eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن .. روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💙💙💙💙💙 🌺 داستان ازدواج 🌺 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود… کشاورز به او گفت که برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. و مرد قبول کرد… درِ اولین طویله که بزرگترین هم بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: “منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.” سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد… اما گاو… دم نداشت!!! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی… 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ✨إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ ﴿١﴾ ✨به نام خدا رحمتگر مهربان ✨بی تردید ما به تو خیر فراوان عطا کردیم(۱) 📚سوره مبارکه الکوثر ✍آیه ۱ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
54.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی حاج میثم در شب در حسینیه امام خمینی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💙💙💙💙💙 🌺 داستان ازدواج 🌺 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود… کشاورز به او گفت که برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. و مرد قبول کرد… درِ اولین طویله که بزرگترین هم بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: “منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.” سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد… اما گاو… دم نداشت!!! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی…
مادامى که سيب🍎با چوب باريکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. 💨باد باعث طراوتش میشود 💦آب باعث رشدش میشود 🌝و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد اما ... به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از " " 🌊آب باعث گندیدگی 🌬باد باعث پلاسیدگی 🌞و آفتاب باعث پوسیدگی و از بين رفتن طراوتش میشود. ✔️ مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اصفهانی زرنگ گويند ناصرالدين شاه در بازديد از اصفهان با کالسکه سلطنتي از ميدان کهنه عبور مي‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشي افتاد. مرد ذغال فروش فقط يک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتيجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عريان او منظره وحشتناکي را بوجود آورده بود. ناصرالدين‌شاه سرش را از کالسکه بيرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدين شاه با نگاهي به سر تا پاي او گفت: «جنهم بوده‌اي؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسي را در جهنم ديدي؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اين هايي که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم ديدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهي گفت: «مرا آنجا نديدي؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگويد شاه را در جهنم ديده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگويد که نديدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقيقتش اين است که من تا ته جهنم نرفتم!» ‌‌
🍃پروفایل نظامی...🇮🇷🍃 @profileha 🍂
📚🤔🤔🤔 📕👌یک داستان تاریخی و خواندنی ✍ زر دادم و دردسر خریدم هر كسي بدون مطالعه و مداقه كاري انجام دهد و از رهگذر آن عمل ناسنجيده متحمل زيان و ضرر، و بلكه مزاحمت و دردسر شود در پاسخ ملامتگو از مصراع مثلي بالا استفاده مي كند تا موجب تنبه و عبرت ديگران گردد و نينديشيده تصميمي نگيرند. جلال الدين محمداكبر شاه (1014-963 هجري) از سلاطين گوركانيه هند است كه سلسله مزبور بالغ بر سيصد سال (1264-932 هجري( در هندوستان فرمانروايي كرده اند. اكبرشاه همان كسي است كه براي ايجاد يك سلطنت ملي و رفع اختلافات فرق و ملل و نحل در سال 975 هجري مذهب صلح كل را بنياد نهاده آن را مذهب الهي نامگذاري كرد، و مقرر داشت كه در هر شب جمعه علما و مشايخ اسلام از شيعه و سني و كشيشان ژروئيت نصاري و احبار يهود و مؤبدان زردشتي و برهمنان هنود و حتي ملحدان و دهري مذهبان با كمال آزادي چهار ايواني كه براي نيت در قصر خود بنا كرده بود انجمن ساخته مباحثه و احتجاج نمايند و خود تحت عنوان ملكه اجتهاد و ظل الله به سخنان ايشان گوش فرا داده قضاوت مي كرد. اكبرشاه «در فهم و دانش و همت و بينش و رأي و تدبير و عدل و داد بي نظير بوده معاصر شاه عباس ماضي صفوي است و با يكديگر مراوده اي تمام داشته اند.» اكبرشاه طبع شعر داشت و گهگاه به فارسي شعر نيكو مي سرود. گويند شبي فارغ از قيل و قال سلطنت و كشورداري، مجلس بزمي آراست و در شرب خمر و ميگساري افراط كرد. بامدادان به سر درد شديدي مبتلا گرديد و در پاسخ نديمان و آشنايان كه به عيادتش رفته بودند مرتجلاً گفت : دوشينه ز كوی می فروشان پيمانه می به زر خريدم اكنون ز خمار سر گرانم زر دادم و دردسر خريدم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⚫️پاسخ حضرت زهرا سلام الله علیها در جواب عذر خواهی ابوبکر و عمر! 🌷در آن هنگام كه فاطمه سلام الله علیها در بستر شهادت قرار گرفت... روزي ابوبكر و عمر با علي علیه السلام ملاقات كرده و گفتند: ◾️از فاطمه سلام الله علیها خواهش كن تا به ما اجازه بدهد،به حضورش برسيم. ميداني كه بين ما و او، امور ناگواري رخ داده است، بلكه به حضورش برسيم و معذرت بخواهيم و از گناه ما بگذرد. 🍂آنها تا در خانه آمدند،علي علیه السلام وارد خانه شد و به فاطمه سلام الله علیها فرمود: فلان و فلان به در خانه آمدند و مي خواهند به شما سلام كنند، نظر شما چيست؟ 🌸فاطمه سلام الله علیها فرمود: خانه‌ ، خانه تو است و من همسر تو هستم،آنچه را مي خواهي انجام بده. ✨علي علیه السلام فرمود : روپوش خود را محكم ببند . 🌸فاطمه سلام الله روپوش را محكم بست و روي خود را به طرف ديوار گردانيد. 🔴 آن ها تا كنار بستر زهرا آمدند و سلام كردند و گفتند: از ما راضي باش خدا از تو راضي باشد. 🌺فاطمه سلام الله علیها فرمود : براي چه به اينجا آمده ايد ؟ گفتند : ما به شما جسارت كرديم ، اميدواريم ما را ببخشي و دلت نسبت به ما صاف گردد. 🌸 فاطمه سلام الله فرمود: سؤالي از شما دارم ، پاسخش را بدهيد، اگر تصديق كرديد مي فهمم كه شما در عذرخواهي خود صداقت داريد. ◾️گفتند : بپرس ! 🌸فرمود : شما را به خدا ، آيا شنيده ايد كه پيامبر فرمود : فاطمه پاره تن من است كسي كه او را برنجاند مرا رنجانده است؟ گفتند : آري شنيده ايم . 🌼فاطمه سلام الله علیها در اين حال دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد وفرمود : 🍀خدايا! اين دو نفر مرا آزردند ، و من شكايتم در مورد آنها را به درگاه تو و رسول خدا مي آورم... نه به خدا قسم هرگز از شما راضي نمي شوم تا با پدرم رسول خدا ملاقات نمايم ، تا به آنچه كه به ما كرديد،به او خبر دهم و او درباره ما قضاوت كند. ◾️ابوبكر به گريه و ناله افتاد و مي گفت : واي بر من ، و بي تابي سختي كرد ، ولي عمر به او گفت : اي خليفه رسول خدا! از گفته يك زن ، اين گونه بي تابي مي كني! آنها از طلب رضايت از فاطمه سلام الله علیها نااميد شدند و رفتند... 🔥لعنت الله علی قوم الظالمین🔥 📗کتاب سليم بن قيس ( ره ) ص 254 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نوزدهم✍ همراز علی ❤️حسابی جا خورد و
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ یا زهرا ❤️اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید … 🦋اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن … ❤️علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود … اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد … 🦋با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … ❤️ التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که … بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ علی زنده است ❤️ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … 🦋 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم … . – خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده ❤️بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم … . از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد … . 🦋بعد از ۷ ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود … بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم … 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃