⛈ نماز باران
🤲🏻 به دستور خلیفه، مردم نماز خواندند و دعا کردند. به این امید که باران ببارد؛ اما هیچ تغییری در وضع آب و هوا ایجاد نشد.
⏳بیش از چهار ماه بود که بارانی نباریده بود تا زمین های تفتیده و باغ ها سیراب شوند.
🏜 رودخانه ها هم خشک بودند. کم کم خشکسالی چهره زشت خود رانشان می داد و قحطی در راه بود.
🏰 خود را به خلیفه رساند و با اصرار و التماس خواست تا او را به حضور بپذیرد. سرانجام موفق شد.
+ ای خلیفه، تا به حال خشکسالی سراغمان نیامده بود.
- می گویی چه کنم؟ دستور دادم تا نماز باران بخوانند و خواندند. دیدی که نتیجه ای نداشت.
- چاره ای بیندیشید. کارمان به جایی رسیده که خدمتکار #حسن_بن_علی (علیه السلام) برای من تعیین تکلیف می کند؟
+ نه، تعیین تکلیف نیست، پیشنهاد است.
- بسیار خوب، پیشنهادت چیست؟
+ #امام_حسن_عسکری (علیه السلام) را آزاد کنید تا مشکلات حل شود.
- آزادی او چه ربطی به باریدن باران دارد؟
+ اختیار دارید قربان، کلید حل این معما نزد اوست. اگر اجازه بفرمایید، یا او را بیاورند یا من پیش ایشان بروم.
💭 خلیفه کمی فکر کرد. که او می تواند این مشکل را حل کند.
🌍 اصلاً به خاطر وجود اوست که زمین در مدار خود می چرخد و آسمان می بارد و... نمی خواست قبول کند.
👌هنگامی اصرار خدمتکار امام را دید، راضی شد تا او را به قصر حکومتی بیاورند.
🏰 امام را که آوردند، خلیفه گفت:
- ای امام بزرگوار، فردا #جاثلیق، پیشوای مسیحیان می خواهد دعا کند تا باران ببارد. اگر همچون گذشته، دعایش مستجاب شود دیگر اثری از #اسلام نمی ماند و هر روز شاهد پیوستن گروهی از مسلمانان به #دین_مسیحیت خواهیم بود. امت جدتان را دریابید که دارند گمراه می شوند!!
🌹امام حسن عسکری (علیه السلام) خواست که فردا هنگام دعای راهب مسیحی، او و خدمتکارش پیش آنها باشند و خلیفه نیز پذیرفت!!
✝ روز بعد، صدها نفر دور جاثلیق جمع شده بودند و التماس می کردند که دعا کند تا باران ببارد.
🌹 امام و خدمتکارش، خود را به جمعیت رساندند.
✝ پیشوای مسیحیان دستهایش را بلند کرد و زیر لب چیزهایی گفت.
☁☁ در فاصله چند دقیقه، ابرهایی سیاه نمایان شد!!
🌹 امام به خدمتکارش گفت که خود را به جاثلیق برساند و آنچه در دست اوست، برایش بیاورد!
👌خدمتکار بلافاصله خود را به راهب مسیحی رساند و از لای انگشتان او استخوانی سیاه رنگ برداشت و فورا نزد امام حسن عسکری (علیه السلام) بازگشت!!
✝ جاثلیق که انتظار چنین چیزی را نداشت، خواست واکنش نشان دهد؛ اما ترسید نقشه هایش نقش بر آب شود.
☀ از این رو همان طور دست هایش را سوی آسمان نگاه داشت؛ اما این بار بر خلاف چهار ماه قبل، ابرها کنار رفتند و دوباره آفتاب سوزان از لا به لای ابرها پدیدار شد.
👥👥 مردم آهسته آهسته پراکنده شدند و دنبال کار خود رفتند.
⁉ خلیفه از امام ماجرا را پرسید و ایشان فرمود:
🌹 این راهب از کنار قبر یکی از پیامبران استخوانی برداشته بود و اگر استخوان پیامبری ظاهر شود، باران می بارد.
👌به دستور امام، استخوان را دفن کردند و خلیفه خواست تا امام دعا کند و مردم از قحطی نجات پیدا کنند.
🌙 به فرمان امام حسن عسکری (علیه السلام) مردم سه روز روزه گرفتند و بعد از آن، زن و مرد، پیر و جوان و حیوانات را در دشتی وسیع جمع کردند.
👴🏼👲🏻👧🏻👶🏻 جوانان را از پیران، کودکان شیرخوار را از مادران و حتی بره ها را از گوسفندان جدا کردند، صدای ناله کودکان گرسنه و ضجه پیران، و صدای مادران نگران و حتی صدای بره ها بلند شد.
📿 امام #نماز خواند و دعا کرد گویی زمین و زمان با او دعا را زمزمه می کردند.
⛈ دست های امام سوی آسمان بلند بود که ابرهای سیاه از هر سو آمدند. صدای رعد و برق پیچید و بارانی سیل آسا بارید.(١)
📚 پی نوشت ها:
١. منتهی الآمال، ج ٢، ص ۷۱۷ - ۷۱۹.
📓 حیات پاکان / ۵ داستانهایی از زندگانی امام حسن عسکری (علیه السلام) و امام مهدی (عج)، مهدی محدثی
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#کرامات
#روایت
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ