eitaa logo
پرتو اشراق
783 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
60 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و سوم 🌅 چه افسانه‌ای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بهشت بود. 🌊 امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب می‌کرد. 👁 چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنی‌تر بود و چه آهنگ عاشقانه‌ای برایم می‌زد که زیر گوشم یک نفس زمزمه می‌کرد: - الهه جان! نمی‌دونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمی‌تونم بگم چقدر برام عزیزی! نمی‌دونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر می‌کنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی‌ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه! 🏻 از اینهمه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: 👌🏻اتفاقاً منم هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد! 🏝 و آنچنان با صدای بلند خندید که خانواده‌ای که چند قدم آنطرف‌تر نشسته بودند، نگاه‌مان کردند و من از خجالت سرم را پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: 🏻 خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین! 🏻 و من می‌خواستم خنده‌ام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته می‌خندیدم، ولی کم نمی‌آورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد: 🏻پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا می‌تونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم! 🌅 و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی می‌کردم بی‌صدا بخندم، از شدت خنده، اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: 🏻مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون! 🏻 و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا می‌آمد، جواب داد: - تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم می‌گفتم! 🏻از لفظ «بچه آدم!» باز خنده‌ام گرفت و به شوخی تمنا کردم: - آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟ 👁 و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید: 🏻 الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی! 👌🏻و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد: - خدایا شکرت!... که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبت‌های مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحت‌های جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلب‌مان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: 🏻مجید! تا حالا تو زندگی‌ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم! 🏻 صورتش دوباره به خنده‌ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: - منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگی‌مونه! 💳 و خدا می‌خواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشت‌ماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و چهارم 🕌 چند روزی هم می‌شد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانه‌اش نبود و حسابی احساس رضایت می‌کرد. 💴 حقوق کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی می‌توانست کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی می‌آوردند و خیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان می‌کردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. 🏭 مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر می‌پسندید و حقوق بهتری هم می‌گرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر می‌کرد. 👨🏻⚕ با دست راستش هنوز نمی‌توانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد. 🌅 خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم می‌خواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل می‌دویدند و بازی می‌کردند، دست تکان می‌داد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دلمان نمی‌آمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل می‌خزیدند و باز عقب می‌کشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم. 🏝 شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمی‌کردیم تا لحظه‌ای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجان‌زده، مجید را صدا زدم: 🏻وای مجید! خیس شدم! 🌊 موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدم‌هایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دمپایی‌های لا‌انگشتی‌اش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت: 👌🏻حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب می‌ترسی! 🏻 ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان می‌دادم تا آب دمپایی‌هایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم: - نمی‌ترسم! می‌خواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد! 🏻🏻 و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم: ⁉ حالا چی کار کنیم؟! 🏻و مجید دقیقاً می‌دانست چه می‌گویم که با خونسردی پاسخ داد: - خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه! 🏻 ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و پنجم 🕌 حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب‌سادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: 🏻آخه آسید احمد ناراحت میشه! می‌فهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون! 💭 فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب می‌خورد، پاسخ دل نگرانی‌ام را داد: 🏻خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز می‌خونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته! 🌅 و برای اینکه خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم. 🏝 دمپایی‌هایمان حسابی خیس شده و ماسه‌های ساحل را به خودش می‌گرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و خجالت می‌کشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به سالن وضوخانه رفتم. 🏻در تمام زمانی که وضو می‌گرفتم، فکرم پیِ مجید بود که می‌توانست امشب هم مثل شب‌های دیگر به مسجد آسید احمد برود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز علاقه‌ام به سُنی شدن مجید تا حدودی سرد شده و تیغ مناظره‌هایم هر روز کُندتر می‌شد که دیگر چون گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس می‌کردم او در همین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است. 🌳🏣🌴حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر توسل و مناجات‌های شیعیان می‌گذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشان نمی‌دیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم. 👌🏻هر چند شاید هنوز هم اگر روزی می‌رسید که مجید مذهب اهل سنت را می‌پذیرفت، خوشحال می‌شدم، اما دیگر از شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود می‌دیدم شیعه در مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌جوشید و من هنوز فلسفه‌اش را نمی‌فهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک می‌کردم. 🏴🏳 وقتی می‌دیدم شبی به مناسبت میلاد یکی از ائمه (علیهم‌السلام)، جشن مفصلی به پا می‌کنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه می‌زنند، ناراحت می‌شدم که هنوز یکسال از گریه‌های شب قدر و توسل‌های عاجزانه‌ام به دامان ائمه (علیهم‌السلام) نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از اینهمه ضجه و ناله، چه ساده از دستم رفت. ⁉ هنوز هم نمی‌دانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد (علیه‌السلام) دلم برای حبیبه خانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت بر سر زندگی‌ام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگی‌مان به یغما رفت، ولی اینهمه نشانه هم نمی‌توانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) را لکه‌دار کند که در شب شهادت امام کاظم (علیه‌السلام) و به خاطر گریه‌های من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزه‌ای در زندگی‌مان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا می‌رسید، درمانده می‌شدم که باز هم حقیقت این شیدایی‌های شیعیان را نمی‌فهمیدم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و ششم 💣 سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. 🎙شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت می‌کرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواسته‌اند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند. 🏻🏻درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوت‌های مذهبی‌مان فکر کنیم. 🌃 از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم می‌خندد. 📱کنارش که رسیدم، اشاره‌ای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: 🏻 عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم! 🏻🏻 با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: ❓کاری داشت؟ 🏻شانه بالا انداخت و جواب داد: - نمی‌دونم، حرفی که نزد... 💭 ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: 🏻مجید! 🏻با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: ⁉ به چی فکر می‌کنی؟! 🏻و دل بی‌ریای او، صادقانه پاسخ داد: - به تو! 👁 و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: 🏻الهه جان! داشتم فکر می‌کردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمی‌کردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار می‌گیری! ⁉ نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: 🏻حالا نظرت چیه؟! 👁 نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمی‌خواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشق‌بازی‌های شیعیانه‌اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: ⁉ مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت می‌خواد با امام حسین (علیه‌السلام) درد دل کنی؟ 💓 و نمی‌دانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (علیه‌السلام) کشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربلا بود، احساس می‌کرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (علیه‌السلام) است و من هنوز هم نمی‌توانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرن‌ها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی‌روح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم: 🏻نه! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و هفتم 👁 ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم: 🏻 پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف می‌کردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیه‌السلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟!! 🎯 و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم: 🏻 خُب من نمی‌خواستم منت بذارم... 🏻که خندید و با زیرکی عارفانه‌ای زیرِ پایم را خالی کرد: ❓سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیه‌السلام) اونجا نشسته بود؟ 🏻به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: ☝🏻پس حضور امام جواد (علیه‌السلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات می‌کنه! 👁 و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت: ☝🏻می‌بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیه‌السلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود! 🏻پس چرا خدا در برابر اینهمه پاکبازی‌ام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: ⁉دپس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیه‌السلام) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟ 🏻و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم: - مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد! 👁 و بی‌اختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم: ⁉ پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می‌کنم، عزیزم از دستم میره؟! 🏻و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریه‌های بی‌صدایم نشوند. 🏻مجید هم خجالت می‌‌کشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها می‌توانست با لحن دلنشینش دلداری‌ام دهد: 💞 الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم! 💓 نگاهش نمی‌کردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز می‌سوزد: 🏻 الهه جان! منم نمی‌دونم چرا بعضی وقت‌ها هر چی دعا می‌کنی، جواب نمی‌گیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بی‌حکمت نیس! 🏻من هم می‌دانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری می‌شود، ولی وقتی زخم دلم سر باز می‌کرد و داغ قلبم تازه می‌شد، جز به بارش اشک‌هایم قرار نمی‌گرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداری‌های صبورانه مجید بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. 🏻🏻سرِ کوچه که رسیدیم، اشک‌هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: ⁉ اینکه ماشین محمده!!! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و هشتم 👁 باورم نمی‌شد چه می‌گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. 🏻احساس می‌کردم خواب می‌بینم و نمی‌توانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدم‌هایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه می‌دویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. 👤 صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه‌ای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت می‌کردم: 🏻محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ 👌🏻و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمی‌کردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق‌زده شده بودم. 👤محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمی‌کرد و عطیه فقط گریه می‌کرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده‌ام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش می‌دادم و صورت کوچک و زیبایش را می‌بوسیدم که انگار می‌خواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم. 🏻مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی‌توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: 👤آقا مجید! شرمندم! 👌🏻و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. ⏳نمی‌دانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساس‌مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. 🌳🏣🌴 آسید احمد و خانواده‌اش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. 👤محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمی‌دانست با چه زبانی از اینهمه بی‌ وفایی‌اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: - الهه جون! من نمی‌دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می‌دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم! 🏻نمی‌دانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان می‌کنند آتش آه من دامان زندگی‌شان را گرفته، ولی می‌دانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده‌ام که صادقانه شهادت دادم: ☝🏻قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود! 👨🏻عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمی‌زد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: 🏻محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی‌تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می‌کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و هشتاد و نهم 👌🏻ولی محمد می‌دانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت: - بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی‌کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد... و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم می‌سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: 👁 الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه‌ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی‌کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می‌گفت: 🌀 بی‌غیرت! چرا به داد خواهرت نمی‌رسی؟ ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!»ک 🧕🏻از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمی‌خواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش می‌کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی‌گرفت و همچنان از بی‌وفایی خودش شکایت می‌کرد: 👤می‌ترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید می‌کرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستون‌ها رو هم به نام نوریه می‌کنه و از کار هم اخراج می‌شیم! 🚪🛋 عطیه همچنان بی‌صدا گریه می‌کرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش می‌لرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی‌اش را داد: 🧔🏻 حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می‌‌کنی محمد؟ 🧕🏻ولی من احساس می‌کردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: ❓محمد! چیزی شده؟ 👨🏻عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: - چی می‌خواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسه‌مون! 🧕🏻🧔🏻 من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: 👨🏻بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می‌کنه! 🧕🏻 نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: 👤من و ابراهیم داشتیم دیوونه می‌شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون‌ها و خونه‌اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی‌خبر از ما نخلستون‌ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نودم 👁 مجید فقط خیره به محمد نگاه می‌کرد و من احساس می‌کردم دیگر نمی‌فهمم محمد چه می‌گوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف می‌کرد: 👤 ابراهیم چوب برداشته بود می‌خواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود! 🏻نمی‌توانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگی‌مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می‌داد: ✋🏻راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! 📞 فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می‌کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: 📞 مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره! 👤 من دیگه التماسش می‌کردم! می‌گفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می‌خوای بکن! می‌گفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: 📞 دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه! 👤دیگه گریه‌ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس می‌کنم، گفت: 📞 بلند شو بیا قطر! 🏻 که مجید حیرت‌زده تکرار کرد: «قطر؟!!!» و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: 👤 آره! گفت: 📞 تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم! 🏻 و من بلافاصله سؤال کردم: ❓حالا می‌خوای بری؟ 👌🏻و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: - نه! برای چی بره؟!!! زندگی‌مون رفت به درک، دیگه نمی‌خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!! 👶🏻 و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش می‌داد و همچنان اعتراض می‌کرد: ☝🏻من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه‌شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق می‌ریختن و بابا فقط دستور می‌داد، به کجا رسیدن؟!!! 🏻 می‌دیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمی‌آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: 👤دولی ابراهیم خر شد و رفت! 👌🏻و عطیه نمی‌خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: - ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می‌گیرم! 🏻 از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: ⁉ چی میگی عطیه؟!!! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و یکم 👶🏻 یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: 👌🏻لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می‌گفت میرم اونجا هم حقم رو می‌گیرم، هم کار می‌کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می‌گیره! لعیا هم می‌دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره‌اش اون دختره وهابیه! 👨🏻 عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: - بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد! 🏻 تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه‌اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی‌آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی‌اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: ⁉ حالا تو می‌خوای چی کار کنی؟! 👤محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می‌آمد، پاسخ داد: - نمی‌دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می‌کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم! 🏻حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می‌خواستند زندگی‌شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال‌ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده‌ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می‌دادند! 👌🏻حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی‌کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می‌ماندیم، طولی نمی‌کشید که به بهانه‌ای دیگر آواره می‌شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می‌دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! 🗡که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و دوم 🍽 همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن می‌کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام می‌کرد. 🌙 با رسیدن ١٨ ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی‌رحمانه اسرئیلی‌ها به نوار غزه می‌گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می‌کردند. 📺 تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می‌رفتم و می‌آمدم و وسایل افطار را در سفره می‌چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می‌کردم. 👌🏻حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می‌فهمیدم که وقتی می‌گفت مهمترین منفعت جولان تروریست‌های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی‌ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابی‌شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی ‌سر و صدا قتل عام شوند. 🌙 حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا می‌زدند و اینها همه غیر از جنایت‌های پراکنده‌ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می‌داد. 🍽 بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. 🍮 حدس می‌زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی می‌آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. 👁 صورتش مثل همیشه می‌خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم می‌چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. 🍮 به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم می‌خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم. 🌃 نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. 🕌 نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می‌خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی‌ماند و به سرعت به خانه بر می‌گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه‌مان با هم افطار کنیم. 🚰 من هم لب به آب نمی‌زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه‌مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. 🏻هر چند امسال مسیر طولانی بندرعباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمی‌کرد و در مسجد کار ساده‌تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمی‌گشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب‌هایش از عطش، ترک خورده بود. 🏴 شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می‌دانستم به احترام عزای امام علی (علیه‌السلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و سوم 🍮 رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: 🏻 مامان خدیجه حلوا اُورده؟ 🏻 و من همانطور که هسته خرما را در می‌آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: - انگار می‌خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت!! 👌🏻و مجید حدس می‌زد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. 🌮 برایم لقمه‌ای پیچید، با مهربانی بی‌نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: ☝🏻فکر کنم می‌خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه. 🏻لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. 💔 با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شب‌ها قائل بودم، ولی بی‌آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می‌شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می‌زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی‌مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. 🏻هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیاز‌های عاشقانه شیعیان چندان بی‌اعتقاد نبودم، اما دلم نمی‌خواست دوباره در فضای روضه و عزای این شب‌ها قرار بگیرم و ترجیح می‌دادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: 👌🏻الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی‌خواسته تو رودرواسی بمونی. 🏻نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت می‌کشید، ادامه داد: 🏻اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می‌اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان! 🏻 و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: - نه، من نمیام. تو برو. 💓 و دلم نمی‌خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بی‌روح باشم که خودم ناراحت‌تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. 🚪نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرف‌های افطاری را از آشپزخانه می‌شنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. 🚿مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقاب‌ها بود که پرسیدم: ❓من کار بدی می‌کنم که امشب نمیام مسجد؟ 🏻با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: - نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی! 🏻به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم می‌خواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم: - آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد! 🏻 و او همانطور که نگاهم می‌کرد، با لحنی قاطعانه پرسید: ❓فکر می‌کنی اگه نمی‌اومدی، بهتر می‌شد؟ 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و چهارم 👁 برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: 🏻منظورم اینه که از کجا می‌دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟ 👁 سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: - ببین الهه جان! من می‌دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! می‌دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق‌های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگی‌مون رفع شه! 🏻و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: ❓مگه بدتر از اینم می‌شد؟ دیگه چه بلایی می‌خواست سرمون بیاد؟ 🏻تکیه‌اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری‌ام داد: - قربونت بشم الهه جان! به خدا می‌دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم... 💓 و طنین تپش‌های قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفس‌های نازنینش زمزمه کرد: 👌🏻الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز می‌تونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده! 🏻ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: 🏻ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب‌هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیه‌السلام) می‌بریم، هیچ جای دیگه نمی‌بریم! 💞 سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی‌اش را به رخم کشید: 🏻اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیه‌ السلام) و براش گریه می‌کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم! 👁 از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست می‌گوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمی‌فهمیدم. 🏻🏻 وقتی مطمئن شد به مسجد نمی‌روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی‌خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیه‌السلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی‌اش کردم. 🌳🏣🌴آسید احمد و مامان خدیجه و زینب‌سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می‌توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده‌ام مشغول عبادت شدم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و پنجم 📖 گاهی قرآن می‌خواندم، گاهی نماز قضا به جا می‌آوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم می‌کردم. 🚪هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیه‌السلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می‌زد و دلم بی‌پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می‌کشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه‌های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می‌پذیرفتم که امام زمان (علیه‌السلام) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دل‌ها همه مست شده و جان‌ها به تلاطم افتاده بود! 🏻هر چه بود، حسرت بارش بی‌دریغ اشک‌های آن شب به دلم مانده و چقدر دلم می‌خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه می‌کردم نمی‌شد! 🌌 می‌ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. 🕰 نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می‌ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری‌ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. 🏻حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمی‌شد، تلخ‌تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از درِ بزرگ حیاط بیرون رفتم. 🌃 می‌دانستم در چنین شب‌هایی خیابان‌ها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می‌رفتم. 💓 دلم نمی‌خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! 🚗🚙 مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشین‌های پارک شده بود. 📢 نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. 🕌 ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می‌خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. 🏻جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف‌های آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (علیه‌السلام) سخن می‌گفت. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و ششم 🕌 سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازی‌های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: 📢 آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (علیه‌السلام) فقط پدر یتیم‌های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمی‌گم، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) شهادت داده که علی (علیه‌السلام) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن: 🔅«من و علی (علیه‌السلام) پدران این امت هستیم!» پس پیامبر و حضرت علی (صلی‌الله‌علیهماوآلهما) پدر من و تو هم هستن!» ⏳لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: 📢 پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه! ❓و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می‌کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی‌کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: 📢 بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن! 🕌 همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می‌کردم تا ببینم به کجا می‌رسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ می‌گشت: 📢 اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی (علیه‌السلام) از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بلند میشن، دو رکعت نماز می‌خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می‌کنن، اینجوری دعا می‌کنن: 🔅خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیه‌السلام) در پیشگاه تو دارد، علی (علیه‌السلام) رو ببخش! ❓حضرت علی (علیه‌السلام) می‌پرسه: یا رسول الله! این چه دعایی بود؟ 🔅پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جواب میدن: مگه گرامی‌تر از علی (علیه‌السلام) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟ 🔅یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) خدا رو به حق علی (علیه‌السلام) قسم داد تا علی (علیه‌السلام) رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (علیه‌السلام) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی‌کنه! 🔅اینو من نمی‌گم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل می‌کنه! یعنی پیغمبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! 🔅یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (علیه‌السلام) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟ 🕌 و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده می‌شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
می‌کردم چون از این گریه کردن لذت می‌بردم... 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و هشتم 💚 هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (علیه‌السلام) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه‌ای از خاطرم جدا نمی‌شد. 🕌 به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات برای احیاء شب ٢١ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی‌اش شده بودم که از صبح کتاب نهج‌البلاغه‌ای را که از زینب‌سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (علیه‌السلام) خرامان می‌گشتم. 🏻البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بودم، اما گریه‌های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه‌ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی‌قراری می‌کردم و دلم می‌خواست هر چه زودتر سفره شب ٢٣ پهن شده و من از جام مناجات‌هایی جانانه سیراب شوم! ☀ ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. 👨🏻 عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می‌زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. 🌙 ماه رمضان بود و نمی‌توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. 🚪🛋 چندان سرِ حال نبود که با همه بی‌مِهری‌های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: ❓از بابا و ابراهیم خبری شده؟ 👨🏻نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: - نه! بابا که کلاً گوشی‌اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم. 💔 ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی‌دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده‌ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: ❓لعیا چی کار می‌کنه؟ 👨🏻عبدالله هم مثل من دلش برای بی‌کسی لعیا و ساجده می‌سوخت که آهی کشید و گفت: - لعیا که داره دِق می‌کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می‌زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی‌معرفت یه زنگ نمی‌زنه یه خبری به زن و بچه‌اش بده! 💓 دلم به قدری بی‌قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: 👨🏻پس مجید کجاس؟ 🏻نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: - هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده... و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی‌اش، برای من و مجید که هنوز نمی‌توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: ✋🏻خدا رو شکر! حالا دکتر گفته ان شاء‌الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می‌تونه دوباره برگرده پالایشگاه... که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: 👨🏻حالا تو چی کار می‌کنی تو این خونه؟ 👁 متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: 👨🏻آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می‌زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می‌کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه‌ها کار می‌کنه! 📗و کتاب نهج‌البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: 👨🏻خودتم که دیگه نهج‌البلاغه می‌خونی! و هر چند گمان نمی‌کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه‌اش یک دستی زد: ☝🏻حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟ 🏻 و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: - نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!... و نمی‌توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: ✋🏻خیلی خوب بود عبدالله! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و نهم 👌لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: 🏻خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره! 👨🏻ولی هنوز هم باورش نمی‌شد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: ☝🏻من موندم! تو هر کاری می‌کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی‌خیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس! 👨🏻و می‌خواست همچنان موضع منصفانه‌اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: - البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می‌گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می‌خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟ ⏳و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می‌دیدم در مسلمانی‌اش هیچ نقصی وجود ندارد! 🌳🏣🌴 که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه‌ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می‌دیدم که در همه شور و شعارهای مذهبی‌شان، تنها نام خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهم‌السلام) به عرش مغفرت الهی می‌رسند! که حالا می‌دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می‌دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده‌ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می‌فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل‌های عاشق ما بود که زندگی‌ام را از چنگ فتنه‌انگیزی‌های نوریه نجات داد! 🏻پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: - عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم! 🕰 و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می‌دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی‌گوید که هر آنچه می‌گفتم عین حقیقت بود. 👌هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می‌کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شب‌های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: 👨🏻 حالا فردا شب هم میری؟ 💓 و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ٢٣ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی‌شناختم! 🏻می‌دانستم شب ٢٣ با عظمت‌ ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می‌شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: ✋🏻 «ان شاء الله!» و نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ٢٢ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصدم 🛌 ساعت از هفت بعدازظهر می‌گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی‌توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا می‌کردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست‌وسوم از دستم نرود. 👌نمی‌دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فن‌کوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. 🛌 هر چه بود، تمام استخوان‌هایم از درد فریاد می‌کشید و بدنم در میان تب می‌سوخت. گاهی به قدری لرز می‌کردم که زیر پتو مچاله می‌شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر می‌گرفتم. 🚪آبریزش بینی‌ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه‌هایم پُر شده بود. 🌙 خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه‌داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی‌ام اضافه شده و حتی نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می‌لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. 🛌 هر چه می‌کردم نمی‌توانستم مهیای نماز شوم و می‌دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز می‌گردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده‌ام. 🏻 شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی‌هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. 🛌 پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. 🏻به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: 🏻 چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟ 🛌 با دستمالی که به دستم بود، آب بینی‌ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می‌آمد، پاسخ دادم: - نمی دونم، انگار سرما خوردم... ✋🏻با کف دستش پیشانی‌ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: 🏻 داری از تب می‌سوزی! 🚪و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. 🏻نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. 🛌 با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می‌کردم که نمی‌خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می‌انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می‌کرد: ⁉ چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می‌دادی! لااقل روزه‌ات رو می‌خوردی! 🏻و نمی‌توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری‌ام می‌کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. 🌳🏣🌴 از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: 🏻 حاج خانم! 👁 از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه‌شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. 🏻 مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: - حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر. 👣 مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی‌آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. 🏻🏻 مجید کمکم کرد تا از پله‌های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: 👤 بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید! 🚗 ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. 🏻🏻 مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. 🚗 با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می‌کرد. 💉 نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی‌ موقع کمی فروکش کند. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و یکم 🍰مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه‌ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. 👌می‌دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری‌ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. 🍜 در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: ☝🏻مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه... و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: ❓چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟ 🏻 و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: - گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد. 👤مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می‌کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: - مادرجون! خوب استراحت کن تا ان‌شاء‌الله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری. 🏻که مجید با قاطعیت تأکید کرد: 💊 نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی‌بیوتیک‌ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی‌تونه روزه بگیره. 🚪مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. 🍜 مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانی‌اش قدردانی کردم: 🛌 ممنونم مجید! خودم می‌خورم! 👁 و می‌دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه‌ای ادامه دادم: 🏻خودتم بخور! ضعف کردی! 🍜 خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می‌داشت، با مهربانی بی‌نظیری پاسخ داد: 🏻الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم! 🏻از شیرین زبانی‌اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. 🍜 هنوز تمام بدنم درد می‌کرد، آبریزش بینی‌ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه‌اش سرچشمه می‌گرفت. 🛏 همانطور که روی تخت نشسته و تکیه‌ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو می‌دادم که نگاهم به ساعت افتاد. 🕘 چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می‌شد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: 🏻مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم! 🏻و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: ✋🏻الهه جان! تو که امشب نمی‌تونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری می‌خوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!! 🏻از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: - مجید! آسید احمد می‌گفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام... 🏻و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه‌ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و دوم 👁 چشمانم را به زیر انداختم و نمی‌توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم. خودم هم می‌دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس می‌کشیدم و مدام عطسه می‌کردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! 🛏 مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: ❓الهه! داری گریه می‌کنی؟ 🏻 شاید باورش نمی‌شد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمی‌رفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می‌کند که با صدای مهربانش به پای دلِ شکسته‌ام افتاد: - الهه جان! قربون اشک‌هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء می‌گیریم! 🏻ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بی‌صدایم شکایت کردم: 🏻نه! من می‌خوام برم مسجد... 👌ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می‌کردم. 🕰 ده دقیقه‌ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. 👤او هم می‌دانست نمی‌توانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: ✋🏻 پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می‌مونم! 🏻ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانه‌ای پاسخ داد: - نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه می‌مونم! 👌و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهی‌اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم. 💊 به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا می‌زدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. 🛌 چشمان خواب‌آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می‌خواند. 📖 حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می‌خواند. 🛌 کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: - مجید... 🏻سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شده‌ام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید: ❓بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟ 🛌 کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیم‌خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: 🏻بهترم... و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم: ❓چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟ 🏻 هنوز هم باورش نمی‌شد یک دختر سُنی برای احیای امشب اینهمه بی‌قراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد: - دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی! 🛏 و من امشب پیِ استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم: 🏻مجید! کمکم می‌کنی وضو بگیرم؟ 👌و تنها خدا می‌داند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم می‌زدم، چقدر لرز می‌کردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان می‌خریدم. 🌀 هنوز سرم منگ بود و نمی‌دانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری‌ام آمد. 📿 سجاده‌ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری‌ام داد: 🏻الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و سوم 🚪نمی‌دانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله می‌زد. 📿 مجید کنار سجاده‌ام نشست و شاید می‌خواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد: 🏻الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسان‌ها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه! 🏻 سپس به عشق امام زمان (علیه‌السلام) صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: ✋🏻ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان (علیه‌السلام) می‌رسه. به قول یه آقایی که می‌گفت امشب امام زمان (علیه‌السلام) با خدا کلی چونه می‌زنه تا خدا بدی‌های ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان (علیه‌السلام) هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می‌نویسه و امام زمان (علیه‌السلام) هم براش امضا می‌کنه... 👌🏻الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه‌ای، می‌تونی حضور امام زمان (علیه‌السلام) رو حس کنی! 🏻و حالا باید باور می‌کردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست می‌کند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفس‌های امام زمان (علیه‌ السلام) است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی‌دریغ حضورش سیراب می‌کرد که بی‌آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش می‌زدم که باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پسِ پرده غیبت، نغمه ناله‌های مرا می‌شنود و در نهایت لطف، پاسخم را می‌دهد که اگر عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی‌تپید! 💧من هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) شک داشتم و همچنان نمی‌توانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده‌ام، دردِ دل کنم، اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می‌خواست در پیشگاه پروردگارم برای خوشبختی من وساطت کند! ⁉ اما چرا سال گذشته این امام مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان مصیبت بر سر من و زندگی‌ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم: 🏻خُب چرا پارسال که شب ٢٣ من و تو رفتیم امامزاده و برای شفای مامان اونهمه دعا کردیم، خدا جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان (علیه‌السلام) نخواست که مامان خوب شه؟ چرا مقدر شد که من و تو اینهمه عذاب بکشیم؟ 🏻 که مجید میان گریه، عاشقانه خندید و در اوج پاکبازی پاسخ گلایه‌های مظلومانه‌ام را داد: - نمی‌دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو اینهمه عذاب نمی‌کشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم احیاء بگیریم! 📖 و حالا که به بهای یکسال رنج و محنت به چنین بهشت دل‌انگیزی رسیده بودیم، دریغم می‌آمد به بهانه ضعف بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه‌های خالصانه مجید، خدا را به اولیای نازنینش قسم می‌دادم. 🏻مجید می‌دید دستانم می‌لرزد و نمی‌توانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی‌شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا می‌کرد: - بِکَ یا اَلله... 🌌 تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان (علیه‌السلام)، یک نفس صدایش می‌زدیم که به پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی‌هیچ روضه و مجلس و منبری، چشم‌هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و چهارم 🌳🏣🌴ظرف‌های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه‌ای در این صبح دل‌انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه می‌دوید که روحم را تازه می‌کرد. 🗓 حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا ٩ آبان ماه سال ١٣٩٣ را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. 🏭 دو ماهی می‌شد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت می‌کرد، زندگی‌مان جان تازه‌ای گرفته بود. 👌🏻خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجاره‌ای بدهیم و نمی‌پذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره‌ای نبوده و دستِ آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که می‌تواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض می‌گیرند، اختصاص دهد. 💴 حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه‌ای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواهِ خودمان صرف امور خیریه می‌کردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند و برای من که مدتی می‌شد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا می‌خواست هر چه از دست‌مان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. 🏻هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بی‌خبر بودیم و نمی‌دانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده‌اند و بیچاره لعیا که نمی‌دانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد. 📺 از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانواده‌ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (علیه‌السلام) دارد. 🏴 ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج می‌دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه‌ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری‌ها همچنان برایم نامشخص بود. 🏻مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمی‌توانستم به مناسبت شهادت امام حسین (علیه‌السلام) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی‌توانستم در فراق‌شان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از دوری‌شان بی‌تابی کنم. 📺 مراسمی که از تلویزیون پخش می‌شد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (علیه‌السلام)، پیراهن‌های سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. 👁 چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمی‌دانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (علیه‌السلام) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی‌دارد. 💓 شاید هم دل‌هایمان در آتش یک حسرت می‌سوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا می‌زدند و کودک عزیز ما چه راحت از دست‌مان رفت. 🏻نمی‌خواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس‌های خیسم را بشنود و همچنان بی‌صدا گریه می‌کردم. 📺 مجری مراسم از مادران می‌خواست کودکان‌شان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری می‌کرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده‌ام چه نازی می‌کردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. 🏻می‌ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می‌ترسیدم نتوام بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می‌ترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. 🏻 صورت مجید از جای پای اشک‌هایش پُر شده و قلبش به قدری بی‌قراری می‌کرد که دیگر متوجه حال الهه‌اش نبود. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و پنجم 🎤 بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و می‌خواست همنفس با اینهمه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (علیه‌السلام) ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمی‌دانستند چقدر تا ظهور امام زمان (علیه‌السلام) فاصله دارند و از امروز جگر گوشه‌های خودشان را نذر یاری مهدی موعود (علیه‌السلام) می‌کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کنند. 📺 خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (علیه‌السلام) را با عنوانی صدا می‌زد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند: ✋🏻یا مسیح حسین! یا علی‌اصغر ادرکنی... 🏻نمی‌فهمیدم چرا او را به این نام می‌خواند و نمی‌خواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه‌های تلخم را در گلو خفه می‌کردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. 🎥 دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می‌کرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر می‌زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. 👁 تازه می‌دید که چشمان من در دریای اشک دست و پا می‌زند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. 🏻بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می‌کرد: ❓چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟ 💓 و از حرارت داغی که به قلب گریه‌هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری‌ام می‌داد: 🏻 آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم! 💓 و دل خودش هم بی‌تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس‌های نمناکش، نجوا می‌کرد: 🏻منم دلم براش تنگ شده! منم دلم می‌خواست الان اینجا بود! به خدا دل منم می‌سوزه! 📺 ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریه‌ام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: 🏻مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمی‌کشید... و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمی‌توانست آرامم کند. 🏻با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زده‌ام ضجه می‌زدم. 🕰 ساعتی به بی‌قراری‌های مادرانه من و غمخواری‌های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم‌هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کِز کرده و چیزی نمی‌گفتیم و خیال من همچنان پیش «مسیح حسین (علیه‌السلام)!» جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم می‌داد، پرسیدم: ❓مجید چرا به حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) می‌گفت مسیح حسین (علیه‌السلام)؟» 👁 با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: ❓مگه حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) هم مثل حضرت عیسی (علیه‌السلام) تو گهواره حرف زده؟ 🏻و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (علیه‌السلام)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد: 🏻 تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (علیه‌السلام) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه... و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (علیه‌السلام) به زمین انداخت. 🌷 ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (علیه‌السلام) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانه‌ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) دلم شکست و حلقه بی‌رمق اشکم دوباره جان گرفت. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و ششم 👌🏻هر چند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) آتش گرفته بود که می‌دانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش می‌گذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (علیها‌السلام) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی‌ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم: ❓مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟ ✋🏻که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می‌گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) بود تا به شفاعت کریمانه‌اش، دامن مرا بار دیگر به قدم‌های کودکی سبز کند! 👁 در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه‌ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: - «ان‌شاءالله...» و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمی‌توانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم. 📲 چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. 🏻از پاسخ سلام و احوالپرسی‌اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت می‌دادم، گوش می‌کشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته‌تر می‌شد و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. 🚪مجید کلافه دور اتاق می‌چرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبت‌های طولانی عبدالله را می‌داد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: ❓چی شده؟ 🏻به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لب‌هایش جرأت تکان خوردن نداشت. 💓 قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم: ❓چی شده مجید؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ 🚪🛋 موبایلش را روی مبل انداخت و می‌خواست خونسردی‌اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد: 🏻چیزی نشده... 🛋 در برابر نگاه وحشت‌زده‌ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد: 🏻عبدالله بود، گفت یکی از بچه‌های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده... 💔 و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد: - ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه می‌خواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده. 🚪🛋 دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: ⁉ ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار می‌کرده؟! 🏻و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: - نمی‌دونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره... 🏻و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: ⁉ حالا چی میشه؟ زندانی‌اش می‌کنن؟! 🏻از روی تأسف سری تکان داد و گفت: - نمی‌دونم الهه جان! بلاخره می‌خواسته غیر قانونی وارد کشور بشه. 👁 و می‌دید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا می‌لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: ❓آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان می‌دونیم زنده اس و تو کشور خودمونه! 🏻 زبانم بند آمده و نمی‌توانستم چیزی بگویم که از آنچه می‌ترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی‌اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم: ❓لعیا هم خبر داره؟ 🏻و مجید با ناراحتی پاسخ داد: - نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه!! 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و هفتم 🚪گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی‌آمد. ‼نه می‌توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه می‌توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم!! 🏻مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم. 🇮🇶✊🏻🇸🇾 در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون‌آشام‌های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه‌های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند!!! 🔥 هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشی‌اش رسیده و نه پدر بهره‌ای از این عشوه‌گری‌های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست‌ها قرار می‌داده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تن‌فروشی‌اش به ستوه آمده و اعتراض می‌کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی‌های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است!!! 🚚 ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری‌ها می‌گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می‌کرده، اعدام می‌شده و معجزه‌ای می‌شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می‌شود. 💔 لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. 👨🏻 بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. 🏻حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی‌های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان‌ها و خانه قدیمی‌مان را برای قتل عام مسلمانان بی‌گناه سوریه، در جیب تروریست‌ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی‌دفاع کرده است. 💓 دلم می‌سوخت که پدرم با همه کج خلقی‌ها و خودسری‌هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال‌ها زحمت که به همه داشته‌هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! 💓 جگرم آتش می‌گرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایه‌های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی‌دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد که تازه باید مکافات جنایت‌هایش را پس می‌داد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq