🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
😘 روبوسی
🌌 شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی ها تفاوت میداشت.
⏳کسی چه میدانست، شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقی ماندهی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت میافتاد!
😘 چیزی بیش از بوسیدن، بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه میبردند.
👌بعضیها برای اینکه این جَو را به هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، میگفتند:
📢 «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حقالنسا است، حوریها را بیش از این منتظر نگذارید!!»
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🌴 چیزی به #عید_غدیر نمانده بود. همه بچه های گردان در تکاپوی آماده کردن محل و دعوت از روحانی و کنجکاوی برای مستحبات این روز و شیرینی و... بودند.
👳🏻 از قضا روحانی شوخ طبعی هم آمد و...
🕌 تو نمازخونه که چادری پشت پادگان کرخه بود نشست و هر بار چند نفر میومدن و براشون صیغه برادری می خوند و میرفتن.
🌌شب بعد از نماز مغرب بالای منبر رفت و گفت:
👳🏻 شنیده بودم شما رزمندگان انسان های باحالی هستید و...
🎙بعد تن صدایش را تندتر کرد و گفت:
👬بابا از صبح نشستم هر کی دست یه نفر رو گرفته میاد پیشم می گه حاج آقا اینو برام صیغه کن 😐😂 ...
😂 و شلیک خنده بچه ها که تا دقایقی همانطور ادامه داشت و یادگاری از آن روز برایمان ماند.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
💞 صیغه برادری
👥👤 در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در عید غدیر به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان برادری بین خود جاری کردیم.
✋دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و حامل جسم مجروح و یا شهید هم.
💥 به شب عملیات رسیدیم و آتش شدید دشمن امانمان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم.
👤 خبر به برادران صیغه ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند.
🌌 با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید!!
💞 از آن همه علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت می بردم.
👌برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم:
👤 نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم!!
👤 حمید هم با لهجه شیرین و عامیانه اش گفت:
⁉ بابا کی نگران توهه به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم!!
😐 حواسم به هیکل سنگینت نبود!!
😐😂 و سالهاست جمله اش نقل هر مجلسمان شده و بهانه ای برای خندیدنمان!!
🎙راوی: محمد رضا سقالرزاده، گردان کربلا.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🌌 نماز شب خوان ناشی!!
⛺ نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی نماز شب خوان ها، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل!!
🏊♂ در روزهای سخت آموزش آبی بودیم و سردی بی سابقه هوا طاقت مان را کم کرده بود .
⛺ به ما شش نفر یک چادر داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم.
🌕 ولی او دست بردار نبود. نیمه شب در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد!!
👌تازه این اول کار بود، وقتی وضو می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت می گرفت!!
👥 به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم.
🗣 او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید نافله شب می گفت.
⁉ تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با مسواک کردن، هفتاد ٧٠ برابر ثوابش بیشتر است!!
💦 به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر بیرون می برد و مسواک می کرد.
‼عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم. آه از نهاد ما درآمده بود!!
😂 آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج نفر دنبال یک نفر کرده اند!!
🎙راوی: غلامرضا رضایی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
📞 الحمار
📟 پشت بیسیم بودم. داشتم با موج ها ور میرفتم.
📞 یهو صدای چند تا عراقی که داشتن صحبت می کردن رو شنیدم. یکم گوش کردم و چیزی نفهمیدم.
📟 شاسی بیسیم رو فشار دادم و به قول خودم خواستم فحششون بدم.
🗣 گفتم: الحمار....الحمار....!
📞 یکی از برادرای اطلاعات از اون پشت بر وزن «الحمار» گفت:
😡 «الزهر مار»، خط رو لو دادی...!
⁉اومدم پیش فرماندمون گفتم اگه یکی خط بیسیمو لوبده چی میشه...؟!
‼با ترس گفت نکنی اینکارو ها اعدامت می کنن!!
😅 بالاخره نوجوون بودیم و با دستکاری شناسنامه رفته بودیم جنگ و از این شیطنت ها زیاد داشتیم...!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
⚠ صبحانه خطری!!
👥 با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم.
🍽 بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای صبحانه ای با کلاس مرا به سنگر خود در پدافند فاو دعوت کرد.
👣 لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد سنگر شدم.
👀 چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، حسابی جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از «مرمی» تیرهای کلاش!!
👤به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، همسنگر او که تازه از پست شبانه آمده بود هم به خوابی خوش فرو رفته بود.
⁉ بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند؟!
👤حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در صندوق ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت شهرداریش بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند.
👤 بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:
- من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً صبحانه می خورم!!
👀حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش پذیرایی کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان متعجب و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:
🗣 می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن، مگه تو امروز شهردار نیستی؟
😳 از ترس در حال سکته بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را خالی کرد!!
👃 بوی باروت فضای سنگر را پر کرد و...!!
👤در حالی که در گوشه ای پناه گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم:
✋بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب جنگ تن به تنی راه انداخته اید!!
👣 با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال فرار بودم که حسین بسیار آرام و خونسرد صدایم کرد و گفت:
🗣 ببین، این جریان بین خودمان بماند!!
✋و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد.
😐😂 در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، خوشحال میشم!!
🎙راوی: رضا بهزادی، گردان کربلا.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚀 موشک جواب موشک!!
👤 مثل اینکه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت.
👌از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
📢 شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند!!
👤 از رو هم نمی رفت.
📢 تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
📺 مسؤول تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
📢 لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که:
🎤 «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
😂 تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.
📗 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🍜 مـیرم حــلیـم بـخـرم!!
👱🏻 آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید.
هر چى به بابا، نه نه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.
🏳 حتى توی بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.
👱🏻 مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الا و بالله باید بروم جبهه.
👨🏻 آخر سر كفرى شد و فریاد زد: «به بچه كه رو بدهى سوارت می شود!»
👈🏻 آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى!!
👱🏻 دست آخر كه دید من مثل كنه به اوچسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد:
👨🏻 «آهاى نورعلى، ییا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتكش بزن و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بیاید!»
✋🏻 قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى کتك زدن.
🐴 یك بار الاغ مانرا چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت!
🐴👱🏻 نورعلى حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
🐌 آن قدر محكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم!!
👱🏻👦🏻 به خاطر این كه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمایى بود، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت.
📚📖 چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم.
✍ رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازى كردم و سِر تق بازى در آوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
👱🏻 روزى كه قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر كوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودى بر می گردم».
👱🏻 قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم كه رفتم.
🚌 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم.
✉ درحالى كه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم.
🍜 سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه!!
👦🏻 در زدم، برادر كوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدى و برگشتى!»
👱🏻 خنده ام گرفت.
👦🏻 داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلى بیا كه احمد آمده!»
👟 با شنیدن اسم نورعلى چنان فراركردم كه كفشم دم درخانه جا ماند!
📗 منبع: کتاب #رفاقت_به_سبک_تانک
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚌 حاجی بزن دنده دو!!
🚚 🚛 رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن!
☀ ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت.
👳🏼 امام جماعت اونجا یک حاج آقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند... رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند.
⏳ آنقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط ١٠ دقیقه ای طول کشید.
👥👥 وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
🗣 حاجی... جون مادرت بزن دنده دو...
😂😂 صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🛠برای کار میروم!!
👌یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت:
☎ اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات.
⁉ پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی؟!
✋گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای کار!!
⁉ پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟
☎ گفت: می رویم مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.
👥 آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت:
📞 الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید!
😂😂 گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
💣 #طنز_جبهه
🗓 سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمد علی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می کردیم.
🚙 روزی برای انجام ماموریت با یک ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد!!
🌷 شهید شاهمرادی به بیسیمچی که تازه کار بود گفت:
📞 به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
👤 بیسیمچی گفت: نمی دانم چه بگویم!!
📞 شهید شاهمرادی بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر... 😐
🚙 کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت: حالا تو اطلاع بده!
📞 بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو... خر روشن شد...!! 😂
👌🏻 یادشان گرامی
🌷 #شهید_محمد_علی_شاهمرادی
🌐 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
✊ تکبیر!!
🚙 سال ۶١ پادگان ٢١ حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
📢 طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند:
🎙«من بند کفش شما بسیجیان هستم!»
🗣 یکی از برادران نفهمیدم... خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد...
✊ از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت!!
😂 جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
🆔 @partoweshraq