🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
👣 داستان زیارت امام علی (علیه السلام)
🎙 #شهید_شیخ_احمد_کافی
🌌 ویژه شب های قدر
🌐 @partoweshraq
▪مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل!
▪اینک شما و وحشت دنیای بی علی(ع)
🌹 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیَّکَ الفَرَج
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
💚🌹کاش پیر شویم در خدمت به او!
🌴 روزی امام علی (علیه السلام) یکی از شیعیانش را بعد از مدت ها که او را ندیده بود ملاقت کرد.
👳🏼 آثار پیری در چهره اش هویدا شده بود، اما در راه رفتن مانند جوانانِ رشید و ورزشکار، تند و چاپک راه می رفت.
⚜ حضرت به او فرمود: ای مرد، پیر شدی!
👳🏼 گفت گذر عمرم در راه اطاعت از شما بوده است.
⚜ حضرت فرمود: پس چرا مثل جوانان ورزشکار، تند و چاپک راه می روی؟
👳🏼 عرض کرد: در مقابل دشمنان تو این گونه هستم.
⚜ امام فرمود: می بینم که مقداری از عمر و نیرویت هنوز باقی مانده است.
👳🏼 گفت: آن هم پیش کش و فدای تو یا امیرالمؤمنین.
📘 منبع: امالى شیخ صدوق، صفحه ۲۴۳.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🌹پيامبر (صلی الله علیه و آله):
💞 بهترين زنان آنست كه... با شوهر روی گشاده رو و خودنما و نسبت به ديگران (از مردان) مستور و خوددار باشد.
📗 مکارم اخلاق، صفحه ٢٠٠.
🌐 @partoweshraq
#حدیث
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و نوزدهم
👣 مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد.
🚪🛋 روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید.
👴 پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد:
خیلی خوش اومدی مجید جان!
مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد:
👴 اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!
نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد:
👴 خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!
مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد:
✋ قول میدم... و دیگر چیزی نگفت.
عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم.
سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم.
💓 حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود.
👜 وسایل شخصیام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است.
همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد.
👜 نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم.
🗓 چهل روز بود که از این پلهها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانهمان بودم.
هر دو با قدمهایی خسته پلهها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد.
🚪وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است.
🚪🛋 تن خستهام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست.
نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزدهاش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست:
الهه جان! شرمندم!
👁 و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🌹در منطق ما شکسٺ اگر نیسٺ، کہ نیسٺ
🌹این کشور اگر بیمہ اولاد عَلیسٺ
🌹آن برگ برندهاے کہ در ٺوشہے ماسٺ
🌹سیّد عَلی حُسِیْنی خامِنہ ایسٺ...
🇮🇷✌ #لبیک_یا_خامنہ_اے
🌐 @partoweshraq
🌹🌙 روزه و روضه عجب وجه تشابه دارند
💧روزه داران همه یاد لب عطشان تواند
💧دهن خشک و ترکهای لب و آب عجب
🌹🌙 روزه با روضه ات آقا چه صفایی دارد
💚 السلام علیڪ یااباعبدالله
🌐 @partoweshraq
#شعر