فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
😐 برخوردنائب رییس مجلس بایک منتقد!
👌منتقد: شما بجای صحبت درباره غدير بگو چرا پراید ۴۵میلیون تومن شده؟!
😳 مطهری: تویک احمق نادانی!
😱 روحانی همراه: عکس اینوبه من بدید، میکنمت توی گونی
پرتو اشراق
🎥 #ببینید 😐 برخوردنائب رییس مجلس بایک منتقد! 👌منتقد: شما بجای صحبت درباره غدير بگو چرا پراید ۴۵میلی
▪وامصیبتا
✍🏻 یک آخوند سالم، نباید اینقدر پاچه خواری یک نماینده مجلس معلوم الحال رو بکنه!
😡 آخوندی که نمیدونم کی هستی!
⚠ اما آنچه که آبروی لباس پیغمبر رو برد ذلالت در مقابل چنین افراد دون مایه ای همچون مطهری ها هست که بویی از تفکرات و اندیشه های شهید مطهری رو نبرده است.
😐 آقای آخوند اون نوع صحبت کردن از افراد همچون مطهری اصلاً دور از ذهن نیست اما اینکه جنابعالی، انتقاد یک شهروند از وضع موجود آبرو ریزی برای خود میدانی جای گفتن وامصیتا دارد!
⛔️ فاتحه این اسلامی را باید خواند که روحانی و آخوند آن بجای دفاع از مظلوم از ظالم حمایت کند!
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
👣 تصور كن: رفته ها؛ برگردن!
🌴 يكي از قشنگ ترين و در عين حال دلهره آورترين صحنههاي غدير، آنجاست كه پيامبر فرمود: به هر كسي که رفته، بگوييد برگردد.
👣 فكر كن، بعدِ يك مسير طولاني رسيدهاي به جايي كه اميدي براي گذشتن نيست و تواني براي بازگشتن. تشنهاي و دلتنگ، گرسنهاي و دلتنگ، خستهاي و دلتنگ.
🗣 بعد يكي فرياد بكشد به هر كسي که رفته، بگوييد برگردد. آن وقت چشم باز كني و همه رفته ها را ببيني كه دارند، بر ميگردند.
👣 عشق رفته
👣 رفيق رفته
👣 بابای رفته
👣 مامان رفته
👌اصلا هر رفتهاي كه خيال بازگشت نداشته را ببيني كه دارد میآيد. و يك آن بفهمي كه ديگر نه تشنگي مانده و نه دلتنگي، نه گرسنگي مانده و نه دلتنگي نه خستگي مانده و نه دلتنگي.
🕋 و عجيب نيست كه خود تنهايش، خودِ نه زاده شده و نه زاييده اش، دست هایش را به دور خودش می پیچید و احدیتش را این گونه دلداري مي دهد كه «انا لله و انا اليه راجعون»؟
👣 كه همه رفتههايي كه از من بوده اند، باز ميگردند و وعده ديدار نزديك است؟ كه من نه تشنه می شوم و نه گرسنه و نه خسته، ولي دلتنگ، ولي دلتنگ...
💓 اين روزهاي عجيب - که جای قلب، سنگ در سینه ها می تپد و آغوش ها، خالی از هندسه دلدارند - بايد كه پيامبري از كوچه ما رد شود و با صدای داوودی اش بانگ سر دهد:
✋🏻 «به هر كسي که رفته، بگوييد برگردد...»
🌴که غدیر نه در گذشته ای دور، که هر روز است.
🌹عیدتون مبارک!
✍🏻 مرتضی برزگر
🔅عید آمده است دل به دریا بزنید
🔅در شان علی یک کف زیبا بزنید
🔅من عاشقم و غدیری ام مولاجان
🔅عیدی مرا ظهور آقا(عج) بزنید
✍🏻 صفيه قومنجانی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
پرتو اشراق
🌼🌼🌼 #روایـاٺ_مــهـــدوے 🌼🌼🌼
🔥 بررسی برخی از فتنه های آخرالزمان
👌🏻 گفتنی است؛ اکنون دو نشانه از نشانههاى ظهور تحقق يافته است.
🏴يكى آنگاه كه ميان اهل شام اختلاف به وجود آمد و ديگرى زماني كه پرچمهاى سياه از خراسان آشكار گرديد.
⚜ اما اميرمؤمنان حضرت علی(ع) زمان شروع اختلاف اهل شام و ظاهر شدن درفشهاى سياه تا صيحهی ماه رمضان را معين نفرموده است و ممكن است سالهاى درازى به طول انجامد و در روايت آمده است كه فرياد يا ندا و يا بانگ آسمانى، در سال ظهور رخ مىدهد كه پس از آن در ماه محرم، ظهور حضرت مهدى(ع) واقع مىشود.
📚 از پيامبر(ص) روايت شده كه فرمود:
🔅«قبل از ظهور حضرت مهدى(عج)، فتنهاى پديد مىآيد كه مردم را سخت در محاصره قرار مىدهد.
⛔ پس مبادا اهل شام را دشنام دهيد زيرا مؤمنان حقيقى، از آن سامان هستند.
🔅بلكه ستمگران آنها را نفرين كنيد و خداوند به زودى قضا و قدرى از آسمان مىفرستد تا آنها را پراكنده سازد. به گونهاى كه اگر روبهان با آنها درآويزند، بر آنان پيروز مىگردند. (۱)
✨آنگاه خداوند حضرت مهدى(عج) را حداقل در ميان دوازده هزار و حداكثر در بين پانزده هزار تن بر میانگيزد و نشانهی آنها، كلمهی «بميران بميران» [شعار جنگی] است.
🚩🏳🏴 سه گروه، پرچمدار هستند كه طرفداران هفت درفش، با آنان مبارزه مىكنند. هيچ پرچمدارى نيست مگر اين كه طمع حكومت و رياست دارد. آنگاه حضرت مهدى ظهور مىفرمايد و مهربانى و دوستى و نعمتهاى مسلمانان را به آنان بازمىگرداند.
📚 در روایاتی نیز از یک قحطی بزرگ در شام یاد شده است. حضرت محمد مصطفی (ص) میفرماید:
🔅«ديرى نمىپايد كه مردم شام، دينار و پيمانهاى نزدشان يافت نمىشود.
❓پرسيديم: اين امر از طرف کیست؟
🔅فرمود: از جانب روميان.
آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس فرمود:
🔅در آخرالزمان خليفهاى مىآيد كه به مردم اموال كمى دهد که به حساب نیاید». (۲)
🔥 گفتنی است: فتنهی شام مطابق روایات، دورانی طولانی دارد و داخل خانه های هر عرب و هر مسلمان میشود تا این فتنه توسط حضرت مهدی (ع) رفع گردد.
📚 منابع:
۱- بشاره الاسلام، ص ۱۸۳.
۲- بحار، ج ۵۱، ص ۹۲.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
❓چرا یاد #امام_حسین (ع) هستیم؟ ولی #امام_زمان (عج) نه؟!
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
4_5764979849454159166.mp3
2.93M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
❓چرا یاد #امام_حسین (ع) هستیم؟ ولی #امام_زمان (عج) نه؟!
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ حضرت #آیت_الله_بهجت (قدس سره):
🎙فضایل علی (علیه السلام) گفتنی نیست؛ حق است اما گفتنی نیست! زیرا ما ضعیفُ العقل والایمان هستیم و ظرفیت نداریم. اگر بیان میکرد، بسیاری از مردم کافر میشدند و عدهای معدود ایمان میآوردند، همچنان که درباره حضرت عیسی مسیح علیهالسلام چنین اتفاق افتاد.
📚 در محضر بهجت، ج ۱، ص ۷۵.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
😐 ماشین های مخصوص استقبال از حاجی! 😁 فقط همینو کم داشتیم...!! 🌐 @partoweshraq
😳 محتکر بزرگ در مکه حاجی شد!
رئیس گشت مشترک تعزیرات تهران گفته:
😐 تعزیرات ١٢ روز قبل حکم را به احتکار کننده برنج ها ابلاغ کرده بود، که بعداً مشخص شد وی به حج رفته است!
🔅مکه آن سنگ نشانی ست که ره گم نشود
🔅حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست؟!
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و دهم
👁 سپس با نگاه مؤمنانهاش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:
☝الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعهاس؟ اینا حتی به سُنیها هم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و تو رو هم میکشتن! چون من شیعهام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟
🏻 هر چند به حقیقت حرفهایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعلهور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعلههای جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:
✋🏻 مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام میزنن! منم از اینا متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!
👌سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانیاش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانیام را نشانش دادم:
🏻 مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!
🗡 و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانیام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت:
🏻 الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!
💓 ولی دل لبریز دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
🎁 ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!
💞 و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد:
🏻 الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟
🎁 و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودش با شوخطبعی به زبان آمد:
☝همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!
🏻و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است.
🏻بلاخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشیام بهانه آوردم:
- از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!
🏻🏻 از لحن کودکانهام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهای پیدرپی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است.
🎁 میان خندههای مجید که بیشتر میخواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید.
💍 انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم:
🏻 ممنونم مجید جان! خیلی نازه!
👣 و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:
🏻 بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!
و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقهای پیچید و دلم را خالی کرد.
👁 نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم.
🚪مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز میکرد، مژده داد:
- عبداللهِ!
💓 حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد 🔗
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و یازدهم
🍽 از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم.
👨🏻 هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد.
🍽 من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بیمقدمه سؤال کرد:
👨🏻 چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟
🏻 مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
- یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم... و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:
❓برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟
🏻که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:
❓چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟... و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
🏻 آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم!
🏻از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:
⁉ یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!
🏻 و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:
⁉ میخوای من رو عذاب بدی؟!!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!
🚪🛋 و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسیام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزدهاش افتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم:
✋🏻 مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!
🏻 و میدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش میخواهد در برابر خودخواهیهای پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانیام همانجا ایستاد.
🏻مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد:
⁉ برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی آنقدر میترسی؟
👌ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:
👨🏻مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟
👌دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
🏻از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:
☝مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!
👨🏻و برای اینکه خیرخواهیاش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد:
- دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری!!!
💔 از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همه چیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ناامیدی ادامه داد:
👨🏻 یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!
👌و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد:
👨🏻 من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!
🏻و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:
- من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq