7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنجک🥰
تنقلات مورد علاقه بچهها😋
🍚 🍚
🍗🥘🍔🍖🍗🥘🍔🍖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند برای پخت سریع گوشت
🥩 🥩
🍗🥘🍔🍖🍗🥘🍔🍖
🌷 ۲ پیامبرکه درقرآن اسوه حسنه هستند:
🌷۱.حضرت ابراهیم ع.۴ممتحنه
🌷۲.پیامبرگرامی اسلام ص.۲۱احزاب
🌷۶نمونه قرآنی ازروشهای حضرت ابراهیم ع
🌷۱.روش آموزش خداشناسی..
انی لااحب الافلین.۷۶انعام
چیزی که ازبین میرود نمیتواندخدا باشد
🌷۲.بیدارکردن فکرمردم
بل فعله کبیرهم فاسئلوهم ان کانوا ینطقون۶۳انبیا
بتها ناتوانندونمیتوانندخداباشند
🌷۳.توکل وامیدکامل به خدا
کونی بردا وسلاما.۶۹انبیا
نتیجه توکل به خدا،خداگفت ای آتش،سردوسلامت برابراهیم
🌷۴.سوال ازخدادرموردمعاد.
رب ارنی کیف تحی الموتی.۲۶۰بقره
به خداگفت به من نشان بده چگونه مرده رازنده میکنی
🌷۵.اطاعت خداواهمیت به نماز:
ربنا انی اسکنت من ذرینی بوادغیرذی زرع عندبیتک المحرم لیقیمواالصلوه...۳۷ابراهیم
🌷۶.موفقیت درامتحانات خدا.
قدصدقت الرویا۱۰۵صافات
درامتحانات الهی موفق شد
🌷🌷🌷
سخنان آموزنده و زیبا از دکتر هلاکویی
آن روزی که نمی توانید برای عشق و علاقه خود به فرد مقابل،
دلایل موجه ای ارایه دهید،
شما عاشق نیستید..
****
#دکترهلاکویی
اگر درخت زندگی ما پر ثمر باشد
حتی در صورت طعنه و یا حمله ی دیگران
میوه ی فراوانی از ان می ریزد…
*
هیچ کسی در جهان…
هیچ کسی در جهان….
ارزش این رو نداره که انسان زندگی خود را بخاطر او خراب کنه…
بخاطر دیگران می شود ساخت، اما بخاطر هیچکس نمی شود خراب کرد..!
*
جملات انگیزشی #دکتر_هلاکویی
🔴🔴🔴
پروانه های وصال
#قسمت_سی_و نهم ♥️عـــشــق پــــایـــدار♥️ یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم,زندگی ام ارامشی مطل
#قسمت_چهلم
♥️عــشـــق پـــایـــدار♥️
به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم.
شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد,
نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم...
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت وقرانش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بران درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم..
روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم,بین راه پدرم به من گفت:دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته ودنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد..
گفتم:دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم.
پدرم گفت من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد
این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد,زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود.
پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم...
خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاددارم ,پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم وزندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد....
ادامه دارد ....
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈