فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور پر شور و میلیونی مردم در #راهپیمایی ۲۲ بهمن و چند نکته
1⃣نکته اول:حضور میلیونی و پرشور و گسترده تهرانیها در جشن پیروزی انقلابی اسلامی از میدان امام حسین ع تا میدان آزادی تحقق وعده صادق رهبر انقلاب است که فرمودند در راهپیمایی امسال حضور مردم باشکوه و پر شور خواهد بود....
2⃣ نکته دوم:دهه فجر امسال شاهد تعطیلی و رخوت و سستی دستگاه های تبلیغی و فرهنگی و مسئول بودیم ،اما مردم پرشورتر از هر سال پای کار انقلاب و ۲۲ بهمن آمدند. این نشان میدهد انقلاب اسلامی در جامعه و در بین مردم ریشه عمیق دارد و مردم برای حفظ انقلاب و گرامیداشت و یاد و خاطره سالگرد انقلاب معطل فعالیت چند نهاد مختل و بی خاصیت فرهنگی و تبلیغی نمی مانند...
3⃣ نکته سوم : امسال هم مانند سال گذشته دستگاه تبلیغی دشمن بشدت روی افکار عمومی بمباران تبلیغاتی انجام داد تا مردم را از انقلاب دور کنند اما ۲۲ بهمن امسال نشان داد که باز هم دشمن شکست خورد.
4⃣ نکته چهارم: امسال علیرغم تورم و گرانی های کمرشکن و ناتوانی مسئولان در جلب رضایت مردم در مسئله معیشت شاهد حضور گسترده مردم در راهپیمایی ۲۲ بهمن هستیم . این نشان میدهد مردم گلایه دارند اما در هر شرایطی پای کار #انقلاب خود هستند. #دهه_فجر مبارکباد 🎊
💠 توصیه حضرت امام صادق علیهالسلام به خواندن ادعیه در زمان #غیبت 🔸زراره از #امام_صادق علیه السّلام پرسید: اگر من زمان #غیبت #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را درک کردم و در آن زمان واقع شدم، چه کاری انجام دهم؟ حضرت فرمود: ای زراره! اگر این زمان را درک کردی، پیوسته این دعا را بخوان:👇👇
✨«اللهم عرفنی نفسک فانّک أن لم تعرفنی نفسک لم أعرف نبیک، اللهم عرّفنی رسولک فانّک ان لم تعرفّنی رسولک لم أعرف حجّتک؛ اللّهم عرفنی حجتک فانّک ان لم تعرفّنی حجتک ضللت عن دینی»؛
✨ 🔸«خدایا! خودت را به من بشناسان، چون اگر خویش را به من نشناسانی پیامبرت را نمیشناسم. خدایا! فرستادهات را به من بشناسان، چون اگر او را به من نشناسانی، حجتت را نمیشناسم، خدایا! حجت خود را به من بشناسان وگرنه گمراه خواهم شد و از دینم منحرف میگردم».
📚 بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۴۶، ح ۷۰؛ 📚 جمال الاسبوع، ص ۳۱۴.
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 290 🔴 گفتیم که دشمنان بشریت یعنی صهیونیست ها چون قدرت مدیریت ندارن و با اینکه این همه من
#کنترل_ذهن 291
🔷کیو خاک قدمش رو به تبرک بر میدارن؟
✔️ کسی که "نماز خوب" میخونه...
🌹 طبیعتا کسی که نمازش رو مودبانه و سر وقت بخونه آدم خوش فهمی میشه
هر جایی رو بهش بسپارن گلستان میکنه...
🌺 خلاصه عزیز دلم
کنترل ذهن اثرش در همه زندگی هست.
حالا مدیر هم نمیخوای بشی اشکالی نداره
ولی مریض هم که نباید بشی!☺️
💢 بسیاری از بیماری ها به خاطر فکر منفی و انواع استرس های ذهنیه!
خصوصا افراد سودایی مزاج بیشتر گرفتار بیماری های ذهنی میشن
🔹
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 291 🔷کیو خاک قدمش رو به تبرک بر میدارن؟ ✔️ کسی که "نماز خوب" میخونه... 🌹 طبیعتا کسی ک
#کنترل_ذهن 292
💕 لذت کافی میخوای ببری توی زندگیت
راهش چیه؟
کنترل ذهن...
✅ هم در رابطه تو با پروردگار و هم در رابطت با بقیه موثره.
خصوصا اینکه برای خدا خییییلی مهمه این موضوع!
انقدر مهمه که طبق روایت همین که آدم فکر گناه به ذهنش خطور کنه یه نعمتی از دستش میره...
یه شخصی میگه رفته بودم حج، بعد از شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام، امام رضا علیه السلام رو تو حج دیدم.
یه دفعهای به ذهنم رسید، نکنه واقعاً این شایعهای که راه افتاده راست باشه، یعنی امام رضا امام هشتم نیست و هفت تا امام بیشتر دیگه نداریم؟😣🤔
آخه اون زمان راه افتاد این شایعه دیگه!
- نکنه ایشون یه بشریه...؟🤔
میگفت مثل برق و باد از ذهنم خطور کرد، امام رضا برگشت به من نگاه کرد، فرمود:
من اون بشری هستم که تو باید از من اطاعت بکنی، نه اون بشری که مثل بشرهای دیگهست!
گفتم: آقا ببخشید.😰😥
🔹
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط _حسینی #قسمت۷۶ 🎬 داخل کانکس دنبال یک چاقو بودم...اره دیدمش ,چاقو
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۷ 🎬
درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟
محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند.
طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟
درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن...
طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟
روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۷۷ 🎬 درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلو
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۸ 🎬
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۷۸ 🎬 طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۹ 🎬
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا