eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_پنجم: دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار اف
زن، زندگی، آزدای : زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم. با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزدای #قسمت_نود_ششم: زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مه
زن، زندگی، آزادی : شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم. و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست. آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن... سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟! لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن.. مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست.. چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن.. مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟! بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم. سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی... مامان زد زیر خنده و‌گفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره... همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی #قسمت_نود_هفتم: شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی ک
زن، زندگی، آزادی : نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود. مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟! اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو... صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا... یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟! اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم.. مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟! دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت. آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟! مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره... لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد. مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟ مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه... ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار... بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم. داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم... همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم... یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین... وای خدای من این...این زهرا بود.. زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم. زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست.. دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو... با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم.. «پایان» همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است... امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید التماس دعا...ط_حسینی یاعلی.. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1 سلام و عرض ادب 🌹 خییییلی خوش اومدید. حالتون خوبه؟ 😊 همه با هم قراره که به نبرد با اژدهای درون خودمون بریم💥💪 با اجازتون دوره رو شروع کنیم👇🏼 ✅ یکی از نیاز های بسیار مهم و حیاتی ما آدم ها "اعتماد به نفس" هست. اگه یه فرد یا یک جامعه دچار کمبود اعتماد به نفس بشه بسیاری از موفقیت های اینده خودش رو از دست خواهد داد. ✅ شما اگه میخوای به یه نفر یه خدمت بزرگی کنی باید بهش کمک کنی که "استعدادهای خودش رو بشناسه"، باید بهش برای انجام کارهای درست جرات و شجاعت بدی. خداوند مهربان هر کسی رو آفریده در وجودش قدرتهای خارق العاده ای قرار داده. کافیه که انسان درون خودش رو بگرده و این توانایی ها رو پیدا کنه. ✅ تک تک ما آدم ها استعدادهای ویژه ای داریم که معمولا ازش خبر نداریم و وقتی اعتماد به نفس پیدا کنیم تازه میتونیم اون توانایی ها رو کشف و استفاده کنیم. برای همین تقویت اعتماد به نفس یه موضوع بسیار مهم و اساسی در حیات بشر هست... پس ما داریم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت میکنیم. ان شالله که تا آخر بحث همراهمون باشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🌙 در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند
روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق،همان است که تو میگویی، اما دلی که تو داری، من ندارم! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاخام بزرگ یهودی می گوید : غیر ممکن است بتوانیم مسلمانان را شکست دهیم چون آنها نماز می خوانند و دارند...💪🏻💪🏻💪🏻 💡 اونها به همین خاطر دنبال تضعیف زنان ایرانی با شعار و و تبدیل اونها به کالاهای جنسی هستن‼️♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه من الفراق ای کعبه‌ی عراق از حال دلم میشه بگیری سراغ مهدی رسولی🎙 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فرمانده کل قوا : اسرائیل ثابت کرده است که جز زبان زور، چیز دیگری نمی‌فهمد. 🔥 🚀🔥
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آنان که به بیداری خدا ✨اعتقاد دارند شبها 🌸خواب آرامتری دارند! ✨یک زنـدگی پراز خوبی 🌸یک شب پراز آرامـش ✨و کلی دعـای خیـر 🌸نصیب لحظـه هاتون شبتون سرشاراز آرامش 🌙 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به نام گشاینده کارها ✨زنامش شود سهل 🌸دشــــوارها ✨باتوکل به نام الله 🌸سلام صبحتون زیبا ✨دلتان آرام وشاد 🌸وجدانتان آسوده ✨لبتان پرخنده و 🌸دستتان بخشنده ✨لطف خدا همیشه 🌸شامل حالتان باد. 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز  پنجشنبه ☀️  ۱۸ مرداد   ١۴٠۳   ه. ش   🌙 ۳ صفر   ١۴۴۶  ه.ق 🌲   ۸ آگوست  ٢٠٢۴   ميلادی 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🌙 در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند 🌸🍃
الهی🙏 در آخرین روز هفته 🌸 به برکت صلوات بر محمد و آل مطهرش (ع) به من و همه ی عزیزانم خیر و برکت و رزق و روزی فراوان و حلال عطا فرما🙏 ان شاء الله🙏 ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌸ﷺ🌸ﷺ اللهم🌸عجل 🌸لوليك🙏الفرج 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼صبح یعنی یک سـلام ناب ناب ☕️صبح یعنی دست دادن با آفتاب 🌼صبـح یعنی عطر خوب رازقی ☕️صبح یعنی حس خوب عاشقی 🌼ســــلام صبح بخیر ☕️امروزتون مملو از شـادی و مهر 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃 ✨پروردگارا... 🌸عطای امروزِ تو به ما مهربانی باشد 🌿برایمان کافی ست 🌸آنجا که دل باصفا باشد 🌿انسانِ بی وفا نیست ✨معبودا... 🌸هدیه امروز تو به ما 🌿تواضع و بخشش باشد 🌸یادم هست گفتی 🌿جایی که بخشش باشد 🌸دشمنی و کینه وجود ندارد 🌿ای یزدان پاڪ بی همتا 🌸امروز را به ما عنایت کردی 🌿پس توانایی شکر را 🌸نیز به ما عطا کن. 🌸🍃
🌷سلام  🌷روزتون بخیر از خدا براتون یک روز خوب و زیبا  همراه با دنیا دنیا آرامش پر از روزی و خیر و برکت و سرشار ازسعادت و خوشبختی و یک عمر سرافرازی خواهانم 🌷تقدیم با بهترین آرزوها 🌷امروزتون خوب و عالی 🌷🍃
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 مَن تَعَدَّى فى طَهُورِه كانَ كناقِضِه . 💦💧هر كه بيش از حدّ شرعى در 💧وضو گرفتن آب بریزد 🚰چون وضو شکن باشد . 🌷 امام حسن عسکری علیه السلام 📗 : تحف العقول : ص ۸۹۲ 💦💧💦 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر هفته تون شاد و زیبا 🌼 🍎امیدوارم 🍏 روزی تون افزون 🍎وجودتون شادی آفرین 🍏دستاتون روزی رسون 🍎آرزوهاتون دست یافتنی 🍏و تن تون سالم وسلامت... 🍎پنج شنبه تون پر از برکت 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید کمی گران تمام شود🌸🍃 اما شناخت آدمها ارزشمندترین تجربه دنیاست... کسی را از روی ظاهر قضاوت نکنید چشم بسته همیشه خواب نیست لبی هم که میخنده "همیشه شاد نیست" ...🌸🍃 🌸🍃
پنج شنبه ی دیگری امد و دلم براے آنهایے که دیگر ندارمشان تنگ است... پنج شنبه است جاے خالے عزیزان دوباره احساس میشود... یادشان کنیم با فاتحه و صلواتے روحشان شاد🙏 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برای شادی روح ✨درگذشتگان هدیه باارزش 🌸فاتحه وصلوات ✨بدرقه راهشان کنیم 🌸خدایادرگذشتگان مارا مورد ✨رحمتت قرار ده روحشان شادیادشان گرامی💐 🌸🍃