فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
❌۵شبهه درباره امامرضا در۳دقیقه
۱.چرا ولیعهدی مامون را قبول کرد
۲.دلیل غربت امامرضا چیست؟
۳.چرا امامرضا تک فرزند است؟
۴.چرا ثواب زیارت امامرضا از #امام_حسین بیشتره؟
۵.علت اختلاف روایات در مورد میزان ثواب زیارت امامرضا چیست؟
۶.فضایل خاص #امام_رضا که هیچ امامی نداره ❤️❤️❤️
📣مرتضی کهرمی #ربیع_الاول ۱۴۴۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهاحرمیکهروضهخواننداره؛ حرمکریمه..💔 حاج حسن عطایی #امام_حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحانه ی شیک و باکلاس برای متعجب شدن معده😁🙈
مواد لازم :
زیتون ۱۰۰ گرم
تخم مرغ ۴ عدد
نون بولکی ۲ عدد
جعفری و پارمزان
گوجه خشک
رب انار ۱ ق
آبلیمو ½
رب ۱ ق
#صبحانه
☕️🍞🍳🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هات بیکن خونگی🌭
از خوشمزگی این هات داگ هرچی بگم کمه
مواد لازم :
هات داگ، بیکن
سس کچاپ و خردل
ترشی هالوپینو
کره، پنیر چدار
نان هات داگ
ادویجات :
پاپیرکا، آویشن
نمک، فلفل سیاه
☕️🍞🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دونر کباب ترکیه ای 🤩🥩
مواد لازم :
فیله گوساله ۴۰۰ گرم
فلفل دلمه ای کوچک ۱ عدد
پیاز ۱ عدد و سیب زمینی به دلخواه
سیب زمینی جهت پایه سیخ ها یک عدد
جهت مزه دار کردن گوشت :
سیر ۳ حبه و نمک و فلفل سیاه
سویا سس یک قاشق غذاخوری
روغن زیتون ۲ ق غذاخوری
جهت مزه دار کردن پیاز و فلفل دلمه ای :
نمک و پولبیبر و روغن زیتون
#اشپزی
#ملل
#دونر کباب
#ترکیه
🍞🍳🍎
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_ششم🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفتم🎬:
مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟!
آااخ محیا....
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند.
صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده...
اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری...
اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هفتم🎬: مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟! آااخ محیا.... صادق با تعجب
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هشتم🎬:
صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند.
مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟!
صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمی خواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟! مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که...
صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: دارم دیوونه میشم.
مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمی دونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود.
صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: بابا! یه چیزی بگین...
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمی دونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس و جو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم می بایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش...
صادق که هنوز مبهوت بود گفت: پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟
اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟
مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می پیچید گفت: داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف می کنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه..
صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا....
مهدی که حال صادق را میدید گفت: اون گردنبند... و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد...
واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند.
مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هشتم🎬: صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_نهم🎬:
صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و رقیه...
مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد.
رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا ع ، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد.
آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور رضا توی آیفون پیچید: سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد.
مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدان های رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد می کرد.
آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد.
رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند.
رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود ، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت: سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چی شد یاد ما کردی؟!
مهدی همانطور که روی مبل روبه روی رقیه خانم مینشست گفت: نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم و بعد با نگاهی به اطراف گفت: آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی...
رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت: دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چی شد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد...
مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت: خدا نیروهای حشد الشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند.
رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت: پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین.
مهدی لبخندی زد و گفت: هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم و بعد رو رضا گفت: تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست..
رضا سری تکان داد و گفت: روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم.
مهدی سری تکان داد و گفت: صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون...
رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت: چه کار مهمی دارین؟!
مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت: یه سری سوال درباره ابو معروف داشتم و می خواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم.
ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت: خ...خ..خبری از محیا شده؟! و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 32 ⁉️ آرامش خودمون چی میشه؟ 🔶 حالا سوالی که بعضی از افراد میپرسن اینه که اگه
#نکات_تربیتی_خانواده 33
آهای خانم و آقای عزیز!
🔶 توی خانواده سعی کن که به همه آرامش بدی، برای آرامش خودت هم برو سراغ آرامش دهنده ی اصلی.
🌺 آدم باید موقع سحر بیدار بشه تا به چشمه های آرامش وصل بشه.
✅ با قرآن خوندن به آرامش برسه...
با خدا درد و دل کن...
💖 حرفات رو به خدا بگو...
از پروردگار مهربانت بخواه که بهت آرامش بده...
⭕️واقعا از هیچ کسی غیر از خدا انتظار آرامش دادن نداشته باش.
بله اگه اطرافیان بهت آرامش دادن خوبه، اگه ندادن نگران نباش، چون مولای تو حواسش بهت هست...💞
🌷
🌷اهمیت حجاب:
🌷۱.خدابه آدم ع
فرمودازاین گیاه نخور،
وقتی خورد، حجابش ریخت
🌷وقتی بی حجاب،شد ازبهشت اخراج شد:
قال اهبطوامنها...۲۴ اعراف
🌷۲.خدابه انسانهافرمود:
مواظب باشید شیطان لباستان را نگیرد.۲۷ اعراف
🌷۳.اول فرمودحجاب ،
دوم فرمود،نماز وزکات.......۳۳احزاب
🌷۴. دوبار ازحضرت مریم ع تعریف کرد، هردوبار،فرمود: باحجاب وعفیف بود
التی احصنت فرجها ۱۲تحریم و۹۱ انبیاء
🌷دوتایی ها در قرآن:
🌷۱.نتیجه ترقی ازکفر به ایمان:
تبدیل گناه به حسنات(٧٠)فرقان
🌷۲.نتیجه تنزل ازایمان به کفر:
قبول نشدن توبه٩٠آل عمران
🌷۱.توبه چه کسانی قبول میشود؟
آنان که همین حالا توبه میکنند(١٧)نساء
🌷۲.توبه کیا قبول نمیشود؟
آنانکه توبه راتاوقت مرگ تاخیرمی اندازند١٨نساء
🌷۱.شیطان به کیا مسلط است؟
آنان که اطاعتش میکنند(١٠٠)نحل
🌷۲.شیطان به کیا مسلط نیست؟
به آنانکه اعتمادبه خدادارند (٩٩)نحل
🌷۱.علت جهنمی شدن، گوش نکردن وفکرنکردن است:(١٠)ملک
🌷۲.پاداش اهل بهشت به خاطر صبرشان است
١١١مومنون
🌷۱.ملائکه برکیانازل میشوند؟
آنانکه باایمانندواستقامت میکنند۳۰فصلت
🌷۲.شیاطین برچه کسانی نازل میشوند؟
بردروغ گویان گنهکار.٢٢٢شعراء
🌷۱.تکیه به خداتکیه به ریسمان محکمی است که
پاره شدنی نیست۲۵۶بقره
🌷۲.تکیه به غیرخدا تکیه به لانه عنکبوت است۴۱عنکبوت
🌷۱.بهترین موجودات،اهل ایمان وعمل صالحند.۷بَیِّنَه
🌷۲.بدترین موجودات،کفارند۶بَیِّنَه
♦️روزنامه جوان: یک باک بنزین از پول آب رادیاتور ارزان تر است، باید به مردم واقعیت را گفت/ گران کردن بنزین ممکن است ما را به دوران صادرات بنزین برگرداند
🔹روزنامه اصولگرا نوشت:اکنون یک باک بنزین از پول آبی که در رادیاتور ریخته میشود، ارزانتر است و تقریباً با قیمت تنظیم باد برابر! بهنظر میرسد اظهارات رئیسجمهور و معاوناول بهنوعی آمادهکردن اذهان عمومی برای یک کار بزرگ است.
🔹اول باید با مردم واقعیتها را گفت. مردم متین و پذیرای واقعیتها هستند.کنشگری «صبح جمعه باخبر شدم» یک افتضاح تاریخی بود. میتوان بنزین وارداتی را از بنزین داخلی جدا و با نرخ متفاوت عرضه کرد. برخی گفتهاند بنزین سوپر وارد کنید و هرچه میخرید همان را حساب کنید.
🔹حتی میتوان همین بنزین سهمیهای را با همین قیمت یا اندکی بیشتر یا دوبرابر کردن حفظ کرد و مصرف بیشتر را که بر گردن پولدارها میافتد، با قیمت آزاد محاسبه کرد. چرا کسی که آینه بغل ماشینش ۵۰ میلیون تومان قیمت دارد و در کل سال همیشه در جاده و تفریح است، در مجموع سال یک میلیون هم پول بنزین ندهد؟! باید از روش عاقلانه دولت برای آمادهکردن افکارعمومی حمایت کرد.
🔹باید از بندندان باور داشت که دولت نیاز به جراحی در بخشهایی از اقتصاد از جمله بخش انرژی دارد. اقدامی که هم مانع قاچاق میلیاردها دلار سوخت میشود، هم ناترازی بنزین را حل میکند یا دستکم ولخرجی مردم در بنزین را کنترل میکند، هم میلیاردها دلار هزینه واردات بنزین را کم میکند و شاید حتی ما را به دوران صادرات #بنزین بازگرداند. #خبر_فوری_سراسری #سقوط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️من کاری نکردم که در خور تو باشه
یک نوکرم که می خواست فقط دور تو باشه
🎙مداحی حاج محمود کریمی و سید مجید بنی فاطمه
▪️ مراسم چهارپایه خوانی عصر #امام_رضا #شهادت_امام_رضا (ع)
💠 مزار منسوب به حضرت سکینه خاتون(س) دختر #امام_حسین علیه السلام در قبرستان باب الصغیر دمشق در کنار مزار حضرت ام کلثوم(س) خواهر امام حسین علیه السلام
نامت سکینه باشد و محنت زدای ما
گریان بود برای غمت دیدههای ما
ما غرق غفلتیم و اسیران غیبتیم
ای غرق در خدا، تو دعا کن برای ما
۵ #ربیع_الاول #وفات_حضرت_سکینه
🌠☫﷽☫🌠
🏴سالروز شهادت حضرت سکینه(س)
🌹نام : آمنه، آمینه
پدر : سید الشهداء حضرت امام حسین علیه السلام
مادر : حضرت رباب سلام الله علیها
القاب : سکینه یا سُکینه ، خیر النسوان که امام حسین در روز عاشورا وی را به این لقب خطاب قرارداد
مکان ولادت : مدینه منوّره
سال ولادت : حدودسال 48 هجری
سن مبارک : 70 سال
سال رحلت : 117 هجری در زمان هشام بن عبدالملک
🌹حضرت سکینه در کربلا حضور داشت و سخنان و اشعار و نقشی که ایفا کرده بود در تاریخ ثبت شده است. باید گفت داغ هایی که این بانوی مطهّره در مصائب جانکاه کربلا و پیشامدهای بعد از آن دیدند، شهادت ایشان را بسیار قوت میبخشد هر چند مرگ ظاهری شیعیان حقیقی، بار معنوی شهادت را با خود دارد.از طرفی پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلّم میفرمایند: مَن سَألَ اللّهَ الشهادَةَ مُخلِصا أعطاهُ اللّهُ أجرَ شَهيدٍ وإن ماتَ على فِراشِهِ.
هركسی از روى اخلاص شهادت را از خداوند بخواهد، خداوند اجر شهيد به وى دهد هر چند در بسترش بميرد.
حال که احوالات این علیا مخدّره در عاشورا و ایام اسارت، کاملا نشان از عشق ایشان به شهادت در راه خدا دارد.
🕯مصائب حضرت سکینه سلام الله علیها
◾️چون امام حسين علیهالسلام، يارانش را كشته و بر روى زمين افتاده ديد متوجه خيمهگاه شد. دلبستگی و مهر امام نسبت به سکینه، در آخرین خداحافظی از خیمه ها، قابل توجّه و تأمّل است. وقتی آن حضرت نزدیک خیمه ها رسید، فرمود:
«ای زینب! ای امّ کلثوم! ای سکینه! علیکنّ منّی السّلام.»
چون اهل بیت صدایش را شنیدند، برای وداع گرداگرد امام حلقه زدند. علاقه فراوان سکینه سكينه علیهاالسلام که گفته می شود در کربلا 10 تا 14 سال داشته است عنان اختیار را از کفش ربود، دست هایش را بر سر فرود آورد و گفت: پدرجان! آیا تن به مرگ داده ای که این گونه خدا حافظی می کنی؟ ما، بعد از تو به چه کسی پناهنده شویم؟
سخنان عاطفه برانگیز دختر، بر قلب پدر، سنگین آمد و از بی تابی فرزندش گریست و فرمود:
«ای نور دیده ام! چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که یار و یاوری ندارد؟»
صحبت های امام برای سکینه که بوی فراق و تنهایی می داد، او را از جمع حاضر جدا کرد و در حالی که آرام آرام می گریست، به گوشه خیمه رفت! شاید قصدش این بود که قلب پدر را بیش از این غصّه دار نکند. #امام_حسین علیه السلام با مشاهده این وضع از اسب فرود آمد و سکینه را نزد خویش خواند و او را به سینه چسباند و اشک هایش را پاک نمود و فرمود:
«ای سکینه! بدان که بعد از من گریه زیادی در پیش خواهی داشت؛ اما تا هنگامی که جان در بدن دارم، با این اشکِ جانگدازت، دلم را آتش نزن! آن زمان که کشته شدم، تو که بهترین زنان هستی، سزاوارترین فرد به گریستن بر منی!»
چون دشمن بعد از به شهادت رساندن سید و سالار شهیدان، زنان را از ميان قتلگاه شهدا عبور داد، حضرت سكينه خود را بر روى پیکر مطهر پدر انداخت و آن را در آغوش گرفت. در اثر گریه، بىهوش شد. آنگاه شهود کرد كه پدرش مىفرمايد:
شیعتی ما ان شربتم ماء عذب فاذکرونی
او سمعتم بغریب او شهید فاندبونی ...
شیعیان من! هر زمان كه آب گوارايى نوشيديد، مرا به ياد آوريد. يا حكايت غريب يا شهيدى را شنيديد بر من بگرييد.
▪️سکینه پس از چهار روز اقامت در شام خوابى ديد كه بخشى از آن چنين است:«ديدم زنى در هُودَجى نشسته و دستان خود را روى سرگذاشته است. پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: او فاطمه ، دختر محّمد (ص) و مادر پدر تو است. با شتاب به سوى او رفتم و گفتم: مادر جان! به خدا سوگند حقّ ما را انكار كردند و حريم ما را هتک كردند. مادر جان! به خدا پدرمان، حسين (ع) را كشتند. فرمود: سكينه جانم! ديگر نگو. زيرا بند دلم را پاره كردى و جگرم را شكافتى. اين پيراهن پدرت حسين (ع) است كه از من دور نمىشود تا با اين پيراهن خدا را ملاقات كنم.
#وفات_حضرت_سکینه #ربیع_الاول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیلی ها آدم بشو نیستند. نه تنها به خاک فلسطین اکتفا نمیکنند بلکه رسما و علنا به خاک لبنان، مصر و عراق نیز چشم طمع دارند. حتی مکه و مدینه در عربستان را هم جزو مِلک یهود میدانند. #خبر_فوری_سراسری #سقوط #طریق_الاقصی