24.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 پیشگویی روایات در مورد #سوریه و آخرالزمان وظهور امام زمان
پیشنهاد میشود حتما گوش بدید
#وعده_صادق #ایران_همدل
@parvaanehaayevesaal
🌷این ۲ آیه هردو میگه ازرحمت خدا ناامیدنشوید:
چه فرقی بین این دو آیه هست؟
میتونیدتشخیص بدیدکه چه فرق مهمی بین این دو موردهست؟
🌷يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ (٨٧)یوسف
🌷قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰٓ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (٥٣)زمر
فرق آیه بالایی وپایینی اینه که
بالایی ازقول حضرت حضرت یعقوبه
پایینی ازقول خودخداوندهست
@parvaanehaayevesaal
🌸🌸🌸
📝#داستانضرب المثلها
🔸خر بیار باقالی بارکن از کجا اومده؟
🔹این مثل در موقعی گفته می شود که در وضعیت ناچاری قرار میگیری.
✍مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود.
فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش.
صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت:
🔹بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم.
صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت :
حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن
@parvaanehaayevesaal
🌸🌸🌸
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•فینگرفود🥪•
یکی از ساده ترین و در عین حال خوشمزه ترین فینگرفود ها 🥰
#فینگر_فود
@parvaanehaayevesaal
18.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کورن داگ😋
مواد لازم :
پودر سیر ۱ ق
بیکینگ پودر نصف ق
تخم مرغ ۱ دونه
شیر ۱ تا ۱.۵ لیوان
آرد سه صفر ۱ پ
آرد ذرت ۱ پ
شکر ۱ ق
@parvaanehaayevesaal
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑#ترفند_آشپزی
با این ۴ ترفند #زرشک پف دار و خوشرنگ باقی میمونه و سیاه و خشک نمیشه حتما تا آخر ببین
☘زرشک خوب، قرمز روشن و خوشرنگ است، بنابراین از خریدن زرشکهایی که رنگ تیره دارند خودداری کنید.
☘ آب زعفران را جدا با برنج قاطی کنید و زرشک را بعد روی آن بریزید. اینجوری هم عطر زعفران حفظ می شود، هم رنگ زرشک قرمز و درخشان باقی می ماند.
☘ زرشک را چه تازه باشد چه خشک شده در فریزر نگهداری کنید. تا رنگ آن ثابت بماند و کدر نشود.
☘اگه توی غذاهای دیگ میخواین استفاده کنین حتما دراخر پخت اضافه کنین وتفت ندید
☘هر چه زرشک بماند، تیره تر می شود مگر اینکه تا تازه است آن را فریز نمایید تا نرم و خوشرنگ
@parvaanehaayevesaal
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رولت خونگی خوشمزه😋
با ترکیب سسی که بهتون پیشنهاد کردم
حتماً امتحانش کنید که فوقالعاده است
مواد لازم :
آرد ۵۵۰ گرم
ماست ۱۰۰ گرم
تخم مرغ ۲ عدد
بیکینگ پودر ۱ ق غ
موزارلا ۱ پیمانه
ژامبون ۱ پیمانه
شوید ۱ پیمانه
ذرت ۱ پیمانه
شیر ۱۰۰ گرم
نمک ۱ ق غ
شکر ۱ ق غ
سس :
خردل ۲ ق غ
سس سالسا ۲ ق غ
سس مایونز ۲ ق غ
خیار شور ۱ ق غ
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_دوم🎬: شب تا صبح حضرت ابراهیم به همراه افراد قبیله ستار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_سوم🎬:
حضرت ابراهیم زندگی خویش را در اورشلیم که آن زمان شام هم می نامیدندش که تحت حکمرانی عرب های هکسوس بود می گذارند، او در منطقه ای به نام الخلیل ساکن شد، به دلیل طبیعت بکر و غنی این منطقه، اکثر مردم به شغل کشاورزی و دامداری می پرداختند و از این راه درآمد خوبی داشتند.
حضرت ابراهیم با مریدانش دهکده ای برپا کردند و در کنار مضیف هایی که راه اندازی کرده بود، اینک گله ای گوسفند فراهم کرد و به چوپانی مشغول بود، ایشان در این دوران گوشه نشینی را انتخاب کرده بود و به سلوک باطنی می پرداخت.
هکسوس ها با دهکده حضرت ابراهیم مراودات و داد و ستد داشتند ولی از آنجا که سابقه حضور ابراهیم در بابل و ایستادگی او در مقابل نمرود به گوششان رسیده بود سعی می کردند این ارتباطات زیاد نشود تا ابراهیم نتواند آنگونه که حکومت بابل را از هم پاشانید در اینجا هم چنین کند، پس مراودات در حد معمول بود و نه بیشتر از آن...
حال زندگی در دهکده مومنین رونق گرفته بود و هر روز بر تعدادشان افزوده می شد.
حضرت ابراهیم مردی غیرتمند بود که هر روز از خانه برای کار بیرون می رفت و در خانه را پشت سرش می بست تا از ورود مردان غریبه و نامحرمان به داخل خانه جلوگیری کند.
و خداوند اراده کرده بود ابراهیم را امتحان کند تا به پاس تلاشش در نبوت به او مقامی دیگر عطا کند، پس به ملکوت الموت امر نمود تا به صورت مرد جوانی زیبا به دهکده ابراهیم وارد شود.
ملک الموت در قالب جوانی زیبا چندین بار داخل بازار دهکده، جلوی چشم حضرت، ظاهر شد و حضرت به گمان اینکه از ساکنان شهرهای اطراف است که برای داد و ستد آمده، با او سلام و علیکی کرد و از کنارش رد شد و پس از پایان کارش به طرف خانه راهی شد.
ملک الموت خود را زودتر از ایشان به خانه رسانید، حضرت ابراهیم درب خانه را باز کرد و ناگهان این جوان را در خانه یافت.
ابراهیم برافروخته شد و روبه عزارئیل فرمود: این خانه صاحب دارد، تو به اجازه چه کسی وارد این خانه شدی؟! این رسم جوانمردی نیست که بدون اذن صاحبخانه، در منزلی که مردش نیست داخل شوی...
حضرت ابراهیم می خواست ملک الموت را به طریقی تنبیه و از خانه بیرون کند، چون جرمی بزرگ مرتکب شده بود که ملک الموت لبخندی زد و فرمود: من حضرت عزرائیل هست و از جانب خدا مأمور شدم در این خانه فرود آیم.
حضرت ابراهیم تا اینچنین دید با تواضع فرمود: اگر تو فرشته خداوند هستی، اینجا هم خانه خداست و صاحب اصلی خانه خود خداست و من در این وادی هیچم و ایشان فکر می کرد که جناب عزرائیل برای قبض روح او آمده است، درست است که وظیفه عزارائیل گرفتن صورت قدیمی و دادن صورتی جدید و زیباتر به بنی بشر است و اینجا هم پای چنین مسأله ای در میان بود فقط با این تفاوت که این صورت جدید یک مقام بالاتر در عالم معنا و البته در ارض خاکی بود.
اما جناب عزرائیل ماموریت داشت تا قبل از دادن این مقام، حضرت ابراهیم را بیازماید درست همانطور که خداوند عزازیل را در بوته آزمایش قرار داد، آنگاه که حضرت آدم را خلق کرد و به عزازیل امر کرد که به او سجده کند اما عزازیل حسادت و تکبر ورزید و از امر خدا سرباز زد و به مقام ابلیس بودن نزول کرد، حال ملک الموت مامور بود تا اینچنین ابراهیم را بیازماید تا میزان خلوص او را محک بزنند پس رو به ایشان نمود و فرمود: ای نبی خدا! شخصی پرهیزگار در این شهر است که خداوند اراده کرد او را خلیل خود قرار دهد و مقام خلیل الله به ایشان تعلق گیرد، من به خانه تو امدم تا با هم به خدمت این شخص برسیم و او را از این واقعه مطلع کنیم.
ابراهیم که عمری غرق در خداوند و بندگی او بود، با خوشحالی رو به عزرائیل فرمود: خدا را شکر من همشهری چنین فرد پرهیزگاری هستم و خدا را صد هزار بار سپاس که به من این سعادت داده شده تا به محضر چنین شخصی برسم، برخیز تا برویم، خیلی دوست دارم سعادت دیدار این شخص به زودی نصیبم شود، می خواهم در درگاه چنین فردی، خادمی کنم.
در اینجا بود که عمق خلوص ابراهیم آشکار شد، چرا که اگر او در گیر حسادت و خود پسندی بود، اعتراض می کرد که من عمری در راه خدا سختی و مرارت کشیدم و اینک این مقام از آن دیگری باشد؟! اما چنین نکرد چون او واقعا غریق وجود خداوند بود.
حضرت عزرائیل لبخندی زد و فرمود: بشارت باد بر تو که آن فرد کسی جز ابراهیم خلیل الله نیست و اینچنین شد که ابراهیم به مقام خلیل الله نائل شد.
ساره از این اتفاق بسیار مشعوف شده بود اما ته دلش از موضوعی ناراحت بود چرا که سن او و ابراهیم بالا رفته بود و او و نبی خدا فرزندی نداشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_سوم🎬: حضرت ابراهیم زندگی خویش را در اورشلیم که آن زمان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_چهارم🎬:
حالا مدتی بود که ابراهیم به مقام خلیل الله رسیده بود، ساره می خواست حرفی بزند اما نمی دانست چگونه بگوید تا اینکه یک روز صبح زود، قبل از اینکه نبی خدا از خانه خارج شود دل به دریا زد و جلوی در خانه، راهش را بست و فرمود: جناب خلیل الله! سخنی ست که مدتها گلوگیرم شده و هر بار که خواستم بگویم انگار نیرویی مانعم میشد، اما اینبار تا حرفم را نزنم از پا نمی نشینم.
ابراهیم با نگاهی پر از مهر، ساره این زن نجیب و باوفا و فداکار را که همیشه همچون کوه پشت او ایستاده بود، نمود و فرمود: چه شده بانوی زیبای خانه! حرف دلت را بزن که ابراهیم برای شنیدن سخنان ساره، سراپا گوش است.
ساره بغض گلویش را فرو داد و فرمود: یا نبی خدا! سالها از ازدواج من و شما می گذرد، اینک من زنی فرتوت هستم که امیدی به بچه دار شدنم نیست، از طرفی شما پیامبر خدا هستید و روا نیست که از پیامبر بزرگی چون شما، نسلی بر جا نماند، شما...شما باید زنی دیگر را به عقد خویش درآورید تا خداوند فرزندی به شما عنایت کند و نبوت در نسل شما باقی بماند.
من...من از شما تقاضا دارم همسری دیگر اختیار کنید و کاری را که من نتوانستم انجام دهم، دیگری انجام دهد.
ساره این حرف را زد و خاموش شد.
ابراهیم با ملاطفت نگاهی به چهره دلنشین ساره انداخت و فرمود: خدا را سپاس که همسری فهیم به من عنایت نموده، همسری که در همه حال مرا یاری نموده و اینک با این فداکاری می خواهد ملائک آسمان را به تحسین وادار کند، بدان که اگر فرزندی داشتم، فکر زنی دیگر نمی کردم چرا که همسری چون تو دارم، اما اینک چون خودت پیشنهاد دادی، برای داشتن فرزند، حاضرم همسر دیگری اختیار کنم.
ساره نفس بلندی کشید، گویا او به تمام جوانب فکر کرده بود و وقتی حضرت ابراهیم چنین فرمود، ساره گفت: و من دوست دارم کنیزم هاجر به عقد تو درآید، چرا که من و او سالهاست که باهم هستیم و چون دو رفیق و از آن هم نزدیکتر همچون دو خواهر هستیم، هاجر دختری زیبا و سالم و مؤمن است و از هر لحاظ برازنده پیامبر خداست.
ابراهیم سری تکان داد و فرمود: باشد، هر چه که بانو اراده کند، همان کنم
ساره سرش را پایین انداخت و فرمود: پس اینک به دنبال کار خود برو و امروز زودتر به خانه بیا، ترتیبی میدهم که امشب هاجر را به عقد خویش درآوری و در این خانه مجلس شادی برپا شود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_چهارم🎬: حالا مدتی بود که ابراهیم به مقام خلیل الله رسی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_پنجم🎬:
نزدیک غروب حضرت ابراهیم به خانه وارد شد، به محض ورود صدای کِل کشیدن تعدادی زن بلند شد.
گویا ساره مجلس ساده ای برای عقد حضرت ابراهیم و هاجر برپا کرده بود.
پیامبر خدا، هاجر را در محفلی ساده و بی آلایش به عقد خود درآورد و ساره در حالیکه تمام جانش بسته و وابسته به ابراهیم بود، اتاقی از اتاق های خانه را نشان داد و گفت: وسایلی در آن اتاق چیده ام که به گمانم برای زندگی دو نفر کفایت می کند، از امشب به بعد هاجر دیگر کنیز این خانه نیست و همسر نبی خداست او در آن اتاق باشد و من هم در این اتاق و کارهای خانه را به اتفاق انجام می دهیم.
ابراهیم از اینهمه فهم ساره و البته فداکاری اش لبخندی بر چهره نشاند و از او تشکر نمود و پا به حجله نوعروسش هاجر گذاشت.
هاجر دختری زیبا و صبور و یکتا پرست بود، دختری عفیف و پاکدامن که ایمانی قوی به خدا داشت و سزاوار این بود تا مادر پیامبری از پیامبران خدا شود،گویا ظرفیت وجودی او چنان بود که خداوند او را از بین تمام زنان زمین برگزید تا شجره پیامبران را تا آخرالزمان مادری کند.
آن شب بغضی سنگین گلو گیر ساره شده بود، اما راه فراری نداشت، چرا که بهترین کار ممکن همین بود، پیامبر می بایست صاحب فرزند شود و چه کسی بهتر از هاجر...
ساره سعی کرد با عبادت خداوند به این حس فائق آید زیرا امشب تازه اول راه بود و از این به بعد می بایست ابراهیم را یک شب در میان از آن خود بداند.
روزها در پی هم می آمد و می گذشت و حال دگرگون هاجر نشان میداد خبری در راه است و دیری نپایید که همه متوجه شدند هاجر فرزندی در راه دارد.
این خبر برای ساره بسیار خوشحال کننده بود، چرا که نبی خدا صاحب اولاد و ریشه می شد و از طرفی ترسی بر جانش افتاده بود و با خود می اندیشید نکند زمانی که آن طفل پا به دنیای خاکی گذارد، توجه ابراهیم به هاجر و فرزندش بیشتر از توجه ایشان به من شود؟!
این فکر مانند خوره به جان ساره افتاده بود، گرچه در رفتارش چیزی بروز نمیداد اما این نگرانی همیشه با او بود.
اما هاجر، این زن مومنه همیشه هوای ساره را داشت و اینک که همسر ابراهیم شده بود، باز هم چون گذشته به ساره ارادت و محبت داشت و همیشه به دیده احترام به او می نگرید، در کارهای خانه پیش قدم بود و نمی گذاشت ساره آنچنان دست به کاری بزند، محبت هاجر به ساره بیشتر از قبل شده بود و دعا می کرد کاش ساره این را متوجه شود و در دل بغض هاجر را نگیرد.
ابراهیم که نبی خدا بود، شرط تعدد زوجات را که از همان ابتدا یکی بود و آنهم رعایت عدالت بود، انجام می داد، یک شب در اتاق هاجر و یک شب در اتاق ساره می بود، ابراهیم حتی در نگاه کردن و لبخند زدن هم رعایت عدالت را می نمود و هر دو همسرش را گرامی می داشت چه ساره که عمری تکیه گاهش بود و چه هاجر که حالا مادر فرزندش بود، برای هر دو همسری مهربان و دوست داشتنی بود.
اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕