پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_وچهارم 💞دنبال صمد رفتم توی آشپزخان
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحا ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_وپنجم
💞دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده.
💞گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
💞آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
✍ادامه دارد.....
May 11
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحا ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_وپنجم 💞دو سه بار هواپیماهای عراقی
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدستلرابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_ششم
💞بغض راه گلویم را بسته بودخندیدو باهمان لحن بچگانه گفت:«آهان فهمیدم دلت برام تنگ شده اونم خیلی خیلی زیاد..»
یعنی منو دوست داری؟خیلی خیلی زیاد؟!
هر چی به او بیشتر نگاه میکردم بیشتر گریه ام میگرفت هر چی او بیشتر حرف میزد بیشتر گریه ام میگرفت
بچه هارو آورد جلو صورتم گفت:«مامانی رو بوس کنید مامانی رو ناز کنید»
بچه های با دستای کوچک ولطیفشون صورتم را ناز کردن
پرسیدخب کجا رفته بودی؟با گریه گفتم :«رفته بودم نون بخرم»
گفت:خریدی؟گفتم:« نه نگران بچه هابودم اومدم سری بزنم برم»
گفت:«حالا تو بمون پیش بچه ها من میرم»
اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم گفتم:«نه نه نمیخواد تو زحمت بکشی دو نفر بیشتر به نوبتم نمونده خودم میرم»
بچه هارو گذاشت زمین چادرم رو از سرم درآورد به جا رختی آویزان کردگفت: «خودم میرم خانوم
گفت: تا وقتی خونه هستم خرید خونه به عهده منه خانووووم»
گفتم: «آخه باید بری ته صف» گفت :«میخرم حقم دندم نرم اگه میخوام نون بخرم باید برم ته صف»
.بعد خندید
داشت پوتینهایش را میپوشید گفتم:« لااقل بیا لباسهایت را عوض کن کفشایت را واکس بزنم دوش بگیر»
خندیدو گفت:« تا20بشماری بر گشتم»
خندیمو آمدم تو اتاق صورت بچه ها رو شستم لباسهایشان را عوض کردم غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم دستی به سروصورتم کشیدم وقتی صمد نان بدست به خانه برگشته بود خانه ازاین رو به آن رو شده بود
💞بوی غذا خانه را پر کرده بود آفتاب وسط اتاق پهن شده بود درودیوار اتاق به رویمان میخندید.
فردا صبح صمد از خانه بیرون رفت
وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیگی دسش بودباز رفته بود خرید از نخودولوبیا گرفته تا قندوچای و شکرو برنج
گفتم:«صمدجان یعنی میخوای به این زودی برگردی؟!!!»
گفت:« به این زودی که نه ولی خب،
قدم جان بلاخره باید برم من که موندنی نیستم بهترهزودتر کارامو انجام بدم
دوست ندارم برای یه کیلو عدس بری دم مغازه»
بعد همانطور کیسه هارو داشت می آورد آشپزخانه میگذاشت
گفت:«راستش اومدم دیدم رفتی صف نون نوایی از خودم بدم اومد»کیسه هارو ازش گرفتم گفتم:«صمدجان یعنی به من اطمینان نداری؟»دست پاچه شدایستاد نگاهم کرد گفت« نه نه خانم منظورم این نبود»
منظورم این بود من باعث عذاب!وناراحتیت شدم اگر بامن ازدواج نکرده بودی الان برای خودت خونه مادرت راحت بودی میخوردی میخوابیدی خندیدمو گفتم چقد بخوروبخواب!!
برنج هارو توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت:
نه نه تو دست نزن خودم همشو پاک میکنم گفتم:بهترین کار اینکه اینجا بشینم
خندیدو گفت: مثل اینکه خانوم خانوما راه افتادی آفرین
پس بیا پیشم بشین اینجا کنار خودم باهم پاک کنیم تو آشپزخانه کنار هم نشستیم تا صبح نخودلوبیا وبرنج پاک کردیم تعریف کردیمو گفتیم و خندیدیم
بعداز ناهار صمد لباس پوشید گفت: میخوام برم سپاه زود برمیگردم
گفتم :«عصر بریم بیرون؟» با تعجب!!پرسید کجااا
گفتم »نزدیک عیده میخوام برای بچه ها لباس نو بخرم دیدم»
رنگ از صورتش پریدلبانش سفید شد گفت :چی چی لباس عید؟!
گفتم :«حرف بدی زدم؟!» گفت:»یعنی من دست بچه هامو بگیرم ببرم لباس نو بخرم؟! قدم جان اونوقت جواب بچه های شهدارو چی بدم یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمیکشم....»
ادامه دارد
گرگها خوب بدانند ، در این ایل غریب
گر پدر مرد ، تفنگ پدری هست هنوز
گر چه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
#انتقام_سخت
✍ #انقلابیــــون
انتقام شهید حججی...حذف داعش بود
انتقام سردار سلیمانی...فتح قدس خواهد بود.
ان شاءالله✌️
#نشر_میلیونی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب جمعه شدن ها برایمان تاکی
سحر نگشتن شب های آسمان تاکی
تمام سال و تمامیِ هفته ها رفتند
ندیدن رخ تو درطی زمان تا کی
برای جمعه ی هر هفته گریه داریم
بیا بیا گل زهرا زعمق جان تاکی
512.2K
انتقام و مراسم تشییع حاج قاسم چگونه باید باشد؟
بخشی از جلسه محرمانه #آمرین با هدف برنامه ریزی مشارکت حداکثری مردم در سوگ و انتقام #سردار_سلیمانی
استاد علی تقوی
#نشر_دهید
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
هرگز از تلاش برای بدست آوردن آنچه که در طلبش هستید، دست نکشید. صبرکردن سخت است اما حسرت، مشکل تر
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنــــ0⃣4⃣ــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
دَعَتْنِی الرُّخْصَةُ فَحَلَّلْتُهُ لِنَفْسِی
وَ هُوَ فِیمَا عِنْدَکَ مُحَرَّمٌ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خـدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
رخصت در آن انگیزه من شد
تا برای خود حلال دانستم
در حالی که نزد تو حرام بود
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
قاسم سلیمانی ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در استان کرمان چشم به جهان گشود.
وی در ۱۲ سالگی، پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار ساختمان در کرمان شد.
با شروع جنگ تحمیلی، وی راهی جبهه شد و کمی بعد، فرمانده بسیجیهای همولایتیاش شد و سپس لشگری از بسیجیها تشکیل داد که به لشکر ۴۱ ثارالله شهرت یافت.
وی در طول دوران دفاع مقدس، با لشگر تحت امر خود در عملیاتهای زیادی از جمله، والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و تک شلمچه حضور موثر داشت.
قاسم سلیمانی اولین بار در آذر 1360 در عملیات مشترک ارتش و سپاه بنام عملیات طریق القدس در غرب سوسنگرد بر اثر انفجار گلوله خمپاره از دست راست و شکم به شدت مصدوم شد.
باپایان جنگ، لشگر ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار سلیمانی به کرمان بازگشت و درگیر جنگ با اشراری شد که از مرزهای شرقی کشور هدایت میشدند.
قاسم سلیمانی پس از دوران دفاع مقدس تا زمانی که به سمت فرماندهی سپاه قدس منصوب شد، با باندهای قاچاق مواد مخدر در نزدیکی مرزهای ایران و افغانستان جنگید.
وی در سال ۱۳۷۶، از سوی حضرت آیتالله خامنهای، فرماندهی کل قوا، به تهران فراخوانده و مسوولیت سپاه قدس به او سپرده شد.
رهبر معظم انقلاب که بهمن ماه 1389 درجهٔ سرلشگری را به سلیمانی اعطا کرد، در تقدیر از عملکرد قاسم سلیمانی از او به عنوان «شهید زنده» نام بردند.
سردار حاج قاسم سلیمانی در اسفند ماه 1397 از سوی فرمانده معظم کل قوا حضرت آیتالله العظمی خامنهای به دریافت نشان ذوالفقار مفتخر شد.
نشان ذوالفقار پر افتخار ترین نشان نظامی ایران است که پس از انقلاب برای نخستین بار توسط رهبری به سرلشگر سلیمانی اعطا گردید.
◾️▪️◾️▪️🔹▪️◾️▪️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️زمان تشییع پیکر سپهبد شهید سلیمانی مشخص شد؛
خانواده سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اعلام کردند:
▪️پیکر مطهر شهید سلیمانی صبح امروز(شنبه ۱۴ دی ماه) در بغداد تشییع می شود و عصر شنبه به میهن عزیزمان منتقل خواهد شد.
▪️صبح یکشنبه(۱۵ دی ماه) نیز پیکر شهید سلیمانی در دانشگاه تهران تشییع خواهد شد و مقام معظم رهبری بر پیکر ایشان نماز می خوانند.
▪️پس از آن پیکر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، به وصیت ایشان، در گلزار شهدای شهر کرمان به خاک سپرده می شود.