پروانه های وصال
#هوالعشق #از_من_تا_فاطمه سی روز و شش ساعت از نبودعلی میگذشت،در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هو
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه
سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ. لبخندی زدو گفتم: اره غش کردم از نبود پدرش الان. سمیه با تعجب و نگرانی گفت: ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی بود؟ ناراحت نگاهش کردم که گفت: تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم: میدونم بابا ... ورقه ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ، باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود، خیلی سرد بود خیلی......
#نویسنده_نهال_سلطانی
#پدر_مادر....
#واژه_واژه_نبودت_حس_میشود😭
#از_اینجا_به_بعد_در_قسمت_های_اول_بوده_از_اون_به_بعدو_ادامه_میدم
#عکس_خودانداز_هوای_سرد_بهمن_ماه😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#هوالعشق #از_من_تا_فاطمه سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه
البوم خاطرات را میبندم، دوباره همان سردرد های همیشگی به سراغم می آیند، فردا پیکر علی من را می آورند، پیکر.. فکر کنم یا غرق خون است یا گلوله به قلبش خورده یا اینکه ترکشی بی رحم نفسش را گرفته... نمیدانم.. الان فقط نبودش را احساس میکنم، سمیه چندین بار تماس گرفته بود، هه فکرش را هم نمیکردم بعد از ازمایش بفهمم فرزندم پدر ندارد.... بغض به گلویم چنگ میزند، پدر.. علی کجایی ببینی پدر شدی؟؟ کجایی ببینی فاطمه ات مادر شده؟؟ یادت است میگفتی اگر فرزندمان دختر باشد اسمش را نرگس میگذاری و اگر پسر بود مهدیار میگذاریم! علی؟ من تنا چه کنم با این بچه؟ کجایی مانند همه پدرها برای فرزندن ذوق کنی و جشن بگیری؟ کجایی که مواظبم باشی وسایل سنگین برندارم و نازم را بکشی؟؟ کجایی؟؟ آرزو داشتم باهم به خرید وسایل فرزندمان برویم اما حالا.. علی اصلا من این بچه را بدون تو نمیخواهممممم. اه لعنت به من... لعنت به دیوانگیم... نفسی عمیق میکشم و اشک از چشمانم جاری میشود، روی زمین به سجده میروم و به غلط کردن میفتم، همیشه میگفتی شاکر باش فاطمه، خدا انسان های شاکرش را ارج میدهد.خدا غلط کردم، خدایا ارامم کن، خدایا مواظب این مادر دیوانه باش، خدایا یعنی لایقش هستم؟؟ نمیفهمم خدایا چرا الان؟چرا من؟چرا؟؟ صدای باز شدن در می آید، زینب را میبینم که با چشم هایی گود افتاده نگاهم میکند، کنارم روی زمین مینشیند و میگوید: فاطمه جان، تروخدا اینطور نکن با خودت، علیم راضی نیست بخدا فاطمه... سرم را پایین می اندازم، دست های زینب دور شانه ام حلقه میشود، سرم را روی شانه اش میگذارم، یاد شانه های برادرش میفتم... بغضم دوباره و دوباره و دوباره سر باز میکند.. دوباره میشکنم، در آغوش زینب گریه میکنم، زینب اما اینبار گریه نمیکند، مرا آرام میکند، یک آن حالت تعوع میگیرم، بین بغض و گریه به طرف سرویس بهداشتی که در اتاق بود میروم ، هنوز نمیدانند من باردارم! زینب کمرم را مالش میدهد ، فکر میکند مسموم شده ام،اب به صورتم میزنم وبه دیوار تکیه میدهم، زینب میگوید: چیشد فاطمه خوبی؟؟ چیزی خوردی؟/ همانطور نگاهش میکنم، لبخند پر درد ی میزنم و میگویم: - عمه شدی زینب خانوم، عمه بچه برادرت... زینب همانطور نگاهم میکند، ناباورانه با درد.. اما به روی خودش نمی آورد، لبخندی از اجبار برای آرام کردنم میزند ولی دیگر طاق نمیاورد، روی زمین زانو میزند و بغضش میشکند، بیچاره بچه من، که با اعلام وجودش همه زیر گریه میزنند.... لحظه ای دلم برای فرزندم سوخت، ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم... هنوز نمیتوانستم بگویم مامان جان، هنوز خودم را در غالب مادری احساس نمیکردم، روی زمین نشستم و زینب را در آغوش گرفتم ، سرش را که بلند کرد، دستانش را دوطرف سرم گذاشت و گفت: فاطمه جان! مامان شدی! خداروشکر، ببخش دلتنگیای منو، باور کن خیلی خوشحالم، خیلی، فقط نبود داداشه که.. حرفش را قطع میکنم و میگویم: زینب! من دیگه از هر ادمی نبود رو بهتر درک میکنم، نگران نباش! فقط، فقط اگر من نبودم مواظب... نگذاشت حرفم را کامل کنم، انگشتانش را جلوی دهانم گرفت و گفت: فاااطمه! تو انقدر ناشکر و ضعیف نبودی! چرا اینطور میکنی؟ خدا هست، ماهستیم پیشت، داداشم هست.. مطمینم، همینجا... لحظه ای وجودم ارام گرفت، احساس کردم علی نگاهم میکند، احساس کردم کنار خدا ایستاده و مرا مینگرد!
#نویسنده_نهال_سلطانی 🖊
#با_دل_نوشتم_با_روح_بخوانید❤️
#ادامه_دارد💍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#هوالعشق #از_من_تا_فاطمه البوم خاطرات را میبندم، دوباره همان سردرد های همیشگی به سراغم می آیند،
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_ادامه
نباید شرمنده اش میکردم، زینب دستش را روی شکمم گذاشت و گفت: وای خدا ببین عزیز دل عمشو، چقدر اوچولوعه! ناز نازی مامانو اذیت نکنی ها اگه اذیتش کنی خواهر شوهر بازی در میارم گفته باشم! لبخندی به لب اوردم، نگاهم کرد و گفت:- خواهری! باید به مامان و اقاجان بگیم! سریع گفتم: وای نه زینب به اقاجان نه من روم نمیشه. زینب لبخندی زد و گفت: - باشه خانوم خجالتی من میگم.*************** وقتی به پدر و مادر گفتیم، اولین کار دستشان را بالا بردند و گفتند: الهی شکررررررررررر،الحمدالله اما پدر از حقی حرف زد که اتش گرفتم، گفت: ببین فاطمه جان، شما عروس مایی، تاج سر مایی اما حق انتخاب داری، حق ادامه زندگیتو داری، ببن ببین نمیخوام فکر کنی میخوام بِرونمت نه به جان زینبم، اما فقط میخوام یه موقع تو رودربایسی من و حاج خانوم نمونی ک... دستانم را درهم گره زده بودم که از هجوم بودن با .. حالم دوباره بد شد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مامان ملیحه نگران دنبالم امد ؛ اقاجان این چه حرفسی بود که زدید؟؟ صدای زینب را شنیدم که دقیقا حرف مرا به پدرش گفت: اقا جون چرا اینو گفتید ؟>یعنی شما نمیدونید فاطمه جونش به علی بنده؟ مخصوصا که الان یادگار علیم داره! توخدا عذابش ندید بزارید راحت باشه. بعدا درباره اینا حرف بزنید، حداقل بزارید بعد تشییع پیکر داداش... اسم تشییع که امد تمام محتویات معده ام بالا آمد، احساس کردم بدنم سِر شد، دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم اما به محض باز شدن در و دیدن مامان ملیحه پاهایم ضعف کرد و افتادم... دوباره اتاق، دوباره تنهایی،دوباره سِرُم به دستم دوباره و دوباره... اه لعنت به این تکرار های سیاه.. زینب با سینی پر از غذاوارد اتاق شد وکنار تخت نشست، به رویم لبخندی زد و گفت:پاشو مامان خانوم، پاشو اون نی نی ما گشنشه ها ، بابا یکم به فکر اونم باش .. به تاج تخت تکیه زدم و زینب متکا را برایم تنظیم کرد، گفتم: نمیتونم بخورم زینب، بخورم گلوم زخم میشه میدونم.. زینب یک قاشق پُر قیمه پلو جلوی دهانم آورد، یادم افتاد که این غذا .. گفتم:- زینب این ، این ناهار نبود علیه که به مهمونام دادید، چطور بخورم؟ چطور غذایی که برای نبود علیمه بخور.. نگذاشت حرفم تمام شود که گفت: بخاطر علی بخور فاطمه، تروخدا، اونم راضی نیست اینطور ضعیف بشی ! اسم علی که امد با لرزه دستم به روی دست زینب قاشق را درون دهانم گذاشتم، به زور جویدمش، برای هر لقمه یک لیوان آب میخوردم که پایین برود،وقتی بشقاب تا نصفه خالی شد مقاومت کردم و کنار کشیدم ، احساس کردم زینب میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید گفتم: چیشده زینب چی میخوای بگی؟ از سریع فهمیدن من متعجب شد و گفت: چیزه .. ولش کن بعدا میگم.. به سمت در رفت که برگشت و گفت: فردا علی میاد... انگار که لیوان سردی به رویم خالی شد، زینب در را بست و من دیگر توان نداشتم، ایستادم و رفتم که وضو بگیرم تا شاید ارام شوم،چادرم را روی سرم انداختم، جا نماز علی را پهن کردم و بعد از نماز خواندن زیارت حضرت فاطمه را آوردم، همیشه ارامم میکرد، جای من و حضرت فاطمه عوض شده بود، اینبار فاطمه در سوگ علیش بی تابی میکرد، ان زمان حضرت علی در نبود فاطمه اش.. کاش من نبودم و علی بود، کاش این روزهارا نمیدیدم کاش...تکه ای از حرف های حضرت علی را به یاد اوردم...: امام علی(ع) فرمود: چه زود بود که بین ما جدایی افتد، از این فراق تنها به خدا شکایت میبرم. نفسی علی زفراتها محبوسة
یالیتها خرجت مع الزفرات
لاخیر بعدک فی الحیاة وانما
ابکی مخافة ان تطول حیاتی
جان من با آه و ناله هایش در اندرون من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه می کنم.
#نویسنده_نهال_سلطانی
#یاعلی_یافاطمه❤️
#ناآرامم_خدایا_دستی_بکش_بر_روح_سرکشم😔😭
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#نان_لقمه_ای_فوری
تخم مرغ : ۱ عدد
ماست : نصف پیمانه(هر ماستی میشه فرق نمیکنه)
آرد سفید قنادی :یک و نیم الی دو پیمانه (من دو لیوان استفاده کردم)
بکینگ پودر : ۱ قاشق غذاخوری
نمک : نوک قاشق چایخوری
ابتدا تخم مرغ و ماست رو با هم مخلوط کردم و با هم زن دستی کمی هم زدم تا صاف و یکدست بشه حالا ارد و بکینگ پودر و نمک الک شده رو به مواد اضافه کردم با دست ورز دادم(زیاد ورز دادن نمیخواد) تا خمیر جمع بشه خمیر رو روی سطح کار با وردنه پهن کردم و با هر قالبی که خواستین قالب بزنید(من با لیوان قالب زدم) توی روغن داغ شناور سرخش کردم.
نکته:
خمیر نباید چسبناک باشه اگه چسبناک بود کمی ارد اضافه کنید.
این نون رو میشه هم خالی میل کرد و هم میتونید وسطشونو شکاف بزنید و با کرمفیل، شکلات صبحانه، مربا پر کنید و میل نمایید
#تقلید_کورکورانه
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت!...
مرشد تا این شعر را بخواند، صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت... و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد...
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند، به جز صوفی داستان ما. پس او هم وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود...
از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر شما برفت!
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟
گفت دیشب جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم!
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی، اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد، صوفیان می خواهند خرت را ببرند؛ ولی تو با ذوقتر از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت!! و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند...
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند، من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم...
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند، گول خورد و خرش را از کف داد...
💕💕💕
زندگی کردن را باید
از لبخند صادقانه کودک آموخت؛
هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست،زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛
ای کاش ما هم مثل او
به خدایم ایمان داشتیم
یك معذرت خواهى خوب سه بخش داره :👇
🔅متاسفم
🔅 تقصير من بود.
🔅براى درست کردنش چيكار ميتونم بكنم ؟
👈اول از همه از خودت بابت اشتباهاتی که
به زندگیت آسیب زده معذرت خواهی کن..
و بپذیر که مقصرش خودت بودی
و سعی کن واسه جبرانش حرکت کنی..
💕💕💕
آبرۅ 👇🏻🍃
آبرو و شخصیتے کہ در یک لحظہ تخریب مے کنے، سالهاۍ بسیار گذشتہ تا شکل گرفتہ ، سالها گذشتہ تا بہ اینجا رسیده و تو در یک لحظہ آن را به باد مے دهے..!
.
اگر نقطه خطایے از کسے میدانے آن را در سینہ ات حبس کن و حیثیت او را بہ خطر نینداز خطای کسے را فاش نکن تا خطایت فاش نشود.
.
اگر آبروۍ کسے بره، انگار تمام سرمایہ اش رفتہ ؛ حتے اگر سرمایہ مادیش حفظ شده باشہ، بازم زندگے براش بےمعنا میشہ.
.
پس اگر یکے تلاش کنہ کہ آبروۍ کسے رو حفظ کنہ، معلومہ کہ کار خیلے بزرگے کرده.
.
به همین علت پیامبر(ص) براۍ چنین کسے بهشت را واجب دانستہ و فرموده:
.
مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِیہِ
الْمُسْلِمِ وَجَبَتْ لَہُ الْجَنَّةُ الْبَتَّة
.
✨ هرکس آبروۍ مؤمنے را حفظ کند ، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.
💕💕💕
*اگر نماز قضا بشه میشه جبران کرد اگر روزه قضا بشه میشه جبران کرد*
*▪︎ولی اگر ولایت قضا بشه، نمیشه جبران کرد*
▪︎ *یکبار در سقیفه قضا شد، حضرت زهرا(سلام الله علیها) را شهید کردند.*
▪︎ *یکبار در صفین قضا شد، حضرت علی (علیه السلام) را شهید کردند.*
▪︎ *یکبار در کوفه قضا شد، تابوت امام حسن (علیه السلام) تیرباران شد.*
▪︎ *یکبار در کربلا قضا شد، بر پیکر امام حسین (علیه السلام) اسب تازاندند*
*▪︎مواظب باشیم ولایتمان قضا نشود*
*«پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد»* *امام خمینی (ره)*
*مبلغ ولایت باشیم، انشاءالله*
♡یــاحســــیـن♡
🚩•✿•••
#تلنگـــــرانہ🖤🖐🏻
شـهــــــدا چـه ڪردنـد ؟؟
چه ڪردند ڪه لیاقت پیدا ڪردند
براے فدا شدن در راه حق ؟؟
چه ڪردند ڪه شدند معشوق پروردگارشان ؟؟؟
ڪه پروردگارشان فرمود :
"وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه
ڪسے ڪه من عاشق او بشوم ، او را
مے ڪُشم و ڪسے ڪه من او را بڪُشم ، خونبهایش بر من واجب است ، پس خون بهاے او من هستم .
پاے صحبت هاے همرزمانشان ڪه بنشینے ...
مےشوند زبان دوستانشان و مے گویند ڪه چه شد ڪه شهـــــدا ...
شهـــــید شدند ...
وقتے صداے اذان بلند مےشد ...
فرقے نمے ڪرد ڪه ڪجا هستند ...
در میدان جنگ ...
پشت خاڪریزها ...
آر پے جے در دست ...
هر جا و در هر حالتے ... لبیڪ مے گفتند به دعوت پروردگارشان ....
هر روز حساب مےڪشیدند از این نَفْس ...
براے خطاها استغفار مےڪردند و براے خوبے ها شُڪر ...
و ڪم ڪم مے شدند آن ڪه از اول لیاقتش را داشتند...
شهدا گاهی نگاهی و
دست مارا هم بگیرید که سخت محتاجیم .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
💕💕💕
نسل ما نسل ظهور است اگر ما خواهيم
اين زمان فصل حضور است اگر ما خواهيم
گر که آماده شود لشگر حق او آيد
زين گذر وقت عبور است اگر ما خواهيم
وصل و ديدار خوش حضرت مولا تو بدان
نه چنان مبهم و دور است اگر ما خواهيم
رخ نمايد به جهان گر همه محرم باشيم
وقت آن نور و سرور است اگر ما خواهيم
وعده حق برسد تا که چو لايق بشويم
لطف او حد وفور است اگر ما خواهيم
💕اللهم عجل لولیک الفرج💕
#یامهدی ادرکنی
🍂💚الّلهُمَّ 🌟💐
🍂💚صلّ🌟💐
🍂💚علْی 🌟💐
🍂💚محَمَّدٍ 🌟💐
🍂💚وآلَ🌟💐
🍂💚محَمَّدٍ🌟💐
🍂💚وعَجِّل🌟💐
🍂💚 فرَجَهُم🌟💐
🍃🌱🍃🌱🍃🌱
🍃❤️الّلهُمَّ 🌟💐
🍃❤️صلّ🌟💐
🍃❤️علْی 🌟💐
🍃❤️محَمَّدٍ 🌟💐
🍃❤️وآلَ🌟💐
🍃❤️محَمَّدٍ🌟💐
🍃❤️وعَجِّل🌟💐
🍃❤️ فرَجَهُم🌟💐
💢چرا خدا از ما امتحان میگیرد؟
👈خدا از ما امتحان نمیگیرد که معلوم شود ما قبول میشویم یا رد.
✅خدا در تمام امتحانات بنا دارد خوبیهای ما را رو کند و زیباییهای روح ما را متجلی نماید.
هر بار که ما در یک امتحان شکست میخوریم خدای مهربان از راه دیگری وارد میشود تا بلکه ما بتوانیم رو سفید شویم و مولای خود را سربلند سازیم.
#استاد_پناهیان
💕💕💕
♥️ #امام_علی علیه السلام فرمودند:
🍃 به خدا قسم شیطان هر کجا شما را بیابد شکار می کند زیرا کمینگاه شیطان ذلت آور و مرگ آور است.
📖 نهج البلاغه، خطبه192.
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔