پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_سي_نهم: قاتل اجاره ای؟ اولين صبحي بود که بعد از مدت ها، زودتر از همه توي ادا
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل: اسلحه ای که جا ماند
جنازه کريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاکسپاريش رفتم ... جز اداي احترام به نوجواني که با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادري که علي رغم تلاش هاي زياد ما، دست هاشون از هر جوابي خالي موند ... کار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ...
يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاکسپاري بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يک پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشک پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلي از خاک، ناپديد شد ...
و من حتي جرات نزديک شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي گذشت ... پرونده اي که با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي جواب باقي موند ...
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايي بود که گاهي ... به راحتي خوردن يک ليوان آب ... مي شد ظرف کمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا کرد ...
پرونده کريس ... تنها پرونده بي نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ... علي الخصوص که اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوي سيبل مي ايستادم ... اما هيچ کدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي کرد ... هر بار که اسلحه رو بلند مي کردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد ... و در تمام اين مدت ... حتي براي لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... کابووس تک تک لحظات خواب و بيداري من شده بود ...
کشو رو کشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه کردم ... چشمم اون رو مي ديد اما دستم به سمتش نمي رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ...
ده دقيقه اي تماس تلفنی طول کشيد ... از آسانسور که بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فکر کنم کيف مقتول رو پيدا کرديم ...
- اگه کيف و مشخصات درست بود ... سريع حکم بازرسي دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من به کل فراموش کردم اسلحه ام هنوز توي کشوي ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_چهل: اسلحه ای که جا ماند جنازه کريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... م
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_يک: لالا ... ؟!
کم کم هوا داشت تاريک مي شد ... هنوز به حدي روشن بود که بتونم به راحتي پيداش کنم ... ولي هر چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ... جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم ...
سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... که ناگهان ...
باورم نمي شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خيلي شبيه تصوير کامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوي يه ساختمون کنار هم ايستاده بودن ... از توي جيبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز کردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستي؟ ...
با ديدن من که داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينکه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بيشتر کردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ...
يکي شون مسيرم رو سد کرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ...
- هي تو ... با کي کار داري؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد کنار ... با شماها کاري ندارم ...
و دوباره سعي کردم از بين شون رد بشم ... که یکی شون با يه دست يقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر کار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ...
اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون لالا رفته بود ... توي همون چند ثانيه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود ...
محکم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري جلوي من رو نمي گرفت ...
- اون دختري که الان اينجا بود ... چطوري مي تونم پيداش کنم؟ ...
زل زد توي چشم هام ...
- من از کجا بدونم کارآگاه ... يه غريبه بود که داشت رد مي شد ...
- اون وقت شماها هميشه توي کار غريبه ها دخالت مي کنيد؟ ...
صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بيارم ... که ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹تغییر عکسهای پرو فایل ها به پرچم ج. ا. ایران از امشب به مدت ۴۸ ساعت🌹🌹
📢همگی با هم همنوا با رهبر عزیزمان که فرمودند امسال بر سر در هر خانه پرچم بزنیم، اکنون بر سر در همه گروه ها، کانال ها و پروفایلهای شخصی این کار را انجام می دهیم.📢
💠 جملات کلیدی رهبر انقلاب، با موضوع "دهه فجر و ۲۲بهمن":
در کشورهای انقلابی، سالگرد انقلاب را گرامی میدارند؛ یک عدّهای آنجا روی آن ایوان میایستند، یک عدّه هم میآیند جلویشان رژه میروند؛ این میشود سالگرد انقلاب؛ مردم هم مشغول کار خودشان هستند. در اینجا سالگرد انقلاب بهوسیلهی مردم اساساً بزرگداشت میشود و نگاهداشت میشود، گرامی داشته میشود. مردم هستند که میآیند در هوای سرد، مشکلات، یخبندان، باران، برف، همهجور وارد این میدان میشوند و خودشان را نشان میدهند؛ حضور مردمی. این سلسله تمامنشدنی است. شاید نیمی از کسانی که در بیستودوّم بهمن شرکت میکنند، کسانی هستند که بیستودوّم بهمن [۵۷] را اصلاً ندیدهاند و سنّ آنها اقتضا نمیکند؛ مال بعد از بیستودوّم بهمن [۵۷] هستند امّا شرکت میکنند. در واقع این بازآفرینی انقلاب است؛ چون انقلاب ما با تیر و تفنگ و این چیزها نبود، با حضور تنِ مردم در خیابانها بود؛ مردم نه فقط با میلشان، نه [فقط] با ارادهشان، نه [فقط] با احساس و عاطفهشان، بلکه با جسمشان در عرصه و در صحنه آمدند. ۱۹/۱۱/۱۳۹۴