eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
21.9هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان باید آنقدر بزرگ باشد که اشتباهات خود را قبول کند، آن‌قدر باهوش باشد که از آن‌ها سود ببرد، و آن‌قدر قوی باشد که آن‌ها را اصلاح کند... 💕💜💕
دینداری باید تو را به انسانیت برساند... نگاهی به خودت بینداز و ببین واقعا کجا قرار گرفته ای؟؟؟؟؟ 💕💙💕
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 نگاه انقلابی و فوق العاده دکتر سعید محمد به سیاست خارجی ✅ انتشار برای اولین بار
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نهادینه شدن انتخاب خوب ها در انتخابات ها موجب نزدیک شدن ظهور امام زمان ارواحنا فداه خواهد شد استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، نقیبی (حفره، تونل) به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی به او مهیا کرده و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد . قرآن کریم: هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید. 💕💜💕
✍» رهبر معظم انقلاب:🌿 مــا ڪــه منتــظر امــام زمــان هستیم باید در جهتے ڪــه حڪومتــــــ امــام زمــان(عج) تشڪیل خــواهد شــد ، زنــدگے امروز را در هــمان جهتــــــ بســازیم و بنــا ڪنیم. {•اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج•} 💕💙💕
اگــر انــســانــها درطــول عــمــر خــویــش فــعــالــیــت مــغــزشــان بــه انــدازه یــڪ مــیــلــیــونــیــوم مــعــده شــان بــود اڪــنــون ڪــره زمــیــن تــعــریــف دیــگــرے داشــت 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ 🌼 🌸 ❣"شکرگزاری مداوم"، یکی از راه‌های جلب همکاری کائنات، برای جذب خواسته‌هاست. کائنات با کلام و احساس تو، برای رسیدن به خواسته‌ات هماهنگ می‌شود‌. اگر کلام و احساس ‌درونی تو، حاکی از تشکر و قدردانی از خدا به خاطر داشته هایت باشد‌، بیشتر از آنچه که اکنون در اختیار داری‌، دریافت خواهی کرد.🍃🍃🍃 🌈♥️🌹🍃
پروانه های وصال
‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هجدهم رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟ _خوبم دخترم. _چرا بهم زنگ
"لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه. اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد. من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن. از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود. بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم. اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب. صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه. بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن. شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم. تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون. همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌. عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن. کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹