❣️راهی آسان برای ورود به بهشت
شخصى محضر پيامبر اسلام (ﷺ) مشرف شد. حضرت (ﷺ) به او فرمودند:
آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى؟
مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله (ﷺ)!
حضرت (ﷺ) فرمودند:
از آن چه خداوند به تو داده است
انفاق كن و به ديگران بده!
مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم، چه كنم؟
فرمودند: مظلوم را يارى كن!
مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه كنم؟
فرمودند: نادانى را راهنمايى كن!
مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم؟
فرمودند: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار!
سپس رسول خدا (ﷺ) فرمودند:
آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند؟
✅1- انفاق
✅2- یاری مظلوم
✅3- ارشاد نادان
✅4- کنترل زبان
@parvaanehaayevesaal💕
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت _نوه چیه مادرجون؟ زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم. لیدا با عص
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_یک
"زهرا"
_سلام صبح بخیر.
مامان با خوشحالی بوسم کرد و گفت:سلام به روی نشسته ات خانم.خوبی؟
از محبت و شادی بیش از حد مامان کپ کردم.نمیدونم چیشده که اول صبحی اینهمه خوشحاله.دلش خوشه ها.
_ممنون.
رفتم سمت دستشویی و دست و صورتمو شستم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:آی زهرا خانم ببین گریه های شبونه ات چه بلایی سر چشمات آورده.خدا میبخشت یعنی که به شوهر خواهرت چشم داری؟یعنی خدا از این گناهم گذشت میکنه یا مجازاتم میکنه؟
بازم اشک به چشمام هجوم آورد اما مشت آبی به صورتم زدم تا التهابم کم بشه.
زهرا قوی باش تو هیچوقت به این عشق نافرجامت نمیرسی.
کارن و لیدا باهم خوشبختن،خوشبختیشون رو خراب نکن.
با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم بیرون.
هوا داشت سرد میشد و من اصلا دوست نداشتم این هوای دلگیر وگرفته زمستون رومامان صبحانه مفصلی آماده کرده بود و عطا هم مشغول خوردن صبحانه بود.
دستاموزدم زیر بغلم و نشستم سر میز.
_مامان خبریه؟چیشده اینهمه سفره چیدین و خوشحالین؟
مامان اومد کنارم و همونطور که برام لقمه میگرفت گفت:آره خبریه.
_خب بگین منم بفهمم.حق خوشحالی ندارم؟
با ذوق گفت:داری خاله میشی دخترم.وای خدایا باورم نمیشه.
حرف مامان آب سردی بود که انگار روی سرم ریختن.
بچه لیدا و کارن..نفسم حبس شد تو سینه ام و خشکم زد به میز.
مامان داشت حرف میزد اونم باشوق و ذوق اما من هیچی نمیفهمیدم.
فقط یک سوال مدام تو ذهنم چرخ میزد.
من چجوری به بچه خواهرم بگم عاشق باباشم؟
با بهت از سر میز بلندشدم و رفتم سمت اتاقم.نمیخواستم به این فکر کنم که مامانم چه فکری میکنه وقتی این حالمو میبینه چون تو فکرم دیگه جایی برای این موضوع نبود.
بیشتر از یک ماه بود که کارن فکرمو مشغول خودش کرده بود.
خودمو نشونش نمیدادم و ازش دوری میکردم به هوای اینکه بهتر میشه و فراموشش میکنم اما بدترشد که بهتر نشه.
روز به روز پررنگ تر میشد جلو چشمام و منم نمیفهمیدم چطوری اینهمه شیفته یک پسر خارجی کافر بی دین شدم؟
من..زهرا..دختر مومن و نمازخون فامیل..به اصطلاح بقیه امل..عاشق مردی شدم که از دین و ایمان هیچی سرش نمیشه و تو زندگیش هزار تا کثافت کاری کرده و حالا شده شوهرخواهرمن.
اون روز خودمو تو اتاق حبس کردم و بازم به درگاه خدا التماس کردم که این حس لعنتیو از سرم بیرون کنه.
ازش خواستم خودش مراقب زندگی خواهرم باشه و بچه قشنگش سالم به دنیا بیاد.
دعاکردم هیچوقت ناامیدم نکنه و دست رد به سینه ام نزنه.
واقعا نمیدونستم چیکارکنم!نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و حرف دلمو باهاش بزنم برای همین دردودلامو پای سجاده هرشب به خدا میگفتم.
زهرایی که تاحالا هیچ پسری براش جذابیت نداشت حالا یک پسر بی بندوبار بدجور دلشو برده بود.
نه بخاطر خوشگلیش،نه بخاطر خوشتیپیش،بلکه بخاطر رفتار سنگین و قلب مغرورش.
کارن فرداشب مهمونی گرفته بود بخاطر باردار بودن لیدا.
میدونستم دعوتیم اما بازم تصمیم گرفتم نرم.هرچند لیدا ناراحت میشد اما رفتن من مصادف میشد با دلتنگی زیاد و تازه شدن عشق نهفته ام.
خودمو با مجله و کتاب سرگرم میکردم تا کمتر بهش فکر کنم.
صبح که کلاس داشتم کارن به گوشیم زنگ زد.
اول خواستم جواب ندم اما بی احترامی دونستم این کارمو.
پس جواب دادم اما خیلی سرد و سنگین حرف زدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_یک "زهرا" _سلام صبح بخیر. مامان با خوشحالی بوسم کرد و گ
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_دو
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام ممنون.
_منم خوبم..
خندم گرفت.همیشه سعی داشت شوخی کنه اما با جدیت. همینش جذاب بود.
_امرتون؟
_امرم اینه که شما امشب حتما تشریف میارین.
_خوشم نمیاد از زور گویی.
_همینه که هست. ازپنهون شدن خوشم نمیاد امشب حتما میای زهرا.
لحن صداش،تن صداش،زیر و بم صداش..همه چیش داشت پشت تلفن دیوونه ام میکرد.
باز به خودم نهیب زدم:خفه شو دل وامونده
—سعی میکنم.
_سعی نمیخوام ازت گفتم حتما میای شما هم میگی چشم.
بی اختیار گفتم:چشم.
لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:منتظرتم..خدانگهدار
گوشیو قطع کردم اما ذهنم پر شد از کارن و صداش و دیدنش.
من ازخدام بود برم ببینمش اما میترسیدم.
از این عشق لعنتی میترسیدم.
از اینکه عاشق تربشم میترسیدم.
از اینکه بخوام تو چشمای جذابش نگاه کنم میترسیدم.
از اینکه خدا مجازاتم کنه و نبخشم،میترسیدم.
ازاینکه بعد اینهمه نماز خوندن و بندگی کردن،خلاف بندگی رو به جا بیارم و خیانت کنم،میترسیدم.
کلاسم که تموم شد تا خونه پیاده رفتم و فکر کردم با خودم.
رسیدم به خونه و ناهارو با خانواده خوردم.بعد مامان گفت نخوابم و لباسامو آماده کنم برای شب.
اول حمام رفتم و بعدم لباسامو حاضر کردم.
یک مانتو شلوار شیری رنگ و روسری ساتن بلند که رنگش نسکافه ای بود و به تیپم میومد.
موهامو با سشوار خشک کردم و برای آتنا پیام گذاشتم.
"چیشد بالاخره؟این علیرضای بدبختو بخشیدی؟"
جوابش فوری اومد.
"دارم روش فکر میکنم.انقدر هوای این پسرو نداشته باش.دوست منیا"
ازلجبازیش خنده ام گرفت.فوری براش نوشتم
"دوست تو ام اما طرف حقو دارم. بابا طفلی گناه که نکرده اینجوری عذابش میدی.یه اشتباهی کرده حالا هم پشیمونه."
میدونستم الان طومار مینویسه برای همین دیر رفتم سراغ گوشیم.
موهامو شونه کردم و بالای سرم با کش بستم بعدم بافتمشون تا دورم نریزه اذیتم کنه.
رفتم سمت گوشی.بعله خانم طومار نوشته بود.
"بابا بخدا آبروم جلو دخترخاله هام رفت.اومده به من میگه خانم تپلی من بیا کارت دارم.بابا نمیفهمه این دختر خاله های من حرف درمیارن راه به راه مسخرم میکنن.تازه بعدشم که فهمیده ناراحت شدم اومده جلو اونا با کلی آبرو ریزی داد زده که خانم منه به شماها چه مربوطه و از این حرفا.بخدا دیگه نمیتونم تو روهی هیچکدومشون نگاه کنم. اصلا با من قطع ارتباط کردن. همشم بخاطر کارای بی فکر علیرضاست."
ای جونم تپلیمون حرص میخوره جذاب تر میشه.
با لبخند براش نوشتم.
"تپلک من انقدر حرص نخور شیرت خشک میشه. یعنی دخترخاله هات از شوهرت مهم ترن برات!؟بابا اون طفلی داره جون میکنه خوشحالت کنه و باهاش آشتی کنی. ول کن دو دقیفه حرفای صدمن یک غاز مردمو. شوهرت واجب تره اونو راضی نگه دار. یک عمرمیخوای با علیرضا زندگی کنی نه سوسن و یاسمن و چمدونم صغرا و کبرا. دل اونو به دست بیار خواهرجان. حالا از من گفتن بود."
هعی دخترخوب تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره.
همه رو نصیحت میکنی به زندگی خوب اونوقت زندگی خودت بازار شامه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
دوستان خوبم سلام روزتون بخیر 💐طاعات وعبادات شماموردرضای خداوندمنان 🤲🏻🙏امشب سیزدهم ماه مبارک ماه رمضان ایام البیض است دعای مجیرواردشده تا 3شب یا3روزک باعث آمرزش گناهان حتی ب عدددانه های باران و برگ درختان یاریگ بیابان باشد.پس غافل نباشیم ازالطاف الهی ماراازدعای خیرتون فراموش نکنید.خیلی ملتمس دعای شماعزیزان هستم(یاعلی)
💕🧡💕
هدایت شده از پروانه های وصال
#اباصالح
بيدها را بويےگيسوے تــو مجنون كرده است
شيرها را چشم آهوے تــو مجنون كرده است
مےشود فهميد ديشب اين حوالــــے بوده اے
اين همه محبوبه را بوے تو مجنون كرده است
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
ما آدم ها
حواسمان همیشه به تازه تر هاست
به آن ها که صمیمی نیستند
تا مبادا خلاف تشریفات یا احترام رفتار کنیم ..
اما همیشه از صمیمی تر ها ، جان تر ها
غافلیم ..
حواسمان نیست که ناراحت میشوند ...
و بیشتر از هر کسی از ما انتظار دارند ...
ناراحتشان میکنیم و خودمان بیشتر ناراحت میشویم ...
اگر حرفی نمیزنند
اگر گله ای نمیکنند
نه اینکه دلگیر نیستند نه اینکه گذشته اند ...
ما همیشه یادمان میرود که صمیمی تر ها هم منتظرند ...
حواسمان به جان های زندگیمان باشد
یک روز میبینم که ناگهان دل بریده اند ...
@parvaanehaayevesaal💕
به رسم هر شب موقع افطار
ای بیقرار یار ، دعای فرج بخوان
با چشم اشکبار ، دعای فرج بخوان
عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو
پنهان و آشکار دعای فرج بخوان...
🌸🍃اللهم عجل لولیک الفرج..🍃🌸
💕❤️💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃🍂دعــــــــــــــاے
ابـوحمــزه ثــمــ4⃣1⃣ـــالــی🍂🍃
✍بیائید اهل شبزنده داری شویم
با مناجات زیبای «ابوحمزه ثمالی» ۱۴
💧وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسَافَهِ
کسیکه مسافر کوی توست، راهش به سوی تو بسیار نزدیک است
💠سفر «من» از تو آغاز شد✨
و «من» با هر حرکتم
با هر کلامم
با هر خواسته و آرزویم
با هر علم و فهمم
به سوی تو در حرکتم
💠«من» مسافر کوی تو هستم🌟
چه بخواهم و چه نخواهم
چه بدانم و چه ندانم
💠سفر یعنی رسیدن به مقصد
سفر یعنی پخته شدن
یعنی رشد کردن
و با موانع راه، دراُفتادن
💖خداوندا تو از «من» خواستی،
غافل نباشم
و حرکت کنم
و سستی نکنم
و یادم باشد که مسافر کوی توأم
و باید حرکتم را و سفرم را
به سوی خودت جهت دهم
و بدانم که رسیدن به تو دور از دسترس نیست.
💧وَ أَنَّكَ لاَ تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِكَ إلاَّ أَنْ تَحْجُبَهُمُ الأَْعْمَالُ دُونَكَ
و اصلا حجابی بین تو و خلقت نیست
مگر خطاها و گناهان خودشان
💠بندگانی که قصد تو میکنند،
تا رسیدن به تو فقط یک قدم فاصله دارند
🍀یک گام که روی نَفس خود بگذارند،
روی خواستهها و هواهایشان؛
قدم بعدی رسیدن و وارد شدن
💖 به دالان کوی توست 💖
آه ای پروردگارم،💖
چقدر سفر به سوی تو آسان است،
و چقدر راه نزدیک،
اگر سنگینی بار گناه بر دوشم نباشد
💧و اکنون گرچه استحقاق ندارم،
ولی به امید تو آمدهام
🌸 تا موانع و حجاب بین خودم
و تو را بردارم
میآیم
💧 و با توبه میآیم
💧با اطاعت امر تو میآیم
💧با شکر نعمتهای تو میآیم
💧با سر فرود آوردن به همهٔ آنچه گفتهای، میآیم
💗اما ای خدای «من»
در همین حرکتم
و رفع کردن نقصهایم یاری تو را نیاز دارم
که همه قدرت ها در دست توست
💓خدایا چنان ساز که شایستهٔ تو باشیم💓
@parvaanehaayevesaal💕
☆∞🦋∞☆
🥀نشانه هاے ضعفـــــ ایمان:
سستے در نماز❗
ترڪ تلاوتـــــ قران❗️
ترڪ ذڪر الله❗️
ترڪ نماز جماعتـــــ❗️
غیبتـــــ ڪردن❗️
بے احترامے به والدین❗️
رعایتـــــ نڪردن حقوق دیگران❗️
مشغول بودن به ڪارهاے بیهوده
ڪدام یڪ از این موارد در ما وجود داره ڪمے فڪر ڪنیم ⁉
💕❤️💕