#رفتار_باکلاس
مودب باشید.
هیچ گاه از گفتن جملات مؤدبانه حتی به نزدیکترین دوستان یا اعضای خانواده تان دریغ نورزید.
🍁🍂🍁🍂
#بانوی_باکلاس
اولین نکته ای که درگفتار تأثیر فراوانی درروان شوهرتان داردو موجب افزایش علاقه شوهرتان به شما خواهدشد،
«تحسین کردن شوهر» است،
این تحسین مهمترین نیاز روحی یک مرد است.
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #فوق_العاده_تاثیر_گذار
✅با دیدنش عاشق #خدا میشی
🎙استاد انصاریان
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 حیا کن
✅ حاج آقا مجتبی تهــرانی(ره):
هـــر ڪاری میخــواهی بڪُن امـا
این را بدان ڪه این #عمل تو را
خدا پیغـمبر و مومنین می بینند!
حیا ڪن ڪه یڪ وقت نڪند
عمـل #زشــتت را ببرند نشـان آقا
رســول الله (ص) بـــدهند.
🍁🍂🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆طرف در برنامه *من و تو* از جمهوری اسلامی ایران ، به حق دفاع کرده ولی بعداز ضبط برنامه شدیدا کتک خورده ، لباس هایش را پاره پاره کردند و فعلا در بازداشت هست .
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
هزینه #استکبار_ستیزی و دفاع از #ایران_قوی و بلاهای #اخرالزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زرشک پلو با مرغ زعفرانی
مواد لازم (٤ نفر)
مرغ >> ٤ تكه
ساقه كرفس >> ٢ عدد
پياز >> ٣ عدد
هويج >> ١ عدد
فلفل دلمه >> نصف ١ عدد
رب >> ١ قاشق غ خ
سير ساطوري >> ١ حبه
زرشك>> ١٥٠ گرم
شكر >> ١ قاشق غ خ
زعفران دم كرده>> ٨ قاشق غ خ
آب سرد >> ١ ليتر
آب جوش >> نيم ليتر
نمك >> ٢ قاشق چ خ
زرد چوبه>> نصف قاشق چ خ
پاپريكا >> ١ قاشق چ خ .
.
روش پخت👨🏻🍳
تكه هاي مرغ رو به همراه آب سرد و نمك و پياز و هويج و كرفس نيم ساعت ميپزيم و آبكش ميكنيم،بعد از سرد شدن داخل كمي روغن سرخ ميكنيم و كنار ميزاريم ،حالا پياز رو تفت ميديم،بعد فلفل دلمه وسير رو تفت ميديم،سبك كه شدن رب رو تفت ميديم تا خاميش از بين بره،تو اين مرحله ،نمك ،پاپريكا و زرد چوبه رو اضافه ميكنيم،ادويه هارو هم تفت ميديم ،مرغ سرخ شده رو روي پياز ميزاريم ،زعفرون اول رو روش ميريزيم بعد اب جوش رو اضافه ميكنيم ،در ظرف رو ميزاريم و نيم ساعت بعد مرغ هارو پشت و رو ميكنيم ،زعفرون دوم رو اضافه ميكنيم ،مقدار پخت به سليقه ي شما بستگي داره ،زرشك رو هم با كره و شكر تفت ١ دقيقه اي ميديم و برنج زعفروني رو بهش اضافه ميكنيم،
#_پيتزا_مارگاريتا
يك پيتزا راحت وخوشمزه
✍طرزتهیه:
#خمير_جادويي از اين قراره:
١ق م خمير مايه رو تو يك فنجان شير ولرم و ٢ ق چ شكر ، درپوش گذاشته ميگذاريم ١٠ دقيقه بمونه عمل بياد، ٣ پيمانه آرد ، يك عدد تخم مرغ ، نصف پيمانه روغن ،نمك و نيم پيمانه شير ، رو در كاسه اي ريخته و خمير مايه را بهش اضافه ميكنيم و ورز ميديم آرد را آرام آرام بهش اضافه مي كنيم تا زيادي سفت نشود ، اگر زيادي خشك بود دو ق غ روغن اضافه كنيد، بعد از اينكه حسابي كشدار و نرم شد روشو روغن مالي كرده و با دستمال مرطوب بپوشونيد و در جاي گرمي قرار دهيد حدودا ٤٥ دقيقه تا يك ساعت، بعد كه حسابي عمل اومد كمي ورز مي دهيم و به هر شكلي كه خواستيم پهنش مي كنيم .من لبه هاش رو كلفت تر برداشتم .
حالا وسط خمير رو سس كچاپ مي ماليم روش پودر سير يا سير تازه خرد شده مي ريزيم چند پر ريحان تازه يا خشك و بعد پنير پيتزا يا موزارلا .گوجه را مي تونيم هم زير پنير بريزيم و هم روش.
#هات_چاکلت_فرشته
#شکلات_داغ
مواد لازم :👇
(برای ۱ لیوان هات چاکلت☕️)
شیر ۱ فنجان
شکر ۱ قاشق غذاخوری
نشاسته ذرت ۱ قاشق غذاخوری سر خالی
پودر کاکائو ۱ قاشق غذاخوری
قهوه فوری ۱ قاشق چایخوری
شکلات خورد شده برای هر نفر حدودا ۳۰ گرم
.
طرز تهیه :👇
همه مواد رو با هم ترکیب کرده تا یکنواخت بشن. روی حرارت میزاریم و مرتب هم میزنیم (به دلیل داشتن نشاسته ذرت در حین همزدن غلظت پیدا میکنه. مرتب هم بزنید تا به غلظت مناسب برسه) بعد از آب شدن شکلات وقتی هات چاکت به غلظت رسید خاموش میکنیم و اگر دوس داشتید روی هات چاکلت کمی خامه فرم گرفته میزنیم.
خیلی خوشمزه است👌
.
نکته :👇
نشاسته ذرت با نشاسته گل فرق میکنه و بوی کمتری داره. نشاسته ذرت با آرد ذرت فرق میکنه. آرد ذرت زرد رنگ هست و نشاسته سفید رنگ، میتونید از لوازم قنادیا تهیه کنید.
•
اگه شکلاتتون تلخ نیست شکر کمتر بریزید شیرین نشه
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 4⃣5⃣ قسمت پنجاه و چهارم💎 با توجه به ضرورت نهی از منکر و ال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
5⃣5⃣ قسمت پنجاه وپنجم💎
استدلال این افراد کژاندیش این بود که پیامبران از خود مال دنیا به ارث نمی گذارند و بنابراین «فدک» به حضرت فاطمه سلام الله علیها نمیرسد. اما حضرت فرمود: شما که میگویید پیامبر ارث نمی گذارد، به کتاب خدا بنگرید. درآنجا خداوند می فرماید: ورث سلیمان داوود «سلیمان از پدرش داوود ارث برد». و در سوره مریم از زبان زکریای پیامبر میفرماید: خداوندا! به من فرزندی عطا کن که از من و آل یعقوب ارث برد.آن گاه حضرت فاطمه سلام الله علیها به مردم حاضر در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود ای مردمی که به سوی باطل شتاب میکنید و کردار زشت و بیهوده را نادیده می گیرید، آیا به قرآن نمی نگرید که می فرماید: آیا در قرآن نمی اندیشید یا آنکه بردلهای شما مهر زده شده است؟ یکی دیگر از منکرات عصر حضرت فاطمه سلام الله علیها، غصب مقام حکومتی حضرت علی علیه السلام بود. حضرت فاطمه سلام الله علیها در مقام نهی از منکر برای زنان اهل مدینه بازهم به آیات قرآن تمسک کرد و بعد از حمد و ثنای الهی به آنان فرمود:
ادامه دارد...
#با_شهدا🌷🇮🇷
🌺شهید سیدمجتبی نوابصفوی
💠وسط سخنرانیاش گفت: برام یه شمع بیارین. شمع رو که آوردند، روشن کرد و گفت: درِ اتاق رو کمی باز کنین. در اتاق که باز شد، شعلهی شمع، با وزش باد کمی خم شد. سید مجتبی گفت: مومن مثل این شعله شمع است و معصیت و گناه حتی اگه به اندازه وزش نسیمی باشه، مومن رو به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور میکنه.
🍁🍂🍂🍁
🌱💫
#علامه_حسن_زاده_آملی ره:
مگذارید حسرت اوقات گذشته زندگانی گریبان گیرتان شود. از لحظه لحظه عمرتان جرئه جرئه معرفت بجویید و بنوشید.
عارف حسرت از دست رفتن چیزی جز یادِ خدا را نمیخورد
زیرا جز خدا را نمیبیند و برای امور دیگر که فانیاند، متأسّف نمیشود.
احادیث الطلاب
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🍁🍂🍁🍂
🌸🍃
🍃
🔖 پاییز و دمنوش هایش!
🔹در صورتی که دچار زکام شده اید ، می توانید نعنا ، پونه ،آویشن و مرزنجوش را به مقدار مساوی دم کرده و در طول روز ، یکی دوبار نوش جان نمایید .
👈همچنین می توانید از بخور دادن همین مواد نیز بهره ببرید .
.
🔸درصورتی که در اثر خستگی زیاد ، استرس و بی خوابی ، دچار سر درد و سنگینی چشم ها و حالات شبه آنفولانزا شده اید ،
می توانید از دم نوش گل گاو زبان با لیمو عمانی و بدون نبات ، چندبار در روز استفاده نمایید .
🔹اگر دچار تب هستید می توانید روزی دو بار دم نوش بنفشه میل کنید. روغن بنفشه هم علایم تحریکی گوش و گلو و بینی و خشکی پوست را کاهش می دهد .
🔸اگر از مشکلات معده مانند ترش کردن یا ریفلاکس رنج می برید و یا کسل و بی حوصله هستید ، دم نوش " به " را فراموش نکنید.
⚠️البته بهتر آنست همه ی این موارد را با رعایت اصول کلی و با مشورت پزشک متخصص طب سنتی ایران استفاده کرده و از افراط در مصرف آنها بپرهیزید.
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 47 🔶 یکی از خوبی های زمان اینه که میتونه جلوی "طغیان" آدم رو بگیره. کسی که به زمان نگا
#مدیریت_زمان 48
🔶 زمان میتونه درک انسان رو از زندگی بالا ببره. مثلا اکثر طلاق ها در سال های اول زندگی رخ میده. میتونید در این زمینه تحقیقات داشته باشید.
✅ اگه خانم و آقا یه مقدار صبر کنند درست میشه. خیلی وقتا بعد از سال ها دل زن و شوهر حتی برای بداخلاقی های همدیگه تنگ میشه!
بابا بی خیال! بذار یه مقدار بگذره درست میشه. زمان رو متوجه میشی چیه؟
💢 صبر نکنی بلاهای بیشتری سرت میاد ها!!!
صبر چیه؟ یعنی اجازه بدی زمان بگذره!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🌼عطر گل باران به مشام آوردم
🍂🕊از باغ پرندگان پیام آوردم
🍁🌻واکن درخانه را که صبح آمده است
🍂☕️من چایی و لبخند و سلام آوردم
صبح یکشنبه تون بخیر وخوشی🍁🍂
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت، هر آدمی برای خودش
فصل پنجمی داره
که تکلیف تمام فصل هاشو
روشن میکنه …
که حال و هوای هر چهار فصلش
به حال و هوای اون فصل بستگی داره …
اگه ابری باشه تمام فصل هاش ابریه …
بارونی باشه، بارونیه
آفتابی باشه، آفتابیه …
میگفت،
فصل پنجم فصل دل آدماست …❤️
حال دل اگه خوش باشه
همیشه بهاره، همه جا پر گل و بلبله …
حال دل اگه ناخوش باشه
هر فصل پاییزه…
سرد و غم انگیز و برگ ریز
که پایان نداره …!!
🍁🍂
🌺🧚♀️ چرا باید شکرگزار باشیم؟
1- شکرگزاری به داشته هایتان برکت می دهد و شما را در رسیدن به خواسته هایتان یاری می کند.
2- شکرگزاری, سراسر ذهنتان را به سمت همگونی و هماهنگی نزدیکتری با انرژی های خلاقه کیهان می کشاند.
3- هرچیزی که به آن بیندیشیم و یا قدردان آن باشیم, آن را بسویمان می کشانیم.
4- اگر بتوانیم صادقانه به جای رشک, حسادت و انتقاد, شادمانه خدا را شکر کنیم, آنوقت می توانیم مطمئن باشیم که همان برکت وقتی بهتر به سراغ خودمان نیز خواهد آمد.
5- پیوسته به خاطر نعمتهایی که به شما عطا شده است, قدردانی کنید و عشق بورزید, تا زندگی خود را به بهترین شکل متحول سازید.
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
یا حضرت رقیه: 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و هشتم هر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و نهم
لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!» و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانیاش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانهای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهمالسلام) به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درندهای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگیام را از چنگ فتنهانگیزیهای نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: «عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «ان شاء الله!» و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و نهم لبخندی لبریز متان
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصدم
ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت. گاهی به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسههایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزهداری این روزهای طولانی هم به ناخوشیام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکردهام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به دستم بود، آب بینیام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی!» و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد: «چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! لااقل روزهات رو میخوردی!» و نمیتوانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.» مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بیآنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا از پلههای کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصدم ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و یکم
مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزهام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماریام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد.» مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا انشاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتیبیوتیکها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.» مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانیاش قدردانی کردم: «ممنونم مجید! خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانهای ادامه دادم: «خودتم بخور! ضعف کردی!» خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر میداشت، با مهربانی بینظیری پاسخ داد: «الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!» از شیرین زبانیاش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد میکرد، آبریزش بینیام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانهاش سرچشمه میگرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیهام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: «مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!» و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام...» و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینهام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍