eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸وصیت نامه شهید سید سجاد روشنایی بسم ا... الرحمن الرحیم  ""وجعلنا هم أئمه یهدون بأمرنا و أوحینا الیهم فعل الخیرات أقام الصلوة وأیتاء الزکوة و کانوا لنا عابدین"" .آیه ٧٣سوره انبیاء امروز روز اعزام بود مقداری هیجان وتردید در دلم بود به همین دلیل خواستم از قرآن مددی بگیرم در دلم توسل به آقا امام زمان عج نمودم و این آیه آمد از خواندن این آیه پشتم لرزید و اشک از چشمانم سرازیر گشت چون من خود را هرگز لایق این آیه نمیدانم اما دلم قرص و محکم تر از گذشته گردید ان شالله که فردای قیامت که در خون خود غوطه ور در محشر محشور گردم باشد تا شرمنده آقا امام زمان عج و رهبر عزیزتر از جانم امام خامنه ای عزیز نباشم. ای برادران و خواهران گرامی من،بدانید که من به اختیار وداوطلبانه به جنگ با دشمنان اسلام رفته ام این جنگ،جنگ کفر با اسلام عزیز است وتا روزی که خداوند به بندگان صالحش وعده داده است ادامه خواهد داشت این زندگی چند روزه دنیای زر وزور وتزویر برای سیاه نمودن چهره اسلام عزیز ورحمانی وناب محمدی دست به دست هم داده اند برما فرزندان سیدعلی خامنه ای تکلیف است که جان ناقابل  خود را فدای اسلام عزیز کنیم تا بلکه با جان ناقابل خود بتوانیم برای اسلام عزیز ذره ای خدمت کنیم و اما سخنی با کسانی که با رهبر عزیزمان فاصله گرفته اند و... های ای یاران دیروز و آشنایان غریبه شده به گوش باشید که فردای قیامت باید جوابگوی خون شهدا و امام شهدا باشید  مگر نشنیدید که امام خمینی (ره) آن معمار کبیر انقلاب فرمود چه من در میان شما باشم و نباشم نگذارید این انقلاب و کشور به دست نا اهلان بیافتد به خود بیایید و توبه کنید باشد که رستگار شوید. آخرین درخواست حقیر این است که سلام مرا به آقا و رهبرم برسانید و بگویید که این سرباز کوچک خود را در نماز شبهایش دعا نماید تا بلکه خداوند به واسطه دعای ایشان از سر تقصیرات و گناهان من در گذرد. والسلام علیکم و رحمت ا... وبرکاته... بنده رو سیاه وگنه کار خدا سیدسجاد روشنایی ٧:٣٠ صبح مقر گردان سوم ٩٤/٩/٢٩ 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه اسلامی تلاویو چطور جاییه؟ 🤔 دانشجویان این دانشگاه صرفا درباره اسلام درس می خوانند که برای موساد علیه دین اسلام در بین مسلمانان کنند ‼️ نه صرفا برای دانستن حقیقت یا گرایش به اسلام ! اینا سالهاست این پروژه رو برای تو آب نمک خوابوندن‼️ اینا به همه علوم اسلامی مخصوصا مهدویت مسلطند و با رصد مداوم علائم و نشانه ها به نزدیکی ظهور پی بردند و برای نابودی عج و کشتار شیعیان و یاورانش و یا به تأخیر انداختن ظهور برنامه ریزی میکنند، داعش هم دست پرورده همین دانشگاه است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ وقتى ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟ ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ پا به سن گذاشته ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ تموم ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ 🍁🍂🍁🍂
🌷واجبات نماز ۱۱ تاست 🌷۱.قیام ،ایستادن 🌷۲.نیت،قصد 🌷۳.تکبیرة الاحرام.الله اکبرِاولِ نماز 🌷۴.خواندن حمدوسوره دررکعت اول ودوم وتسبیحات اربعه یاحمددررکعت سوم وچهارم نمازهای ۳و۴ رکعتی 🌷۵.رکوع.خم شدن تارسیدن دستها به زانو 🌷۶.سجده. 🌷۷.ذکر رکوع. سبحان ربی العظیم وبحمده یا ۳ مرتبه سبحان الله ذکرسجده: سبحان ربی الاعلی وبحمده یا ۳ مرتبه سبحان الله 🌷۸.تشهد 🌷۹.سلام 🌷۱۰.ترتیب 🌷۱۱.موالات،پشت سر هم انجام دادن کارهای نماز 🍁🍂🍁🍂
🌸برادرم محمد رضا اثرے نمانده از من به جز این دو دستـ خالے نہ ترانہ اے نہ شعرے نہ تبسمے نہ حالے تو ڪجاے قصہ هایے ڪہ ندارمتــ نشانے ز ڪرم عنایتے ڪن بگذر از حوالی دلم
این نوع پیتزا موادش کاملا هر چی که دوست دارید بریزین و سلیقه ای و خیلی ایده خوبی برای مهمونی ها و حتی برای بچه ها . اون قدر خوش خوراکه که کلی طرفدار داره 😊. . . برای 16 عدد نان باگت 4 عدد گوشت چرخ کرده 150 گرم قارچ 6 عدد پیاز 1 عدد فلفل دلمه ای 1 عدد ذرت 3 تا 4 ق غ نمک و فلفل و زردچوبه و رب گوجه به میزان لازم پنیر پیتزا به میزان لازم مواد کاملا سلیقه ای هر چی که خودتون دوست دارید داخل پیتزاتون بریزین . من به این صورت عمل کردم . یه پیاز رو خرد کردم و داخل تابه ای ریختم و تفت دادم . گوشت رو بهش اصافه کردم و تفت دادم . فلفل دلمه ای رنگی رو خرد کردم و ریختم . قارچ ها رو هم ورقه ای کردم و قبلش تفت داده بودم بهش اضافه کردم و ذرت رو هم ریختم و نمک و فلفل و زردچوبه و رب گوجه ریختم . برای راحای کار همه رو با هم مخلوط کردم دیگه جدا جدا نزاشتم . نون باگت ها رو دو قسمت کردم و از وسط نصف کردم . کفش کمی سس گوجه ریختم و پتیر پیتزا و بعد از مواد گوشتی روش ریختم و باز پنیر پیتزا ریختم . و روش هم گوجه گیلاسی چیدم . داخل فر 180 درجه به مدت 8 الی 10 دقیقه قرار دادم اخر هم 2 دقیقه شعله بالایی رو روشن کردم تا پنیر برشته بشه . حواستون باشه زیاد توی فر نزارین فقط در حد اب شدن پنیر هست و الا نون باگت خشک میشه . 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|♥|• ⚠️ میگما🖐🏻 احیانااینقدر‌ڪہ‌شڪایٺ‌مےکنی ازنداشتہ‌هات خدا‌وکیلۍ چقدر‌واسہ داشتھ هات شڪر‌خد‌اکردی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ 🍁🍂🍁🍂
با ڪسۍ‌ نشست‌ و‌ برخاست‌ ڪنید ڪه‌ همینڪه‌ او را‌ دیدید‌ بہ‌ یاد‌ خدا‌ بیفتید بہ‌ یاد‌ طاعت‌ خدا‌ بیفتید . .🌸 نہ‌ با ڪسانۍ‌ ڪہ‌ در‌ فڪر‌ معاصۍ هستند و‌ انسان‌ را‌ از‌ یاد‌ خدا‌ باز‌ مۍدارند . . (ره) 🍁🍂🍂🍁
رجبعلی خیاط - @Maddahionlin.mp3
2.14M
♨️رجبعلی خیاط 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
سر سجاده های عشقمان در این لحظات ملکوتی دعا برای رهبرمان یادمان نرود.🌱 🌸⃟🌷🇮🇷
میگفت:🌿 پسر بچه فلجے را دیدم ڪه به مےگفت: "خدایا ممنونم ڪه مرا در مقامے آفریدے ڪه هر ڪس مرا مےبیند، مهربانیت را یاد مےڪند و تو را شڪر مےڪند... 🍁🍂🍁🍂
انار جعبه ای خریده بودم چند روزی انارها توی جعبه روی هم بودند امروز نگاه کردم دیدم انارها از آن نقطه ای که به هم چسبیده اند شروع کرده اند به خراب شدن مامان می گوید باید توی یک جای خنک پهنشان کنی منتها زیادی هم از هم فاصله داشته باشند خشک می شوند حالا دارم فاصله هایشان را با هم تنظیم می کنم گاهی کمی فاصله لازم است 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 1⃣6⃣ قسمت شصت و یکم💎 علی علیه السلام همواره در پنهان و آش
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 2⃣6⃣ قسمت شصت و دوم💎 یکی از محورهای انجام نهی از منکر، مبارزه علنی با منکرات است. اگر موعظه، ارشاد، هشدار، قهر و سکوت نتیجه ندهد، مسلمان متعهد موظف است که در اجتماع به طور علنی فریاد بر آورد و بر ضد زشتی ها، بی عدالتی ها و منکرات قیام کند. شیخ طوسی می گوید: نهی از منکر، یک امر الهی و واجب کفایی است و بر حسب مراتب و زمینه ها احکام مختلفی دارد. وقتی که تبلیغ، دعوت، موعظه مؤثر واقع نشد، باید راه های قوی تری را برای پیشگیری آن انتخاب کرد. افشاگری، تهدید، تخویف (ترساندن) و حتی برخورد فیزیکی نیز لازم است، تا اینکه منکرات از جامعه حذف شود. البته برخورد مستقیم باید با اجازه حاکم و والی صورت گیرد. حضرت فاطمه سلام الله علیها در عمل به مراحل مختلف نهی از منکر، هر گاه احساس می‌کرد گفتگو و موعظه و ارشاد تاثیر ندارد به افشاگری می‌پرداخت. او در مقابل اعمال زشت حاکمان آن زمان که حقوق وی را غصب کرده و مرتکب اعمال ناپسند شده بودند، وقتی که از گفتگوی رو در رو نتیجه ای نگرفت، در جمع مسلمانان به افشاگری و تظلم پرداخت و در اجتماع بزرگ مردم مدینه فرمود: ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 54 ❇️ چقدر خوبه که پدر و مادرها فرزندانشون رو نذر راه خدا کنند. 🔶 پدر و مادر حضرت مری
55 🔶🔹 یکی از ویژگی های زمان اینه که خیلی کوتاه هست. امیرالمومنین علی علیه السلام در خطبه ای میفرماید: المُدَّةُ و إن طالَت قَصيرَةٌ ... زمان اگرچه طولانی هم باشه کوتاه هست... ما چیزی به نام زمان طولانی نداریم! زمان اساسا کوتاه هست. و در ادامه حضرت میفرماید: و الماضِي لِلمُقيمِ عِبرَةٌ 🔸 اونی که گذشته برای کسی که الان هست مایه عبرته... و المَيَّتُ لِلحَيِّ عِظَةٌ ، و فوت شدگان برای زنده ها مایه نصیحت هستند. 💢 و لَيسَ لِأمسِ إن مَضى عَودَةٌ ، دیروزی که گذشت دیگر بر نمیگردد... و لا المَرءُ مِن غَدٍ على ثِقَةٍ ، و انسان به هیچ فردایی اطمینان ندارد... چقدر فوق العادس این سخنان آقا.... جانم فدای امیرالمومنین...😊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی چرا زندگیمون اینقد کج و کوله است ؟ چون اونجاهایی که باید عذر خواهی کنی داد میزنی...
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و هفتم از اینکه سه نفر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و هشتم خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدم‌های مجروح من که پس از روزها پیاده‌روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می‌رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (علیه‌السلام) کشیده می‌شدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که می‌دیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه می‌زنند و می‌روند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش‌های میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) را پاک می‌کردند و آنطرف‌تر پیرمردی با ظرفی از گِل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک می‌ریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (علیه‌السلام) می‌چرخد. مجید محو تشت گِل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سر و روی شانه‌هایش کشید و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سید‌الشهدا (علیه‌السلام) بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب‌سادات خطوطی از گِل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی‌خواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید می‌دید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می‌شنیدم زیر لب زمزمه می‌کرد: «یا امام حسین...» و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که صدایش در گریه می‌غلطید و در گلویش گم می‌شد. حالا زائران با این هیبت گل‌آلود، حال عشاق مصیبت‌زده‌ای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر می‌زنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» می‌آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می‌رسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می‌توانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینب‌سادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو می‌کشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پُر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده‌ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخم‌های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین می‌زدم، کف پایم آتش می‌گرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می‌کردم تا دوباره اسباب زحمت‌شان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می‌کشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکب‌ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده رویِ پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت‌های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزن‌هایی می‌افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می‌رفتند و حتی لب به یک ناله باز نمی‌کردند، خجالت می‌کشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و هشتم خورشید دوباره سر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و نهم از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش می‌کنم، کفش‌هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می‌کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به‌ جا نشده باشند. از اینهمه مهربانی‌اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بی‌پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش‌ها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانی‌اش نشوم. مامان خدیجه و زینب‌سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (علیه‌السلام) را هم با تمام وجودم احساس می‌کردم. از دور دروازه‌ای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه می‌گفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز می‌شود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف‌های به هم فشرده‌ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمی‌دیدم و با مامان خدیجه و زینب‌سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت می‌کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبروی‌مان سالن‌های جداگانه‌ای برای بازرسی خانم‌ها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات‌های تروریستی، ساک و کوله‌ها را تفتیش می‌کردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمی‌توانستم مامان خدیجه و زینب‌سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدم‌هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می‌چرخاندم، مامان خدیجه و زینب‌سادات را نمی‌دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب‌سادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می‌کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغ‌های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه‌ای که گم شده باشد، بغض کردم. با لب‌هایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت‌الکرسی می‌خواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت می‌گشتم و هیچ کدام را نمی‌دیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کناره‌ها هم رسیده بودند که دیگر نمی‌توانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده می‌شدم. قدم‌هایم از فشار جمعیت بی‌اختیار رو به جلو می‌رفت و سرم مدام می‌چرخید تا مجیدم را ببینم. می‌دانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت می‌شوند و این بیشتر ناراحتم می‌کرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله می‌گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدام‌شان را نمی‌شناختم، بیشتر وحشت می‌کردم. حتی نمی‌دانستم باید کجا بروم، می‌ترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلک‌هایم دل به باریدن نمی‌دادند، گریه‌ام گرفته و از خود بی‌خود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا می‌زدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش می‌گشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو می‌رفتم و باز می‌ترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر می‌گشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمی‌شناختم که فقط مظلومانه گریه می‌کردم و با تمام وجود از خدا می‌خواستم تا کمکم کند. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و نهم از در موکب که بیر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سی ام ساعتی می‌شد که همین چند قدم را با بی‌قراری بالا و پایین می‌رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر می‌شد و چند بار نزدیک بود خانم‌ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاول‌هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می‌رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمی‌کَند و فقط چشم می‌دواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمی‌دیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفس‌هایش را احساس می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بی‌خبری از الهه‌اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه می‌کردم. دیگر چشمانم جایی را نمی‌دید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش می‌بُرد، می‌رفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زن‌ها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت که پیوسته گریه می‌کردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشک‌های گرم و بی‌قرارم، تیره و تار می‌دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بی‌اختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین (علیه‌السلام) اینه؟» و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (علیه‌السلام)!» پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (علیه‌السلام) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری می‌کرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه‌ای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداری‌ات بشم عباس!» و با همان حال خوشش رو به من کرد: «شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) مراقب خیمه‌های زن و بچه‌های امام حسین (علیه‌السلام) بوده! تو خیمه‌گاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمه‌ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه‌ها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) رو می‌بینی...» و دیگر نشنیدم چه می‌گوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم می‌رسید. عرب‌ها به یک زبان و ایرانی‌ها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (علیه‌السلام) می‌خواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زن‌ها به شوری دیگر عزاداری می‌کردند و می‌دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (علیه‌السلام) عاشقانه به سر و سینه می‌زنند و خیابان منتهی به حرمش را می‌بویند و می‌بوسند و می‌روند. گاهی ایرانی‌ها دم می‌گرفتند: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» و گاهی عراقی‌ها سر می‌دادند: «یا عباس جیب المای لسکینه...» و می‌شنیدم صدای اینهمه عاشق قد می‌کشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهی‌اش را صادقانه لبیک می‌گفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمی‌توانستم با هیچ نوحه‌ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می‌کردم که نه روضه‌ای به خاطرم می‌آمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم می‌کرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه می‌کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (علیه‌السلام)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بی‌نیاز از حرکت جمعیت با قدم‌هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می‌رفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش می‌کشید! چه منظره‌ای بود گنبد طلایی‌اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌آمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی‌هاشم (علیه‌السلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدیم، فشار جمعیت بیشتر می‌شد و تنها طنین «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می‌زد و دل مرا هم از جا می‌کَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمی‌توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سی ام ساعتی می‌شد که همین چند
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سی و یکم زیر سقف یکی از کفشداری‌های زنانه حرم حضرت عباس (علیه‌السلام) پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهره‌های پاک و معصومشان نگاه می‌کردم و دیگر می‌فهمیدم چرا اینهمه به خودشان زحمت می‌دهند تا برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری کنند که پسر فاطمه (علیهما‌السلام) عزیزتر از این حرف‌هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم می‌خواست نه فقط در و دیوار خانه‌ام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا (علیه‌السلام) پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی، اجر کریمانه‌ای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریه‌های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان (علیه‌السلام) به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) وارد شده و میهمان کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل (علیه‌السلام) نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (علیه‌السلام) به خوابی خوش فرو رفتم. از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می‌کرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (علیه‌السلام) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد: «الهه...» همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پله‌های کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بی‌قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی‌زد. همچنان باران می‌بارید که صورت و لباسش غرق آب و گِل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (علیه‌السلام) روی فرق سرش خودنمایی می‌کرد. در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و می‌دیدم با اینکه الهه‌اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش می‌لرزد و نمی‌دانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی‌خوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمی‌خواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پله‌ها خوابیده بودند، نمی‌توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مُردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرم‌ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از شوق دیدار دوباره‌ام، چشمان کشیده‌اش در اشک دست و پا می‌زد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین (علیه‌السلام) پَر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدم‌هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان‌ها می‌دویده و حالا می‌دیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم...» و دلم می‌خواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سید الشهداء (علیه‌السلام) مژده دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (علیه‌السلام) حرف زدم، تو همیشه می‌گفتی باهاش دردِ دل می‌کنی، ولی من باور نمی‌کردم... ولی دیشب باهاش کلی دردِ دل کردم...» و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانیِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین (علیه‌السلام) بخشیده باشد، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پله‌ها به سمتم دراز کرد تا یاری‌ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می‌لرزید که به قدرت مردانه‌اش بلند شدم و شنیدم تا می‌خواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه می‌کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و عاشقانه قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله‌ها استراحت می‌کردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعه‌ام برایم راه باز می‌کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین (علیه‌السلام) ببرد. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سی و یکم زیر سقف یکی از کفشدا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سی و دوم از ترنم ترانه‌ای لطیف چشمانم را می‌گشایم و دختر نازنیم را می‌بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می‌زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می‌کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می‌نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می‌کشم. حالا یک ماهی می‌شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه‌ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیه‌السلام)، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (علیه‌السلام) کرده‌ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می‌کنم و روی ماهش را می‌بوسم و می‌بویم که مجید وارد اتاق می‌شود و با صورتی که همچون گل به رویم می‌خندد، سلام می‌کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه‌ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام! که حالا می‌دانم عشق حسین (علیه‌السلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی‌توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده‌ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده‌اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیه‌السلام) را از همین مسیری که به کربلا می‌رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می‌گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه‌ای با دخترش بازی می‌کند و چه عاشقانه به فدایش می‌رود که رقیه هم برکت کربلاست... با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سی و دوم از ترنم ترانه‌ای لطی
❇️❇️❇️بسم رب المهدی❇️❇️ مصاحبه با نویسنده ی رمان (کتاب )👈👈جان شیعه واهل سنت🖋 سلام علیکم✋ اولا تبریک میگم بهتون بابت چاپ شدن رمانتون بعنوان کتاب 😍😍 ان شاءالله همیشه بدرخشید .🌹🌹 لطفا خودتونو معرفی بفرمایید؟! فاطمه ولی نژاد. متولد فروردین 68. تهران 🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋 انگیزتون از انتخاب این اسم چی بوده؟!♦️ اسم رمان برگرفته از سخن آیت الله سیستانی است که فرمودن اهل سنت جان شیعیان هستن. بنا بر این فرموده و به خاطر اینکه شخصیت سنی معشوقه شخصیت شیعه هست اسم داستان به این صورت انتخاب شد 🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇🖇 انگیزتون از نوشتن این رمان چی بود؟ ایده اولیه تاکید بر موضوع وحدت شیعه و سنی و مبارزه با وهابیت بود که در بستر زمانی فعلی و در قالب یک داستان عاشقانه روایت شد تا هم جذابیت لازم رو برای مخاطب داشته باشه و هم به روز و موثر باشه ⁉️‼️⁉️ با وجود نفوذ عشق به امام حسین علیه السلام چرا الهه شیعه نشد؟ الهه با حفظ مذهب اهل سنت دلداده اهل بیت علیهم السلام شد تا راهگشایی باشه برای برادران اهل سنت که ضمن حفظ حرمت عقایدشون، بیش از پیش عاشق اهل بیت علیهم السلام بشن این رمان با محوریت وحدت نوشته شده و قصد اثبات حقانیت تشیع و شیعه کردن اهل سنت رو نداره این کتاب برای مخاطبین سنی هم نوشته شده و یکی از اهداف اون ایجاد عشق اهل بیت علیهم السلام در دل اهل سنت و متمایل کردن نامحسوس این عزیزان به مکتب اهل بیت هست در صورت شیعه شدن الهه، مخاطب سنی به شدت دچار تعصب و جبهه بندی میشه و دیگه اون عشق رو هم پیدا نمیکنه 💢💢💢 یه سوال دیگه اینه که چرا مجید منفعلانه برخورد می کرد؟ مجید در موارد زیادی به پرسش های الهه، پاسخ معقول و منطقی میده؛ مثل حکمت استفاده از مهر در نماز، فلسفه عزادرای برای اهل بیت علیهم السلام ، علت حضور امام زمان علیه السلام، علت عدم پاسخ دادن توسلات و .‌.. اما اینکه در باقی موارد، پاسخها احساسی هستن تقلید کورکورانه نیست، بلکه : بنیان این داستان بر حفظ حرمت عقاید هر دو طرف شیعه و سنی بنا شده، یعنی تا پایان داستان نباید کوچکترین خدشه ای به اعتقادات اهل سنت وارد بشه... چراکه هدف داستان، وحدت شیعه و سنی با وجود همه اختلافاته. با این حساب، اگه مجید بخواد جواب فقهی و تاریخی و معقول و منطقی بده، اون جواب قطعا اثبات حقانیت تشیع و باطل بودن خلفای اهل سنت هستش و از همینجا، هدف داستان که وحدت بوده، متلاشی میشه و علاوه بر اون، مخاطب سنی رو هم زده می کنه... در حالیکه یکی از محور های اصلی این داستان، مشتعل کردن بیش از پیش عشق اهل بیت علیهم السلام در دل اهل سنت هست که با همین سکوت و صبر در انتهای داستان رخ میده که این عشق، می تونه زمینه ساز هدایت بشه ... ولی اگه داستان جنبه مباحثه بگیره و به دنبال اون حقانیت تشیع اثبات بشه، مخاطب سنی احساس می کنه ما قصد هدایت اون رو داریم .... در نتیجه دچار تعصب میشه و دیگه حتی اون عشق رو هم پیدا نمی کنه شخصیت مجید، از روی عمد از عامی ترین طبقه شیعه انتخاب شده: یعنی کسی که اطلاعات چندانی از تاریخ و ... نداره، اهل مباحثه و شعار دادن نیس، ولی در عمل، مثل یک شیعه عاشق اهل بیت علیهم السلام عمل می کنه.... همون شخصیتی که اکثریت شیعیان دارن و این انتخاب دلیل روشنی داره: الهه اهل مباحثه و تبلیغ علنی و شعار هست و با همین رفتار، مدام فضای وحدت رو به هم می زنه و باعث مشکلات و مصیبت های زیادی میشه.... اما مجید، متعهد به حفظ وحدت هستش، اهل شعار و تبلیغ علنی و مناظره نیست و در عوض با همین سکوت صبورانه و با رفتار عاشقانه اش به پای مذهب تشیع، کاری می کنه که الهه دلداده اهل بیت علیهم السلام میشه..... برای همینه که در اکثر موارد، بنا بر حفظ گفتمان وحدت، مجید با استفاده از احساسات، از مباحثه منطقی طفره میره، چون نتیجه بحث معقول و منطقی، قطعا به نفع شیعه و منافی هدف وحدته... بلکه مجید اعلام می کنه ما همدیگه رو دوست داریم و نباید بریم دنبال اختلافات... همون استراتژی که شیعه و سنی باید در جهان اسلام پیاده کنن و بدون پافشاری بر روی اختلافات، دوستانه با هم زندگی کنن در حقیقت این کتاب، داستان اثبات حقانیت تشیع یا بطلان تسنن نیست، بلکه داستان حفظ وحدت شیعه و سنی در سایه عشق به اهل بیت علیهم السلام و محبت شیعه و سنی به همدیگه اس به نظر بنده شیرینی قصه به همین بود که الهه با همه ادعاهایی که داشت و مجید با همه بی اطلاعی هاش، نهایتا این الهه بود که مغلوب عشق مجید به اهل بیت علیهم السلام شد 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 یه سوالم اینه که معمولا میپرسن داستان واقعیه؟!؟!👇👇 به جز حوادث مربوط به عراق و سوریه که طبق تاریخه و حقیقت داره، همه شخصیت های داستان و ماجراهای مربوط، ساخته و پرداخته ذهن و احساس خودمه 🌹🌹🌹🌹باتشکر ازشما 🌹🌹🌹🌹(ادمین کانال رمانهای عاشقانه مذهبی) از نظر لطف و محبتتون بی نهایت ممنونم(ولی نژاد)
پروانه های وصال
❇️❇️❇️بسم رب المهدی❇️❇️ مصاحبه با نویسنده ی رمان (کتاب )👈👈جان شیعه واهل سنت🖋 سلام علیکم✋ اولا تب
شرح کتاب: رمان عاشقانه «جان شیعه، اهل سنت» به نیت وحدت شیعه و سنی و به عزم مبارزه با تفکر تکفیر و البته مطابق با حوادث روز  خاور میانه نوشته شده که از زبان دختری اهل سنت و از پای نخل ها و ساحل بندرعباس حکایت می شود؛ الهه که با ورود جوانی شیعه به زندگی اش، طعم تازه ای از عشق و عقیده را می چشد و در کشاکش پاک ترین لحظات عاشقانه و ناب ترین دقایق عارفانه، به تبلور باور تازه ای می رسد ...
💌 کجا قدم میزنی؟