❖
"آرزو نکن" 🍀🌸
کارها آسانتر شوند
آرزو کن خودت "توانمندتر" شوی
یه هیزم شکن
وقتی "خسته" میشه...
که تبرش کند بشه
نه اینکه هیزمش زیاد بشه
تبر ما "انسانها" باورهامونه
"نه آرزوهامون"...🍀🌸
❄️🌨☃🌨❄️
❖
🏖 می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....
❄️🌨☃🌨❄️
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷قرآن به ۱۲ چیز،گفته،عظیم:
🌷۱.به زلزله قیامت گفته" شئ عظیم
🌷۲.به خودش فرموده" علیّ عظیم
🌷۳.به بهشت گفته" فوزعظیم
🌷۴.به اجری که میدهدگفته " اجرعظیم
🌷۵.به عذابش گفته"عذاب عظیم
🌷۶.به قدرتش گفته"عرش عظیم
🌷۷.به قرآن گفته"قرآن عظیم
🌷۸.به اخلاق پیامبرگفته "خلق عظیم
🌷۹.به شرک گفته" ظلم عظیم
🌷۱۰.به روزقیامت گفته"یوم عظیم
🌷۱۱.به ولایت علی ع گفته "نبأ عظیم
🌷۱۲.به امام حسین ع گفته"ذبح عظیم
❄️🌨☃🌨❄️
#اینگونه_نگاه_کنیم
💠مرد را به عقلش نه به ثروتش .
💠زن را به وفایش نه به جمالش .
💠دوست را به محبتش نه به کلامش .
💠عاشق را به صبرش نه به ادعایش .
💠مال را به برکتش نه به مقدارش .
💠خانه را به آرامشش نه به اندازه اش .
💠شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش .
💠دل را به پاکیش نه به صاحبش .
💠سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش .
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبری هم اذعان کردند که با این بودجهها نمیشود تئاتر را سروسامان داد؛ هیچ کدام از مسئولان کلان فرهنگی دغدغهای نسبت به تئاتر ندارند
🔹کوروش زارعی، مدیر مرکز هنرهای نمایشی حوزه هنری گفت: کدامیک از مسئولان فرهنگی و دوستان ما در مجلس شورای اسلامی دغدغه فرهنگ و هنر انقلاب را دارند؟ اگر در ۴۰ سال گذشته دغدغه داشتند که وضعیت ما این نبود.
🔹دشمن با جنگ، تحریم و فتنه و هر در و دیوار زدنی نتوانست ما را مغلوب کند ولی فهمید که از کجا باید وارد شود. چندین سال است که رهبر معظم انقلاب اسلامی فرمودهاند که مراقب شبیخون فرهنگی باشید. بعد از امیرالمؤمنین حضرت آقا مظلومترین «علی» روی زمین هستند. متاسفانه کسی به فرمایشات حضرت آقا و تأکیدشان بر فرهنگ و هنر گوش نمیکند.
🔹دشمن جوانان ما را هدف گرفته است. بت موسیقی نسل جوان ما «تتلو» شده که مایه تأسف است.
🔹واقعاً نفوذ فرهنگی در بین دستگاههای ما بسیار عجیب است. اینقدر که باید نگران نفوذ در دستگاههای امنیتی باشیم باید نگران نفوذ در دستگاههای فرهنگی باشیم.
#تلنگـرانـه
مـا چـه کرده ایــم؟!
مملکـتی را کـه شهـدا
با خـونـشان پاکــ کردنـد
مـا آنرا با دزدی، فسـاد، دروغ،
بی بندوباری، بی حجابـی، و.......
بـه نابــودی میکشانیم😔
تاحـالا بهش فکرکردی؟!
در قبالش حق النـاسه!
یکـی با شهـادتش مقـدمه سازی کنـه
واسه ظهور مهدی فاطمـ♥️ـه عج الله
یکی هم شبیه ما، با گناهانش ظهور و به
تعویق بندازه...💥
#به_کجا_چنین_شتابان؟!
❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۵۲) یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد برای یه سری اموزش ها تو نجف بودن ...
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من(۵۳)
پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن...
خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم
مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن
......
کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن ..
صدای صلوات و گریه بلند شد
عباس و اوردن ...
پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ...
همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن...
یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود...
مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ...
زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ...
که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون...
با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم
اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم
اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم
خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد
یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ...
شوهرش مرده سفید پوشیده...
این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار...
گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده
اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست...
عباسم خوش اومدی اقایی
صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ...
با لبخندی که به عباس میزدم گفتم
میدونید ارزوی عباس چی بود...
شهااااادت....
همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم
منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از
خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من
عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ...
دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش
مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ...
از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست
مردها تابوت و بلند کردن
از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ...
اصلا یه قطره اشکم از چشمام
نریخت
همش چشمم به کبوتر بود ...🕊🕊🕊🕊🕊🕊
تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم
پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم
خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خلوارها خاک سرد دفن شد
خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود
چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ...
گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ...
یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد
سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من(۵۳) پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن... خونه قل قله شده بود ا
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۵۴)
اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش
بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم
اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم
اونروز رفتم خونه عمو اینا
محسنم هنوز نرفته بود سوریه...
خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد
خوش اومدی فرزانه جان
ممنون زن عمو جون
زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟
هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم
سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد
منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر
نمیاد...
درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه
زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟
نه دخترم الانه که پیداش بشه
بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد
محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم
محسنم جواب داد و خوش امد گفت
زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره
بیا یه لحظه بشین ...
چشم مادر
اومد و نشست
در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ...
راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم
میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده
درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست
این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما.
تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم
تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن ..
لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن
ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم
اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود
عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش
گفت میرم از اونجا براشون اب میارم
گفتم نه خطرناکه نرو عباس
مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید
صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم
عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ...
محسن بین حرفاش سکوت کرد
منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین
محسنم که بغض گرفته بود گفت:
موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس
ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن
عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن
زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭😭😭😭😭
عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد
هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭😭😭😭
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۵۴) اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش بود درسی رو که
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۵۵)
محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو
گفت: شرمنده من با اجازتون مرخص میشم باید تا جایی برم کار دارم
بلند شدو رفت بیرون
اشکام رو گونه هام سر میخورد
و میریخت رو چادرم
به زن عمو گفتم :
هرچی فکر میکنم هنوز عباس و خوب نشناخته بودم عباس تو چه گوهری بودی
فقط حیف زن عمو سعادتشو نداشتم بیشتر پیش این شیرمرد زندگی کنم
زن عمو اهی کشید و گفت
چی میگی دخترم
تو خیلی خوشانسی که همسر همچین مردی شدی همیشه شجاعتش مهره افتخاری روی پیشونیه توعه
حرفای زن عمو بهم حس غرور میداد ...
خب زن عمو ببخش مزاحم شدم شمارو هم ناراحت کردم
دیگه باید برم
کجااا خب بمون شام یه لقمه نون وپنیری دور هم میخوریم
ممنون زن عمو جون اخه به زینب قول دادم باهم بریم بیرون ...
باشه عزیزم هر طور راحتی
بهمون زیاد سر بزن خوشحال میشیم ..ـ
باشه حتما شماهم بیاین اونطرفا به عموهم سلام برسونید خدانگهدار
بزرگیتو میرسونم دخترم
برو به سلامت...
قرار بود با زینب برای فرزندان یه سری از مدافعین که باهاشون دیدار داشتیم یه چیزایی بخریم که خوشحال بشن ...
وارد یه مغازه شدیم و چندتا اسباب بازی و کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر خریدیم
اوردیم خونه با سلیقه کادو پیچ کردیم ...
نوبت به نوبت به خونه ها سر میزدیم و به بچه ها کادو میدادیم واای که چقدر لذت بخش بود اون لحظه ای که بچه ها با لبخندون و چشمانی که از خوشحالی برق میزد کادو رو از دستمون میگرفتن ...
به اخرین خونه رسیدیم در زدیم یه پسر بچه ۴ـ۵ساله درو باز کرد اومد جلوی در سلام داد
بعد صدای مادرش اومد که پسرم کیه پشت در...؟؟؟
یه نگاه به پشته سرش انداخت
مامان دوتا خانم هستن ...
مامانش اومد جلو در سلام احوال پرسی کردیم مارو شناخت اخه با ایشونم دیدار داشتیم نشسم رو پاهامو به پسره گفتم کوچولو اسمت چیه ..
بالحن بچگونش گفت اسمم محمده...
با لبخند گفتم ای جانم چه اسم قشنگی داری اقا محمد ..
کادو رو از زینب گرفتمو دادم دستش خوشحال شدو گفت اینو بابام فرستاده
یه دفعه بغضم گرفت و حاله هممون گرفته شد ...
گرفتمش بغلم و با بغض گفتم اره خاله جوون این و بابات فرستاده ...
پسره گفت پس چرا خودش نیومد رو به مامانشم کردو ناراحت گفت مامان چرا بابا نیومده مگه باهام قهره ...؟؟
من که قول دادم پسره خوبی باشم ..😢😢
مامانش یه دستی رو موهاش کشیدو گفت نه پسرم چرا قهره کنه فقط خیلی کار داشت از خاله ها خواست که کادوتو بیارن
من دیگه نتونستم طاقت بیارم خدا خافظی کردم فرزانه هم پشت سرم اومد ....
فرزانه ـ چقدر سخته با یه بچه بیوه شدن
چجوری میخواد به پسرش بگه باباش شهید شده
خدایااا هنوز نمیدونه باباش مرده 😭😭😭😭
تو کوچه به دیوار تکیه دادمو نشستم غم خودمو یادم رفته بود اما با دیدن این صحنه بدجوری بهم ریختم
حالم که بهتر شد پاشدیم رفتیم خونه ...
دو روز دیگه چهلم عباس بود
قرار شد یه مراسم مختصر قران خوانی براش بگیریم و بجای هزینه اضافی که اکثرن تو مراسم ختم میزارن
ما اونو به یه خیریه کمک کنیم
و همین کارو هم کردیم ...
شب بعد از تموم شدن مراسم که همه جمع بودن اعلام کردم که میخوام برم مشهد ...
اونجا تقاضایه خادمی بدم و همونجا بمونم ....
از مامانمم خواستم که همراهم بیاد .... مامان هم قبول کرد
خانواده عباس هیچ مخالفتی نکردن ...
به کمک یکی از دوستان بسیجی زینب که اهل مشهد اما ساکن تهران بود یه خونه ی نقلی جور کردیم .
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نمازشب🌙
🔴 اگر خوندن نماز شب خیلی براتون سخت و سنگینه
👌حتماً این کلیپ را ببینید
💞هرشب به عشق امامزمان (عج) نماز شب بخوانیم
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨
پروانه های وصال
🍃⚜️🍃⚜️🍃⚜️🍃 *💫(سرگذشت ارواح در عالم برزخ قسمت ۱۳)* *🔥عاقبت ریا🔥* *💥هر طور بود بقیه راه را پیمودیم
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
*🛑سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۴)*
*🔥آتش حسرت*
*💥از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:*
*چه مقامی! چه منزلتی!*
*در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند*
*🔘اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد*
*♨️چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...*
*🌪️ گردباد شهوات*
*🔥با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی 🌪را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش🔥 آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود*
*🌪️با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردباد به دور خود میچرخد*
*با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در* *وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟*
*✨نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد*
*⚡️با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟*
*نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد*
*💥رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد*
*🍃گردباد🌪 اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم*
*🍀هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد*
*🌾 لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم*
*دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم*
*📛ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم!*
*چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...*
*❌وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد*
*🔆به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی*
*❎ نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود*
*بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟*
*💠 با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است*
*با تعجب پرسیدم: از نیک؟!*
*گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود*
*🌀گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟*
*🔥پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود*
*و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند*
*💥آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است، باید همراه من بیایی...*
*✍ ادامه دارد...*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🔘 داستان کوتاه
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پروردگار من!!
✨خدای زیبایی ها!!
🌺خالق تمام ذرات هستی!!
✨ای خودت همه عشق!!
🌺با من باش..
✨با من بمان..
🌺که نیاز بی نهایتی!!
🌺به توکل زیباترین نامها
✨به رسم ادب به نام خدا
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸
💫خـدایا...
🌸آدمهای خوب سر راهم بگذار ...
✨حس بسیار خوبیست هنگامی که
🌸در لحظه هجوم غم
✨یا ناامیدی
🌸یا پریشانی؛
✨بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود
🌸کلامش، نگاهش، حتی نوشتهاش
✨آرامش و شادی و امید بپاشد
🌸به زندگی.
✨فقط از دستِ خودِ خدا برمیآمده
🌸که آن آدم را،
✨یا کلام و نگاه و نوشتهاش را
🌸برای آن لحظه خاص
✨سرِ راه زندگی ما بگذارد.
🌸خدايم... خدای خوبم
✨من را هم از واسطههای
🌸خوب کردنِ حالِ بندههایت قرار بده...
💫آمیـن...🙏
🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
🤍زندگی را به عشق بخشیدن
❄️زنده است آن که عشق می ورزد
🤍دل و جانش به عشق می ارزد
#هوشنگ_ابتهاج
ســـلام ❄️
صبح زیباتون بخیروشادی ☕️
روزتون پراز موفقیت و کامیابی🤍
❄️
🌸یک کارت عروسی جالب دیدم پدری دخترش را عروس کرد و در کارت ارسالی خود اینچنین نوشت:
به نام خداوند ایران زمین
" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎن ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ " .
💞ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ....ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ..... ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ!
ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ .
🌸انسانهای واقعی نه پول زیاد دارند نه جایگاه و مقام بالا...
ﺁﻧﻬﺎ ﻗﻠﺒﻲ ﺑﺰﺭﮒ و نگاهی مهربان دارند.
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
❖
اگر به جای محبتی🍃🌺
که به کسی کردی،
از او بی مهری دیدی،
مایوس نشو!
چون برگشت آن محبت را
از شخص دیگری،
در زمان دیگری،
در رابطه با موضوع دیگری،
خواهی یافت شک نکن...
تو فقط خوب باش
و "" خوب بمان ""...🍃🌺
❄️🌨☃🌨❄️
آرامـش یعنـی :
قایـق زنـدگیتــ را
دستــ ڪسی بسپـاری ڪہ
صـاحبـ سـاحـل آرامـش استــ
«الا بـذڪرالله تطمئـن القلــوبــــ»
❄️🌨☃🌨❄️
☀️
السلام علیک یاصاحب الزمان عج
#سلام_امام_زمانم
مولای مهربان
غزل های من سلام!
سمت زلال اشک من
آقای من سلام!
نامت بلند و
اوج نگاهت همیشه سبز؛
آبی ترین بهانه ی
دنیای من سلام!
امام خوب زمانم سلام
☀️صبحم به نامتان
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
🌷امید یعنی بدونی٬
تا هستی میتونی تغییر کنی
و دنیا رو تغییر بدی.
🌷امید یعنی بدونی٬
خداوند دوستت داره و
اگه به تو زمان داده
معنیش اینه که توی این فرصت
میشه یه کارهایی کرد.
🌷امید یعنی این که
همیشه بخشش خداوند را
از اشتباه خود بزرگتر بدانیم.
🌷امید یعنی این که
اگر دانه ی زندگی صد بار از
دستمان رها شد٬ باز هم برای
برداشتن و به مقصد رساندن آن
به ابتدا برگردیم این بار٬
محکم تر گام برداریم..
🌷امید یعنی همیشه
نگاهت به خدایی باشه که
یکی از اسماش منتهی الرجایاست
یعنی انتهای امیدواری...
الهی همیشه و در هر کاری
تنها به امید تو.....
تجملات هیچوقت جاذبهای برایم نداشت،
من چیزهای ساده را دوست دارم
کتابها را... تنهایی را...
یا بودن با کسی که تو را میفهمد.
👤 دافنه دو موریه
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق