eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
21.8هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 توصیه مهم مجری تلویزیون درباره انداختن کفاره و صدقه روی بدن افراد تصادفی ▪️این قسمت: زیبایی ▫️تجربه‌گر : آقای‌ حامد طهماسبی http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگارمن (۷۶) فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت . دوتا ب
📓📕📗📙📘📒📔📕 (۷۷) وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گرمی کردن ... منو زینب قرار شد تو یه اتاق بخوابیم ... دلمون میخواست تاصبح باهم حرف بزنیم ... فرزانه جات واقعا خالی بود... بعد رفتنت همراه یکی دوتا از دوستام از خانواده شهدا دیدار میکردیم ... فرزانه ـ یادش بخیر ...دلم برای اون روزا تنگ شده ... زینب دلم برای روزای مجردی که چجوری عاشق عباس شده بودم روزی که عباس اومد خواستگاریم و روزای خوشی که باهم داشتیم ولی افسوس که خیلی کوتاه و زود گذر بود😔😔😔 زینب من اونجورکه میخواستم نتونستم از زندگیم لذت ببرم فقط مثل یه رویا یا یه حسرت تو دلم موند😢😢😢 ابجی جون به گذشته فکر نکن همین که یاد عباس تو دلت زنده بمونه کافیه بخدا اونم راضی نمیشه تو اینجوری خودتو عذاب بدی زینب گفتنش راحته کاش جای من بودی و از اوضاع دلم باخبر میشدی 😔😔😔😔 فرزانه نمی شه دوباره برگردی اینجا میخوام مثل سابق کنار هم باشیم ... چرا شاید بیایم مامانم که از خداشه از اولم مخالف بود ... منم برای رهایی از دوریه عباس میخواستم خادم بشم و پناه ببرم به حرم که نشد البته شرایطشو نداشتم اما حالا دیگه امیدی به موندن ندارم حتما بر میگردیم... وااای چقدر عالی میشه بازم منو تو باهم هوراااا😊😊😊 راستی فرزانه میخوام یه فضولی کنم 😅😅😅😅 جونم بپرس ببینم چی میخوای بدونی کلک!!😏😏😏 فرزانه عباس تو نامه اش چی نوشته بود .... تو نامه چیزه خاصی نبود یه خمیازه بلند کشیدم هاااااااا چقدر خوابم میاد توراه خسته شدم زینب بخوابیم ؟؟؟ اره بخوابیم توهم خسته ای شب بخیر شب خوش... به بهونه ی خواب از جواب دادن به سوال زینب طفره رفتم ... شاید اگه از جریان خبردار میشد دلش می شکست اخه بهم گفته بود که جوابش به محسن مثبته لابد خیلی دوسش داره ... صبح از خواب بیدار شدیم که بریم صبحونه بخوریم که بازم سرگیجه و حالت تهوعم شروع شد دوییدم رفتم تو دستشویی... با صدای هوووق زدنه من معصومه خانم و مامان و زینب اومدن ... زینب ـ چی شده فرزانه ؟؟؟ معصومه خانم ـ دخترم خوبی ، چت شد یه دفعه 😰😰😰 مامان ـ نگران نباشید چیزیش نیست یه مسمومیت ساده ست حالا که بالا اورده بهتر میشه.... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون همه نگران نگاهم میکردن ... ناراحت نباشین چیزیم نیست مامان راست میگه یه مسمومیت ساده بود که الان بهترم 😊😊 زینب ـ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟ نه جوونم دکتر چرا گفتم که خوبم ... صبحانه خوردنمون که تموم شد مامان گفت من میرم یه سر خونه عموت اینا تو نمیای .... نه مامان از طرف من بهشون سلام برسون ... امروز قراره با زینب بریم خرید برای مراسم امشب براش لباس انتخاب کنیم ... من فردا شب میبینمشون ... باشه دخترم مراقب خودت باش خدا حافظ... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📙📘📒📔📕 #داستان_روزگار_من (۷۷) وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گرمی کردن ... منو
📓📕📗📘📙📔📒📓 (۷۸) منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم... وارد یه مغازه شدیم ... داشتیم لباسارو نگاه میکردیم اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ... ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم... زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ... اینا همشون مدله بازن ... فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود... زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ... خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ... کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ... اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ... چی میگی خانم برو بیرون ... زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ... اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن.. امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن... از مغازه زدیم بیرون... هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁 وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ... خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ... ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ... بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ... فروشنده خیلی خوش برخورد بود ... چند دست لباس زینب پرو کرد... اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ... مثله یه تیکه ماه شده بود ... بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود... زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود... اره عالی بود... فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟ زینب از هولش بستنی رو قورت داد چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ... فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم.. 😁😁😁😁 نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده... باشه بریم منم همین طور😔😔 فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊 نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند .... محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد ماهم جواب سلامشو دادیم زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود... محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟ شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ... یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار... منم خشکم زده بود ... زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد... نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن.... اهاان شاید... مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش... منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📓 #داستان_روزگار_من (۷۸) منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم... وارد یه مغ
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۹) روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ... به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ... یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی.. فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ... عجب روزی بود .... یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم درو بازکردم وارد حیاط شدیم ... رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ... اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ... مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ... با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈 وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم .... نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞 ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢 ماماااان ... جانم دخترم .... مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟ اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟ مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭 پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم چرا عباسم برای همیشه رفت 😭 چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭 دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ... چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ... فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره... فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه... بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی .... باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ... بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم .... شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۷۹) روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۸۰) مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ... زینب لباسشو تنش کرد... کلی روسری ریخته بود زمین .. واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان... به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ... باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ... میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ... خب اون سفیده رو سرکن ... اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد... اووو حرف نداره عالی شدی دختر ... خوشگل بودی خوشگل تر شدی 👌👌👌👌 زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ... معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟ اره مامان الان میام ... زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ... زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ... کنار در ایستاده بودم ... یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟ فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ... ممنون عمو . شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ... با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ، یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم سلام دخترعمو .... سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم... محسن گل و داد دست منو رفت... مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ... بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ... واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ... فرزانه من عاشق گل رزم ... فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ... معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین... زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰 عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا... اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ... زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ... به به عروس گلمم اومد ... زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید .... اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت .... همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ... احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ... زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ... محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ... هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ... محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و بدست بگیرم ... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 📗📘📙📔📕📓📒📘
جدول برنامه ریزی اعمال ماه رجب ببین کلا در روز 10 دقیقه وقتتو میگیره حتما بجا بیارید ❣️❣️التماس دعا❣️❣️
✨﷽✨ 🏴شیعه شدن مردی از اصفهان در اثر اعجاز امام هادی علیه‌السلام ✍گروهی از اهالی اصفهان از آن جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علویه گفتند که مردی به نام عبدالرحمن در اصفهان بود که مذهب شیعه داشت. از او پرسیدند: علت تشیع تو چه بود و چه باعث شد که معتقد به امامت علی‌النقی علیه‌السلام شدی؟ گفت: من چیزی مشاهده کردم که موجب این اعتقادم شد و آن چنین بود که من مردی فقیر ولی زبان‌آور و با جرأت بودم. یک سال اهالی اصفهان مرا با چند نفر دیگر برای شکایت به دربار متوکل فرستادند. روزی جلوی خانه متوکل ایستاده بودیم که دستور داد علی‌بن‌محمّد، پسر حضرت رضا علیهماالسلام را بیاورند. من به یکی از اشخاصی که پهلویم ایستاده بود گفتم: این مرد کیست که متوکل دستور داده او را بیاورند؟ گفت: او مردی از اولاد علی علیه‌السلام است که شیعیان معتقد به امامتش هستند. دنباله سخنان خود را چنین ادامه داد که ممکن است متوکل دستور داده باشد او را برای کشتن بیاورند. با خود گفتم از اینجا نخواهم رفت تا این مرد را ببینم که چگونه شخصی است. ناگاه دیدم سوار بر اسب است و می‌آید. مردم از طرف راست و چپ دو صف تشکیل داده‌اند و او را تماشا می‌کنند؛ همین که چشم من به آن جناب افتاد محبتش در دلم قرار گرفت، در دل دعایش کردم که خداوند شرّ متوکل را از سر او رفع نماید. دیدم که از میان جمعیت می‌گذرد و چشم به یال اسب خود انداخته و هیچ توجهی به جمعیتی که در طرف چپ و راست ایستاده‌اند نمی‌کند. من همین‌طور در دل مشغول دعا برایش بودم. همین که به من رسید رو به جانب من نموده فرمود: خدا دعایت را مستجاب کرد! خداوند به تو عمر طولانی و کثرت مال و فرزند عنایت کند. از شنیدن این سخنان لرزه بر پیکرم افتاد، به‌طوری که نتوانستم خود را نگه دارم و روی زمین افتادم! دوستانم پرسیدند: تو را چه شد؟ گفتم: چیزی نبود و به آن‌ها اطلاع ندادم. به اصفهان برگشتیم؛ خداوند مرا ثروتمند نمود به‌طوری که اکنون در خانه‌ام بیش از یک میلیون درهم دارم. به جز ثروتی که در خارج از خانه دارم. دارای ده فرزندم و عمرم اکنون بیش از هشتاد و چند سال است و معتقد به امامت همان شخصی هستم که از مرا اسرار دلم مطلع نمود و خداوند دعایش را درباره‌ام مستجاب کرد. 📚بحار الأنوار، ج 50، ص 141 . 📚 الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 392 . ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
💥🍃💥🍃💥🍃💥🍃 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)* *🔥قطعه آتش* *☑️چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به
✨🍃✨🍃✨🍃✨ *🔴 سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۰)* *✅از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟* *گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند* *⁉️گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..* *⚠️با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود* *🔰با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم* *⛔️سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم* *گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دیدم* *❌در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...* *❎بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را* *ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند* *💠کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟* *🌹نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند* *☘با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند* *🍃همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی🔥 بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو میگریخت و فریاد میزد :* *😔وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...* *⚔کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند* *🔴با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:* *اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...* *🔷آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...* *در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند* *🔶اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...* *🔵نبرد سرنوشت ساز!* *♦️بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد* *🔘وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!* *✅همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست* *🔆نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!* *❓با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟* *🌹نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند* *از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!* *🔰نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..* *🌟 سپس دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته* *🍂 مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...* *✍ادامه دارد...* http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
⭐️چراغی در این شب ♥️برایتان روشن میکنم ⭐️در تاریکی ایـــن شـــب ♥️و آنگاہ از خـدا میخواهم ⭐️اگـر در خـــاموشــی ♥️غم اسیر تنهایی شدید ⭐️چراغ امیدتان روشن بماند ♥️شبتون بخیر و شادی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا