📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
فردی به دکتر مراجعه کرده بود.
در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه
میرسه و از دکتر میخواد که مدارک
نظام پزشکیاش را ارائه دهد.
دکتر بازرس را به کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم. شما این پول رو بگیر بی خیال شو.
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه. مریض یقهی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی.
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم ...
این است حکایت ما در جامعه.
چون هر کدوممون به نوعی آلوده
هستیم نمیتونیم جلوی فساد رو بگیریم.
به امید روزی که هر کس به دنبال
خارج کردن خود از چرخه فساد باشد.
🌨❄️☃❄️🌨
🍘#شیرینی_خوشمزه_بدون_فر
بیسکوییت مادر دوبسته به خاطر طعم خوشمزه اش
نصف قوطی خامه صبحانه
یک بسته پنیر ماسکارپونه
۱قاشق غذاخوری پودرژله با طعم دلخواه
۱قاشق مرباخوری پر پودر قند ۱عدد کره ۵۰گرمی
🥮ابتدا پودرژله راباسه قاشق غذاخوری آب روی حرارت بن ماری کنید وکنار بگذارید بعد خامه صبحانه وپنیر ماسکارپونه وپودرقند را باقاشق خوب هم بزنید تا یکدست شوندوبعد پودرژله بن ماری شده را اضافه کنید ومایع را کنار بگذارید .بیسکوییت ها را با کره نرم شده درخردکن ویا غذاساز خووووب پودرکنید تا کره وبیسکوییت به خورد هم برن وبعد آنها را درقالب کیک یزدی متوسط بریزید این مقدار پنج عدد قالب کیک یزدی متوسط پر میشود بیسکوییت ها را خوووب فشار بدید تا جمع بشن وفشرده بشن این قسمت مهمه لبه ها ضخیم باشن تا موقع برداشتن از قالب جدانشن بعد که حسابی بیسکوییت ها دورقالب قرار گرفتن میزارید فریزر یه ده دقیقه تا ببنده بعد با سوزن از لبه به طرف پایین بیسکوییت ها را از قالب جداکرده چندجاش که هوا بخوره با سوزن از قالب جدامیشه بعد مواد خامه ای را داخلش ریخته ویک ساعت داخل یخچال گذاشته تا مایع خامه ای سفت شود نوش جان
👨🍳
#دسر_محلبي
شير ٤ پيمانه
نشاسته ذرت ٢ ق غ
شكر يك پيمانه
اسانس وانيل يك ق م
خامه صبحانه ١ بسته
آرد نصف پيمانه ابتدا نشاسته ذرت و با يكم از شير يخ حل كردم و مابقي شير و با شكر مخلوط كردم و روي حرارت ملايم ميذاريم تا شكر حل بشه سپس شير و نشاسته ذرت رو كه باهم مخلوط كرده بوديم و بهش اضافه ميكنيم و مدام هم ميزنيم حرارت رو متوسط ميكنيم ارد و اضافه ميكنيم كم كم و مدام با همزن دستي روي حرارت ملايم هم ميزنيم تا غليظ شه بعد خامه رو اضافه كردم زير حرارت و خاموش كردم همزدم ( همزن دستي ) تا يكدست شد در اخر وانيل رو اضافه كردم نيمي از مايه رو برداشتم بهش ٢ ق غ تخم خرفه ( همون تخم شربتي هم ميشه كه توي اب جوش خيس كرده بودم اضافه كردم ) زدم نيمي شم كه ساده بود
به قسمت ديگشم ٢قطره رنگ سبز اضافه كردم ( مارك رنگ امريكالر) بعد اول قسمت سفيد رو داخل شيشه ريختم ٥ دقيقه داخل فريزر قرار دادم بعد از فريزر خارج كردم و قسمت سبز رنگ و اروم بهش اضافه كردم ٣ ساعت داخل يخچال استراحت دادم
يه دسر خوشمزه با بافتي نرم خواهين داشت 💚
#آشپزی...
#پیراشکی_اسفناج_پنیر 🥐 😋
▫️۱-اسفناج +پنیر فتا+پیازداغ خشک
▫️۲- سیب زمینی سرخ شده نگینی+جعفری خرد شده
▫️۳-ترکیبی از شماره یک و دو
▫️۴-گوشت چرخ کرده+ قارچ+فلفل دلمه ای
🔸نکته مهم این هست که مایه داخل پیراشکی خیلی داغ، ابکی و یا چرب نباشه که خمیر شکلش خراب نشه!
در صورت تمایل از پنیر های رنده شده پیتزا و یا موزارلا هم در داخل پیراشکی می شه استفاده کرد.
🔸روی پیراشکی را من با ماست رو مال می کنم و ادویه هایی مثل اویشن، چیلی و فلفل نیم کوب روش می پاشم.
درجه فر، دویست درجه و پیراشکی در حد طلایی شدن در قسمت میانی فر قرار بگیره که خشک نشه!
مدل های مختلفی هم که دیدین، پیراشکی پیچیده شده مثل بقچه و یا قیفی که همه از همین مربع بریدن ها درست می شه
..
#کوفته_برنج
مواد لازم
1 کاسه برنج آب پز شده(یا از شب مانده)
1قاشق چای خوری فلفل سیاه
1 قاشق چای خوری پول بیبر(فلفل پرک ترکی)
4 عدد پیازچه ربز خرد شده
جعفری و نعنا ریز خرد شده
1عدد تخم مرغ
3 قاشق غذاخوری آرد
نصف قاشق چای خوری جوش شیرین
👈طرز تهیه
تمام مواد را در ظرفی بریزید و با هم مخلوط کنید.با دست تکه هایی به بزرگی گردو بگیرید و در دست پهن کنید و روی حرارت متوسط در روغن داغ سرخ کنید .نوش جان
YEKNET_IR_madh_turki_milad_imam_hosein_1399_12_26_mehdi_rasouli.mp3
1.73M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐وریبلر زینت زیبا بهشت والایه
💐چکیب لر پرده خوشرنگ عرش اعلایه
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #مدیحه_سرایی #ترکی
پروانه های وصال
امر به معروف و نهی از منکر{۲۲} 11) «لا تکن ممن ... یحبالصالحین و لا یعمل عملهم و یبغض المذنبین و
امر به معروف و نهی از منکر {۲۳}
13) «و انهوا عن المنکر و تناهوا عنه فانما امرتم بالنهی بعد التناهی:[39] نهی از منکر کنید و خود نیز از آن بپرهیزید. همانا نهی از منکر بر شما واجب شده است بعد از تناهی(ترک منکر)». امام(ع) تناهی و ترک منکر را مقدم بر نهی از منکر میداند. لذا انسان باید اول خودش را اصلاح نماید، سپس همت به اصلاح دیگران بگمارد؛ چراکه در غیر این صورت اقدامش تأثیر مطلوب را نداشته و نمیتواند دیگران را اصلاح نماید.
14) «من لا یصلح نفسه لا یصلح غیره:[40] کسی که خودش را اصلاح نکند دیگران را نیز اصلاح نخواهد کرد». در پایان بیانی را از آن حضرت میآوریم که نسبت به سخنان قبل، از شدت بیشتری برخوردار میباشد و در آن، آمرین به معروف را که تارک آن هستند و همچنین ناهیان از منکر را که عامل به منکرند، مورد نفرین قرار میدهد و درخواست لعن خداوند را برای آنان مینماید.
پروانه های وصال
#درسهایی_ازحضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_صدوبیست_ونهــــــــم💎 ثعلبه به جایگاه گوسفندان برگشت پ
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صدوبیست_ونهــــــم💎
زمانی شخصی خدمت حاج شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی رحمة الله علیه آمده و گفت: آقا! یک سری ملخ آمده اند و مزرعه مرا می خورند!
آقا فرمود: تو حق فقراء، یعنی زکات را نمی دهی و حق فقرا را ملخ ها می خورند. چون زکات نمی دهی آنها بر می دارند، آیا قول می دهی زکات بدهی؟ گفت: بله آقا.
آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود: برو این دعا را توی آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ها بگو، ملخ ها شیخ حسن علی گفته بلند شوید بروید پای این ساقه های گندم و علفهای هرزه زمین را بخورید، من زکات می دهم.
آن مرد می گوید: من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن علی را هم برای ملخ ها گفتم. ملخها از روی خوسه های گندم بلند شدند و پای ساقه های گندم نشستند و شروع کردند علفهای هرزه را خوردن، علفهای هرزه را می خورند و سیر می شوند.
کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالی داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم.
ادامه دارد...
#سیرھ_شھدا🌸
- از کربلا که برگشت،
ازش پرسیدم: از امام حسین"؏" چی خواستی؟
گفت: یه نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل"؏" کردم،
یه نگاه به گنبد سیدالشهدا"؏"
و گفتم آدمم کنید :) !
🎙#شهیدمجیدقربانخانی♥️
🌨❄️☃❄️🌨
#حرف_قشنگ🌱
| رمز نزدیک شدن به مردم،
از آنها چیزی نخواستن است.
و رمز نزدیک شدن به خدا
همه چیز را از او خواستن است! |
🌨❄️☃❄️🌨
❖
اگر عادت داری همیشه روی مبلها و فرشها را بپوشانی، زندگی نمیکنی! اگر پنجرهها را به بهانهی آنکه پردهها کثیف میشوند باز نمیکنی، زندگی نمیکنی! اگر روکش مشمایی صندلیهای ماشینت را هنوز دور ننداختهای زندگی نمیکنی!
دیر میشود عزیز... بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخرهترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان... عمر تمام این وسایل میتواند از من و تو و نسل آیندهمان بیشتر باشد! چه عیبی دارد؟ کثیف شدند تمیزشان میکنیم.
ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیدهایم. نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم! اگر راحتتر زندگی کنیم آرامتر و کمدغدغهتر هم خواهیم بود.
فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پردههای بلند رو به حیاط و آن همه گلدان در جایجای زندگی. و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرشهای لاکی پس از فصلی و سالی. حالا در آپارتمانهایمان اسیر شدهایم در میان این روکشها و حفاظها...
خوشبختی واقعی همین حوالیست، در سادگی، در سهلگیری زندگی! روی زندگی را نپوشانیم....
❄️❄️☃❄️🌨
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و چهارم ................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و پنجم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🏃دنبال صدا دویدم...
صدای آرام بخشی بود...
وسط یه حیاط بزرگ...
یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید🍃🍃🍃
پا گذاشتم رو پله اول....
🍃🍃🍃🍃🍃
بازم صدا میگفت بیا...
خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...
فقط پله ها رو بالا میرفتم...
🍃🍃🍃🍃🍃
با آرامش تمام قدم برمیداشتم...
🍃🍃🍃🍃
دیگه نمیدویدم...
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...
سمت راست ...
یه راهرو دیگه بود...
شبیه...
شبیه جایی نبود...
اما پر از اتاق....
🍃🍃🍃🍃🍃
از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...
🍃🍃🍃
از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منو صدا میزد بگوشم رسید...
خیلی آشنا بود...
به سمت اتاق رفتم...
اتاق شماره 14
+اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... 🎅
دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... 🎅غریب نوازه...🎅...
حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... تو خیلی کارا باید انجام بدی
هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...🎅
منم قول میدم بیام پیشت...
اما...
🔻🔻🔻🍃🍃🍃
به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم
🍃🍃🍃🍃🔺🔺🔺
من هاج و واج ...
فقط خوب گوش میکردم و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم...
🍃مثل قاب عکسش... 🍃
تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️
💥💥💥💥💥💥💥💥
+باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...🎅
پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد
پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد...
شوکه شدم...
اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم...
+-داخل حرم برم... 😭😭
با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید
+معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😭🎅
یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه😭🎅... پاشو... پاشو باهم بریم...
یاد چایی افتادم...
☕️
طعمش هنوز توی دهنم بود..
آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم...
دستم رو گرفت و راه افتادیم...
همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭😭
رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...
اما...
اما از راه پله خبری نبود...
🍃🍃🍃🍃
جمعیت موج میزد...
+پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران.. 🎅
اما اینجا داخل حرمشه...
اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...
مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو
🌹🌹🌹🌹🌹
السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اشک امانم نمیداد... 😭
یاد باباجون افتادم...🎅
یاد عمو حسین...
اصلا احساس تنهایی نمیکردم...
صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود... 🍃🍃🍃🍃
+باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...🎅
صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...
🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃
همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...
دیگه آروم شده بودم...
خالیِ خالی...
🍃🍃🍃🍃
خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم...
+-ببخشید..آقا...
+بگو پسرم...🎅
+-میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا...
+اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...🎅
+-آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😊
بدون اینکه تعجب کنه گفت:
+بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن...🎅
باید همیشه ویژه باشی پسرم....
که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی...
مهمون ویژه بودی🎅
معلومه خیلی دوستت دارن...🎅
مواظب خودت باش...🎅
🍃🍃💥💥🍃💥🍃
یاد بیمارستان افتادم...🎅
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و پنجم .................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت آخر ..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎
+ارشیاخان خوبی پسرم...
🍃🍃
صدای مش عیسی بود...
ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد
+نتونستم طاقت بیارم😭😭
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭
+گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
+اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
--هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭
🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من
--تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
+-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭
+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
توکل؟؟
-یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😪
--زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...
مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!..
از همه خوشی ها دل کندی! ...
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
--الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا...
انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
--حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
--بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
💥💥💥💥💥💥💥💥
پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑
اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
⚡️⚡️⚡️
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼
🍂🍂🍂
+-باباجون شرکا اومدن... اما ...
🍂🍂🍂🍂
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
💥💥💥
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂
اما ...
🍃آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم...
آخه...قول داده بودم...
🍃
باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پایان
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سلام علیکم
لطفا خودتونو معرفی کنید:
علیکم السلام
سجاد باطنی هستم در فضای مجازی با نام سجاد مهدوی مینویسم. دانشجو هستم و در کارهای تحقیقاتی فعالیت دارم. ساکن تهران
بنظر میرسه این اولین رمانتونه درسته؟!؟
حقیقتش یک رمان گسترده در حال نوشتن دارم، چند قصه کوتاه و داستان بلند در این راستا نوشتم که ایرادات کارم مشخص شود و از نظر دوستان استفاده کنم. البته این رمان محصول مشترکی است با یکی دیگر از دوستانم
رمان خوبی بود توکل دررمان جالب بود ولی چرا زود تموم شد؟
در کل هدف این نبود که داستان زیاد طولانی شود. ولی در کل باید دید که نظر دوستان راجع به همین مقدار هم چیست.
هدفتون از نوشتن این رمان چیه؟!
این رمان بخصوص هدف اصلی که دنبال میکرد تغییر رویکرد مخاطب به مسئله سعادت بود. یعنی برگردان مخاطب نسبت به سعادت حقیقی هدف بود که ورای خوشی های دنیای کوتاه ما، مخاطب اصالت سعادت را به ارتباط هرچه قوی تر با شارع مقدس ارزیابی کند.
جوابتون به نظر اعضای کانال چیه؟!؟
برخی از دوستان که خوششان آمده بود باعث افتخار است. ایراد باقی دوستان هم در خصوص مبهم بودن داستان هست که ایراد واردی است. البته ابهام در داستان همیشه بد نیست ولی اگر جایی گنگ شود یعنی خواننده ارتباط برقرار نکند و با سیر داستان همراه نشود بد است که ظاهرا برخی از دوستان همین ایراد را داشتند. ان شاالله این نکته را یعنی عدم گنگ نویسی در کار اصلی خودم و دیگر فعالیت هایم لحاظ میکنم.
نکته یا حرف آخر:
نکته ای نیست بجز اینکه نظرات دوستان را بسیار استقبال میکنم و هر ایرادی که هست را خوشحال میشوم مطرح بفرمایند.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
4_5866137414585550636.mp3
4.67M
🎧 سرود فوق العاده شنیدنی
امشب شب شوره عرش برینه....
حاج محمود کریمی
🎊 میلاد سرداران کربلا مبارک🎊
#نمازشب💫
🌟مرحوم ایت الله میرزا عبدالکریم حق شناس رحمت الله علیه :
🌱خدای متعال درسحرها به قلب های شما نظر می کند
🌱بانمازشب شما رانورانی ومنور می کند
🌱پروردگار بانماز شب عمر شما راطولانی می کند
🌱دیگر اینکه نمازشب چراغ قبر شماست
🌱ازاین ها گذشته رزق فردای شما را می رساند
التماسدعای فرج
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
❄️🌨☃🌨❄️