هدایت شده از پروانه های وصال
.
🔴دیدار «قاضیزاده» با طلبه مجروح حادثه حرم رضوی
🔹رئیس بنیاد شهید در دیدار با «پاکدامن» مجروح حادثه تروریستی حرم مطهر رضوی: با شهادت دو طلبه جهادگر مسئولیت سایر روحانیون طلبه از قبل بیشتر شده است و روحانیون طلبه جهادگر باید راه این شهیدان را ادامه دهند.
🔸حجتالاسلام پاکدامن: این اتفاق باعث عقبنشینی من در مسیر خدمت نخواهد شد و قویتر از قبل در مسیر ولایت به فعالیت خود ادامه خواهم داد.
شهدای حرم رضوی در #ماه_مبارک_رمضان
#شهید_اصلانی و #شهید_دارایی
هدایت شده از پروانه های وصال
❤️پیشنهاد نامگذاری روز طلبه❤️
همزمان با شهادت دو تن از طلاب فاضل و جهادگر شهید اصلانی و شهید دارائی مناسب است روز سوم #ماه_مبارک_رمضان در تقویم به نام روز_طلبه ثبت شود تا در این روز، از خدمات و زحمات طلاب تجلیل و به تبیین جایگاه حوزه و روحانیت پرداخته شود.
متاسفانه در تقویم جمهوری اسلامی هیچ روزی به طلبه و روحانیت اختصاص ندارد. خوب است از این فرصت به خوبی استفاده شود و این مهم از مسولان حوزه و شورای عالی انقلاب فرهنگی مطالبه شود.
سرباز #امام_زمان مثل #حاج_قاسم
هدایت شده از پروانه های وصال
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عالمی که با یک یاعلی بیمار سرطانی رو نجات داد
#ماه_رمضان
هدایت شده از پروانه های وصال
17.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 نگاه
روایت شنیدنی از تاثیر و وزن نگاه غصبناک در محاسبه ی اعمال
تجربهگر: آقای میلاد دولت آبادی
پخش: هر روز ساعت ۱۸:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد
شبکه چهار سیما
#تجربه_مرگ_موقت
.
هدایت شده از پروانه های وصال
دوام بیاور
حتی اگر طناب طاقتت
به باریک ترین رشته اش رسید،
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی،
حتی اگر به بدترین شکل ممکن، کم آوردی
در ذهنت مرور کن،
تمام آرزوهای محال دیروز را که امروز،
زیرِ دست و پای روزمرگی ات
جولان می دهند!
تمام آن ثانیه هایی که
مطمئن بودی نمی شود، اما شد!
تمامِ آن لحظه هایی که فکر میکردی
پایان راه است، اما نبود!
می بینی؟!
خدا حواسش به همه چیز هست
دوام بیاور...
نرگس صرافیان طوفان
💕💛💕💛
هدایت شده از پروانه های وصال
📚#داستان_آموزنده_بهلول_دانا
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم (شراب) حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
💕💚💕💚
هدایت شده از پروانه های وصال
📚#داستانی_خواندنی_از_ملانصرالدین
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ....
دوستش دوباره پرسید خب ، چه شد ؟
ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ،
چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود ....
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود ، ولی با او هم ازدواج نکردم...
دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا ؟
ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم🙈😁😂
💕💚💕💚
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت36_بخش_پنجم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_اول
#هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!...
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام...ازتو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم...
هق هق میزنم...
" نکنه...نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی...چرا؟!...نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! "
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
💞
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆🏻:
#میم_سادات_هاشمی👉🏻
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_اول #هوالعشـــق❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگ
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_دوم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت...شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!...راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی...
دردلم میگویم " خب بیشتربخاطر اون بود"
مامان باتاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یسر.
کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆🏻:
#میم_سادات_هاشمی👉🏻
❤️❣️❤️❣️❤️❣️❣️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_دوم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ باچشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_سوم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه...
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
💞
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم.
صدای علی اصغر درحیاط میپیچد
_ کیه!..
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر بامحبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم
_ خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان...بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ ریحانه!!!...ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆🏻:
#میم_سادات_هاشمی👉🏻
❤️❣️❤️❣️❤️❣️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹