eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
مواد لازم برای پایه پایین: -500 گرم توت سیاه -1 پیمانه شکر -1.5 پیمانه آب -3.5 قاشق غذاخوری نشاسته ذرت مواد لازم برای : -1 لیتر شیر -1 پیمانه شکر -2 ق غ نشاسته ذرت -2 ق غ آرد -1 بسته وانیل (۵ گرم) مواد لازم برای -500 گرم تمشک -1 پیمانه شکر -1.5 پیمانه آب -3.5 ق غ نشاسته ذرت طرز تهیه؛ ابتدا رو برای پایه آماده می کنیم. مواد رو داخل قابلمه میریزیم و به مدت 10 دقیقه بجوشانیم.سپس میریزیمش توی مخلوط کن و باز میزاریمش روی حرارت تا غلیظ بشه.بعد سس رو بعنوان پایه توی قالب میریزیم و میزاریم 10 دقیقه استراحت کنه. بعد از استراحت ، پودینگ رو آماده کنیم. (این مرحله مهمه ، حتما باید بزاریم یه لایه ببنده کامل بعد لایه ی بعدی رو بریزیم) برای قسمت پودینگ ، همه ی مواد جز وانیل رو توی قابلمه میریزیم و روی حرارت میزاریم. باید عین فرنی باشه و یکدست باشه. وانیل رو قبل از اینکه از روی اجاق برداریم اضافه میکنیم و برای آخرین بار هم میزنیم و روی لایه قبلی که کامل یخ زده میریزیم.مثل سس توت سس تمشک رو هم آماده میکنیم و روی لایه ی یخ زده ی قبلی میریزیم. داخل یخچال بمونه تا خنک بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرد ۲۸۰ گرم شکر ۲۳۰ گرم شیر ۱۸۰ میلی لیتر(گرم) روغن ۱۷۰ میلی لیتر (گرم) بکینگ پودر ۲ ق چ نمک نوک چاقو پودر قهوه ۴گرم پودر کاکائو ۸ گرم ارده ۱۵ گرم زعفران غلیظ یک هشتم ق چ وانیل یک هشتم ق چ شکلات چیپسی ،کنجد،پرک بادام یا خلال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫ آیت‌الله وحید خراسانی حفظه‌الله: هیچ ملک مقربی نیست، و هیچ پیغمبر مرسلی، الا این که از خدا استیذان می­کند، یعنی درخواست اذن می­کند که خدا اذنش بدهد ، برای چه؟ برای زیارت سید الشهداء. 🔳حالا آدم صفی الله. نوح نجی الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله در انتظار اذن خداست، برای زیارت سیدالشهداء. این عظمت امام حسین است. 🔳آن وقت کسی که ۱۲۴ هزار پیغمبر، آرزوی زیارت او را دارد خودش ،هر شب جمعه کارش این بود که برود به زیارت قبر امام حسن علیه‌السلام . از این جا باید فهمید، چه خبر است؟ ▪️سید الشهداء جزء برنامه­اش این بود، تا در مدینه بود، هر شب جمعه به زیارت امام حسن مجتبی می­رفت. ▪️کسی که ۱۲۴ هزار پیغمبر، در حسرت زیارت اوهستند. باز خود او، زائر امام حسن است این است که کسانی که توفیق خدمت، به حضرت مجتبی را پیدا کردند باید قدر این نعمت را بدانند.
احساس میکنم بعضی وقتا خیلی جنگیدم برای اینکه جلوی یکسری چیزارو بگیرم، نذارم فلان اتفاق بیوفته، یا حتی تلاش کنم فلان مورد حتما اتفاق بیوفته و چیزایی مثل این. و در نهایت همه چی عکس چیزی شد که من میخواستم. جنگیدن و مقاومت بیش از حد فقط کار رو برای تو سخت‌تر میکنه. یه جاهایی باید رها کنی و با جریان پیش بری و آروم بگیری. این طوری کمتر آسیب میبینی. باید بذاری همونطوری که هست پیش بره. شاید در نهایت اوضاع اونقدری هم که فکر میکنی بد نشه...🌱 💕💝💕💝
••• دیدۍ؟!...؛ بعضی‌وقتا‌چه‌راحت‌ فرصت‌گناه‌واست‌مهیا‌میشه؟!.. فکر‌نکن‌ شانسیه‌ها...!نه....! خدا‌داره‌امتحانات‌میکنه‌رفیق..:) میخواد‌ببینه‌تو‌حاضری‌بخاطر‌لبخند‌امام‌زمان(عج)؛ از‌گناه‌بگذری‌یا‌نه....:))) 💔🤚🏻 💕💖💕💖
°•🌱| -هرگاه گناه‌ڪردید هرگاه توبہ شڪستید؛ این را بخاطر داشته باشید اگر شما از گناهان خود خستہ میشوید خداوند از بخشیدن شما خستہ نمیشود پس از رحمت خدا نا امید نشوید ....` -ایت الله مرتضۍ تهرانۍ🌿 💕🖤💕🖤
°•🌱| 😔 : هفتہ‌اي دو بار نامه ي اعمال بندگان به امام زمان (عج) عرضه مي شود و در برابر ڪارهاۍ خوب شما، خدا را شڪر مۍڪند و براۍ اعمال بدتان از خداوند بخشش شما را مۍ‌خواهد. 📚 /ج۱/ص۲۲۷ 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفلی با شهدا(۳۸) 🎥 شهید معروفی که در شکم مادرش مرده بود! 🔺حاج حسین یکتا!
پیاده روی اربعین با علماء۴🚩 آیت الله سید محمد سعید حکیم (دام ظله) در حال پیاده روی با زائرین اربعین حسینی به سمت حرم امام حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آیت الله مصباح یزدی(ره): اگـر بگـویـی "یٰا‌صٰاحب‌الزمٰان‌‌ادرڪنی"‌ جواب می گیری... ♥️ 📿
••🌱| آقا امام زمان کہ همیشہ دعاۍ خیرش مثل یڪ پدر یا شایدم بیشتر بالاۍ سر ماست!! اگہ آخر این تقاطع خیابون رو ڪہ دارۍ میگذرۍ ازش چشمات رو بہ سنگ فرش هاۍ خیابان بسپارۍ ... باور ڪن فرشتہ ها عاشقانہ بھت لبخند میزنن🌸✨ 💕💛💕💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله🌱 🔸 ما باید غصه بخوریم که نکند اعمال ما را آفت بزند. مثلاً یک غیبت می‌تواند تمام زحمات ما را هدر دهد. 🔸اگر غیبت کنید 40 روز اعمال خوب شما در نامه اعمال شخص غیبت شونده نوشته می‌شود و اگر عمل خوبی نداشته باشید، گناهان آن شخص در نامه اعمال شما نوشته می‌شود. این روایت از معصوم علیه السلام است. 💕🧡💕🧡
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 6 🚷به این راحتیا نمیشه از شرّ فریب های نفس راحت شد.... و این کار به "مراقبت ها
7 ✔️"‌ چرا مبارزه نمیکنیم...؟ "✔️ 🔸 تنها کاری که ما در دنیا باید بکنیم اینه که : "با هوای نفسمون مبارزه کنیم"💪🏼 امّا سوال مهم اینه که چرا اکثر اوقات مبارزه نمی کنیم؟؟!🤔 ⭕️ مهمترین و شاید تنها عاملِ ترک مبارزه با نفس در میانِ ما "" فرار از رنج هست""... 🔷 برای اینکه بتونیم در عملیاتِ مبارزه با نفس موفق عمل کنیم 👈🏼 لازمه که ابتدا از "نقشِ رنج در مبارزه با نفس" صحبت کنیم. 🌺✅✔️
مستند صوتی شنود1658067430918.mp3
18.51M
🔈 🔰 نیروی امنیتی که را درک کرد 📣 جلسه هفتم 🔷 عذاب تمسخر کردن 🔷 ماجرای فرشید و چشم چرانی و به فساد کشیده شدن همسر و دخترش. 🔷 زنی که بی حجاب بود و مانتوی جلوباز میپوشید، آن دنیا چنان عذابی داشت که فریاد می‌زد فرشید رضایت دهد. چون اون باعث تباهی زندگی یک شخص شد. باعث شد همسرش به فساد کشیده شود. چون مرد این تیپ را دید و وسوسه شد. 🔷 کار اجنه‌ی شیطان وحشتناک است. 🔷 نماز را با طهارت ظاهری و باطنی بخوانیم. لباس، جای نمازگزار و... اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍ وَآلِ مُحَمدوَعَجِّل فَرَجَهُم ➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
✨﷽✨ ⚜ حکایتهای پندآموز ⚜ ♨️بدخلقى فشارقبرمی‌آورد! ♨️ ✍ به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد. در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت : سعد! بهشت بر تو گوارا باد! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند: يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد. رسول خدا فرمود:ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .عرض كردند: گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد! 💫حضرت فرمود:چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !عرض كردند: يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟ حضرت فرمود: آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است ! 📚داستانهاى بحارالانوار 💕🧡💕🧡
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_اول ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ... _ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست.... مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟... یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد... _ خانوم!...حلال ڪن!... نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم... _ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد.. _ محیا! اروم!.. _ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟! اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم.... _ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن! صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد _ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم! _ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار... _ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم... باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده. _ قول؟! _ قول مردونھ ... خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قول؟! _ قول مردونھ خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد... _ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند.... _ محیام؟حلالم ڪن ... نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟ _ نترس عزیزدل.. همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد _ نترس...من همینجام...ڪنارت.... گوشهایم را میگیرم... _ منتظرتم محیا.. ❀✿ چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم. بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد... _ بردار ،بردار. دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد _ بیمارستانِ... بفرمایین؟ _سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یڪ مڪث چندثانیه ای.. _ الان؟ _ بلھ! اگر امکان داره؟ _ نام بیمار؟ _ یحیے...یحیے ایران منش _ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش. _ بلھ بلھ _ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید. و قطع میڪند.. ❀✿ ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم.. _ بیمارستانِ...بفرمایید!؟ _ سلام! من همین چند دقیقھ پیش... _ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم! _ ینے نفس میڪشن؟ سڪوت!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_سوم #بخش_اول ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود نڪشن؟! _ نھ!..ممنون بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند... نفس میڪشد.همین ڪافے است. ❀✿ بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!! باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم. _ دربست! ❀✿ رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟... _ خوبم.. ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم _ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟ نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم.. _ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!.. نیشم را تابناگوش باز میڪنم _ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!.. همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم.. _ سلام خانوم ایران منش. دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم _ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من... _ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟! _ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ... _ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ. هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا