eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
22.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 37 🔷" خود کنترلی "🔷 ⭕️ متاسفانه در جامعه ما موضوعِ مبارزه با نفس
38 🔹امتحانِ این موضوع کارِ چندان سختی نیست کافیه که شما یه هفته نمازتون رو اوّل وقت بخونید ⬅️ تاثیرش رو بر روی درساتون به وضوح خواهید دید 👌 ✴️"نماز اول وقت" یه نوع مبارزه با نفسِ عالی هست که قدرتِ اراده انسان رو بالا میبره🔝 💖🌷💞🌷 🔰تاثیرِ مبارزه با نفس بر ذهن رو علمِ روانشناسی هم ثابت کرده 🚥 روانشناسی حرفش اینه که؛↓ " آی کی یو" عامل اصلیِ موفقیت و خلاقیتِ علمی افراد نیست،بلکه عاملِ اصلی موفقیت رو مفهومِ دیگه ای مطرح میکنن که وقتی توضیح میدن میبینیم دارن همون "مبارزه با نفس" رو میگن 😌💪
پروانه های وصال
#بســــم_ربِّ_العشـــــــق رمـــــان #طعـــــم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣#مــریم_سرخه_ای❣ قسمٺـ سیزدهـــــم:
❤️ــــــــــق رمــــــــــان قسمٺـــــ چهــــــــاردهـم: دوم: نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت: -امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی... بعد هم دووید و رفت... و من به دوویدنش خیره شدم... نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم... درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس/ گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس/ کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید... خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند... اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده... ما هیچوقت به هم نمی رسیم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــ❤️ــــــــــق رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ قسمٺـــــ چهــــــــارد
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌸🌸 قسمٺـــــ پانـــــزدهـــــم: برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود. چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت: -سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام. بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم: -سلام!!!! رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط... گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود. گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون... از این فضا آرامش میگرفتم. تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست. ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦🌸#مریم_سرخه_ای🌸
به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـــــ شانزدهـــــم: اول: نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ادامه دارد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 (عج) در میان ماست 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰🎤📚 «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج»
-میگفت.. اگرخواستید‌ببینیدآیاباخدامأنوسیدیانه بایدببینیدازخواندنِ‌قرآن‌كه‌ سخن‌خداباماست وازخواندنِ‌نمازكه‌سخنِ‌ماباخداست، احساس‌ملال‌می‌كنیم‌یااحساس‌نشاط...! آیت الله جوادی آملی 🍁🍂🍁🍂
✨[°📸🍃°]✨ ✨💫 💫✨ قلب شب؛نماز شب است. نماز شب؛مفتاح توفيقات است...♥️ ••❥⚜︎-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـــدایا در این شب زیبا 🌸 تو را به حق حضرت زهرا(س) هیچ انسانی را با سلامتی خود و عزیزانش امتحان نفرما 🌸خدایا همه مریض ها را شفای عاجل عطا بفرمـا ،آمیـن شب خوش 💐 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷لحظه لحظه عمرتون 💕معطر به عطرصلوات 🌷برحضرت محمد ص 💕و خاندان پاک و مطهرش 🌷💕اللهمَّ صَلِّ علُى 🌷💕مٌحُمٌدِِ وَالُ مٌحُمٌدِ 🌷💕وعجل فرجهم 🌷🍃