فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذرت پنیری متفاوت
مواد لازم:
کمی کره
قارچ ۱۵ عد
کنسرو ذرت یک عدد
پنیرخامه ای ۲ قاشق
شیر دو قاشق
پنیر پیتزا میزان دلخواه
ادویه ها اویشن فلفل سیاه وقرمز
بافوروارد کردن مطالب مارا یاری کنید💪
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#تلنگر
یک وقت هایی؛
بعد از دو شب نماز شب!
بعد از چند روز روزه مستحبی!
بعد از چند روز تسبیح چرخاندن!
بعد از یک کار فرهنگی در فضای مجازی و حقیقی!
و ...
کُلی سر و صدا راه می اندازیم که آقا چرا ما امام زمان(عج) رو نمی بینیم؟
کُلی هم خودمون رو تحویل میگیریم!
شاید جلو آیینه هم بریم و ببینیم که #به_به!!
چقدر نورانی شدیم
اونی که دونه درشت بشه!
مخلص بشه!
خالص بشه!
برای امام زمان عج سر و صدا راه نمیندازه
به قول حاج حسین یکتا:
اون پولِ خوردِ که سر و صدا داره!
اسکناس صدایی ازش در نمیاد...
دونه درشت بشیم!
خالص بشیم!
که امام زمان(عج) ماموریت هاشو به ما بسپاره!
❄️❄️☃❄️❄️
۱) از زشت رویی پرسیدند: آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟
گفت : در صف کمال!
۲) اگر کسی به تو لبخند نمی زندعلت را در لبان بسته خود جستجو کن!
۳) مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است
۴) همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست
۵) با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن
۶) هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید
۷) مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
۸) شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم به جلوبردار
۹) وقتی كاملاًتنهـاوبى كس شدی بدان که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش
۱۰) یادت باشه که در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بود میخندی
۱۱) آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است.
۱۲) کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند
۱۳) فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولي حماقت نه..
❄️❄️☃☃❄️❄️
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 10 -- یعنی من نباید در انتخاب هدفم مشارکت داشته باشم؟؟! ممکنه من اون هدف رو دوست ندا
#ملاقات_با_خدا 11
🔹 یه سوال❓
🌕 کُره ی ماه رو دیدید که چقدر جاذبه داره؟؟ اینقدر که باعث جزر و مدّ دریاها میشه...🌊
🔹 یه سوال دیگه❓
☀️خورشید چقدر جاذبه داره؟ اینقدر که یه منظومه رو دور خودش نگه داره . درسته؟
✅ حالا سوال اصلی؟❓
🌌💫خداوندی که میلیاردها کهکشان رو خلق کرده چقدر جاذبه داره....؟ اینجا دیگه باید سرهامون رو پایین بندازیم از خجالت....😓
-- مگه خدا هم جاذبه داره؟؟
* معلومه که داره....😊
❤️ "جاذبه خداوند متعال" اینقدر هست که تمامِ عالمِ هستی رو به سمتِ خودش میکشه....✨
🌏💞 "همه عالم در حالِ حرکت به سمتِ خداوندِ بزرگ هستند"....✔️
پروانه های وصال
یـــــاحــــق... #رمانِ_من_مسلمانم... #قسمت_چهارم: ❣❤️❣❤️❣❤️❣ سه روز از روزی که همه چی رو به کریستن
بخش اول قسمت چهارم
حرفمو قطع کرد و همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد با عجله به سمت در میرفت بی حوصله گفت:
+OK,OK,I got it,common, too late.(باشه،باشه،فهمیدم،یالا بیا،خیلی دیره)
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم بارها خداروشکر کردم و هراز گاهیم به عادت گذشته اشتباهی از مسیح تشکر میکردم...
❣❤️❣❤️
به خونه عمو که رسیدیم جلوتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در سورمه ای رنگ.زنگ حیاط رو زدم و به ثانیه نکشیده در باز شد.طول حیاط رو تند تند طی کردیم تا رسیدیم به درب شیشه ای سالن.در رفلکس بود و من نمیتونستم داخل رو ببینم.در رو باز کردم که تو آغوشی فرو رفتم!...
از بوی عطرش متوجه شدم کریستنه...
چند ثانیه تو بغلش بودم که آروم ازش فاصله گرفتم ولی اون ول کن نبود و هنوز کمرمو گرفته بود!نگاهی به چشمام کرد و آروم زمزمه کرد:
+I'm sorry!.I...realy am sorry!(متاسفم...من ...واقعا متاسفم)
لبخند مهربونی به روش زدم و مث خودش زمزمه کردم:
_I don't care...(من اهمیت نمیدم!)
از همدیگه جدا شدیم و با نگاه های متعجب و پرسشگر اطرافیان مواجه شدیم...
دوتامون یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم...
کریستن برگشت روبه جمع پرسید:
+what?!(چیه؟)
ماریا دخترخالم اشاره ای بهمون کرد و گفت:
+you...(شما...؟)
کریستن پرید تو حرفش و گفت:
+I missed my younger sisi(دلم برا خواهر کوچیکم تنگ شده بود!)
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
_who exactly is younger now? (الآن دقیقا کی کوچیکتره)
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش اول قسمت چهارم حرفمو قطع کرد و همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد با عجله به سمت در میرفت بی حو
بخش دوم قسمت چهارم
همه به خنده افتادن.حقیقتش این بود که من یک روز از کریستن بزرگتر بودم!!!
رفتیم داخل و به همه سلام کردیم اما من برخلاف مامان بابام که بعد از سلام با همه روبوسی میکردن به بهانه سرماخوردگی ازهمه فاصله می گرفتم...
تا اینکه رسیدم به رایان...به هم سلام کردیم که دستشو آورد جلو،چقدر دلم میخواست مثل همیشه بهش دست بدم اما نه من فرق کردم...
نگاهی به دستش انداختم و سرمو آوردم بالا و گفتم:
_راستش من سرما خوردم!
با قیافه متعجبی گفت:
+چه ربطی داره؟دست دادن...
_به هرحال ویروس از هرجا امکان انتقال داره!...
ابروهاش بالا پرید و با حالت بدی روشو ازم برگردوند...
با اینکه خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و رفتم اونور سالن نشستم رو مبل...
مامان رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه.عمو که دید من همینطور نشستم پرسید:
+الینا sweetie نمیخوای لباس عوض کنی؟
با دستپاچگی گفتم:
_اممم...چرا...مامان بیاد من میرم...
عمو سری تکون داد و من بعد از انداختن نگاهی به عمو مثل همیشه نگاهی به رایان انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه!و بازم مثل همیشه دیدم اون اصلا حواسش به من نیس!
مامان از اتاق اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه...
ماریا اومد کنارمو پرسید:
+مشکلی پیش اومده؟چرا لباس عوض نمیکنی؟
_با صدای آرومی گفتم:
_حالا خودت میفهمی...
+چیو...
_هییییس...بعد میفهمی دیگه!
ابروهاشو بالا انداخت و هیچی نگف...
ربع ساعتی گذشت که تصمیم گرفتم برم تو اتاق...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بخش دوم قسمت چهارم همه به خنده افتادن.حقیقتش این بود که من یک روز از کریستن بزرگتر بودم!!! رفتیم داخ
بخش سوم قسمت چهارم
دست ماریا رو گرفتم و با خودم کشیدم تو اتاق.قبلش یه پیام هم برا کریستن فرستادم که پنج دقیقه دیگه بیاد تو اتاق...
تو اتاق تندتند راه میرفتم و ماریا هم نشسته بود رو تخت و با تعجب به من نگاه میکرد تا اینکه کریستن اومد تو...
_oh thank God...there you are...(اوه خداروشکر...بالاخره اومدی)
کریستن:what's wrong؟(مشکل چیه؟)
ماریا با عصبانیت از روتخت بلند شد و گفت:
+I don't know...ask from this...this...(نمیدونم...از این...این...بپرس)
کریستن با خنده ماریا رو دعوت به آرامش کرد:
+sh,sh,sh...calm down...Elina do you wanna tell me what's going on?(هیسسس...آروم باش...الینا ...میخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟)
نه حوصله مقدمه چینی داشتم نه مغزم فرمان اینکارو بهم میاد،پس مثل یک برنامه ضبط شده تند و بی وقفه گفتم:
_I wanna be muslem and I will tell it to every one tonight... Could you help me?...(من میخوام مسلمون بشم و اینو امشب به همه میگم...کمکم میکنید؟)
❤💕❤💕❤💕
📝نویسنده👈اَلـــف...صاد
🚫پیج اصلیم👈asma_banooo
💞❤💞❤💞❤
#منتظر_ادامه_باشید🔜
#جالب_میشه✌
#دوستاتونو_به_کانال_دعوت_کنید_تا_اونا_هم_داستان_رو_بخونن
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
😭شعری از زبان حال امام زمان(عج)😭
خانه ی تک تک تان را زده ام درب ولی
اثر از یاری ما در دلتان نیست که نیست😔
انتظارم ز شما بیشتر است از دگران
یک دعای فرجی بر لبتان نیست که نیست😔
اگر هم هست فقط لقلقه ای باشد و لیک
گریه بر غربت ما در شبتان نیست که نیست😔
به کجا روی ز سویم بکشیدید افسوس
یک نفر مرد عمل در صفتان نیست که نیست😔
تا دعایی ز برایم نکنید از ته قلب
صبح امید و ظهور در کفتان نیست که نیست😔
اللهم عجل لولیک الفرج
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبــ جمعہ ست..هوایـــتـــــ نکنم...میمیرم
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌸
💚 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها💚.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚شب های جمعه دل من
🕌وقف حرم شماست
حتی با یک سلام ساده از دور✋
السلام علیک یااباعبدالله الحسین 🙏
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#اللهم_ارزقنا_کربلا 🙏
.🌸🍃
🌸بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌸
🍁باسم رب المهدی(عج)
🌸ﺧﺪﺍﯼ خوب ﻣﻦ سلام
🍁تو را سپاس میگویم
🌸برای نعمتهایت
🍁در آخرین جمعه پاییز
🌸به همه دوستان و عزیزانم
🍁ﺳﻼﻣﺘﯽ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ سعادت
🌸و خوشبختی را
🍁عطابفرما.. #آمین
🌸الهـی به امیــد تـو
. 🌸🍃