پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 11 🔹 یه سوال❓ 🌕 کُره ی ماه رو دیدید که چقدر جاذبه داره؟؟ اینقدر که باعث جزر و مدّ
#ملاقات_با_خدا 12
-- من برای چی آفریده شدم؟؟
🌷 خداوند میفرماید برای خودم.... برای اینکه بیای پیش خودم....🕊
✨"اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعون"،"وَ اِلَیهِ المَصیر..."✨
-- اگه اینطوره پس ما توی دنیا چیکار میکنیم؟
🌏 دنیا مثل کوچه ای هست که باید از اون "عبور کنیم تا به محلّه خودمون بریم"
🔸"بهشت محلّه ماست"🔸
🌺 بهشتی که تمام آسمان ها، تازه میشن زمینِ اون....😌
🌷🍒🌳🌈🍇🍎🌹
🔰 با تمامِ این احوال، تو برای خودِ خدا ساخته شدی... نه صرفاً برای رفتن به بهشت....!
✔️فقط خدا "بی نهایت" هست...
✔️فقط خدا "پاسخِ تو" هست...❤️👌🏼
💖✅ توی محلّه ماست که اتفاقِ بزرگِ ""ملاقات با پروردگارِ عالم"" رقم میخوره....
پروانه های وصال
بخش سوم قسمت چهارم دست ماریا رو گرفتم و با خودم کشیدم تو اتاق.قبلش یه پیام هم برا کریستن فرستادم که
یـــــا اللّٰه...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_پنجم:
❤❤❤❤
به محض تموم شدن جملم چشمای ماریا گرد شد و چشمای کریستن رنگ غم به خودش گرفت...
نگاه پرسشی و منتظری به هردوشون انداختم که آیا کمکم میکنن یا نه...اما هیچ کدومشون انگار تو این عالم نبودن تا اینکه با صدای من به خودشون اومدن:
_چی شد؟کمکم میكنید؟کریستن؟ماریا؟
دو طرفم وایساده بودن و من هی سرمو میچرخوندم سمتشون تا جوابی بشنوم اما اونا انگار نه انگار...
رفتم جلوتر دستای کریستن رو گرفتم اما همین که دستشو گرفتم دستشو به شدت از دستم کشید و گفت:
+متاسفم الینا...من...من...هیچ کمکی نمیکنم!خودت تصمیم گرفتی...خودتم پاش وایسا!
بعدهم سریع از اتاق بیرون رفت!
نگاه ناامیدمو به ماریا دوختم و با چشمام ازش طلب کمک میکردم...
رفتم جلوش وایسادم و گفتم:
_ماریا...بگو که کمکم میکنی...بگو که تنهام نمیزاری خواهری...ماریا...
+الینا...من چکار میتونم بکنم؟...هیچ کار...هیچ کار الینا...من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تورو از این تصمیم برگردونم!اما...همین کار رو هم نتونستم بکنم...من رو ببخش الینا من هیچ کاری از دستم بر نمیاد...
_چرا ماریا تو می تونــ...
دستشو آورد جلو صورتمو گفت:
+enoughکافیه)من هیچ کار نمیتونم بکنم الینا)
سرشو به حالت تاسف تکون داد و همونطور که به سمت در میرفت زمزمه کرد:
+sorry(متاسفم)
از اتاق رفت بیرون و من موندم و خودم!!!مونده بودم چکار کنم!چجور بگم!انتظار این رفتار رو لااقل از ماریا نداشتم...
در یک تصمیم آنی از جا بلند شدم و بدون اینکع اراده ای روی حرکاتم داشته باشم به سمت در اتاق رفتم...
از اتاق که خارج شدم هیچ کس حواسش به من نبود...ناخودآگاه مثل همیشه نگاهم رفت سمت رایان...
ایندفعه رایان حواسش به من بود!
مثل همیشه داغ کردم از دیدن نگاهش رو خودم...
قلب دیوونمم دیوونه تر شده بود و قصد بیرون اومدن از قفسه سینمو داشت!
تنها کسی که تو این جمع متوجه خروج من از اتاق شد اون بود...!
با دیدن رایان و توجهش به من یک لحظه از تصمیمم برگشتم!...
من اگه مسلمون شم دیگه امکان نداره رایان گوشه چشمی به من بندازه...
سر خودم فریاد زدم:مگه الآن میندازه؟مگه اونموقع که خروارخروار براش عشوه میومدی نگات میکرد؟بهت اهمیت میداد؟چرا نمیخوای بفهمی الینا این پسر مغروره از توهم خوشش نمیاد...تو رو یه دختر بچه ی مامانی میدونه!بس کن!
با رسیدن به سالن دیگه فرصت فکر بیشتری برام نموند!
حالا دیگه نگاه خیره ی خیلیا روم بود و استرسمو بیشتر میکرد!
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
یـــــا اللّٰه... #رمانِ_من_مسلمانم... #قسمت_پنجم: ❤❤❤❤ به محض تموم شدن جملم چشمای ماریا گرد شد و چش
بخش اول
قسمت پنجم
مامان زودتر از همه به حرف اومد:
+الینا؟مشکلی پیش اومده چرا لباس هاتو عوض نمیکنی؟چرا هنوز این روسری سرته؟!
بدون جواب دادن به مامان رفتم پیش بابا که بالای مجلس نشسته بود و خیلی بلند گفتم:
_میخوام یه چیزی بگم!
چشمای همه گرد شده بود که ادامه دادم:
_من...
نفس عمیقی کشیدم:
_من میخوام مسلمون شم!
انقدر تند این جمله رو بیان کردم که بعضیا مثل دختر عموم نینا که تازه از کانادا برگشته بود اصن نفهمیدن من چی گفتم و بعد از ماریا پرسید!
بعد از بیان جملم چند ثانیه ای سکوت بود تا اینکه عموم شروع کرد خندیدن!بلندبلند میخندید طوری که بعضیای دیگه هم از خنده اون خندشون گرفته بود!اما من تو اون شرایط پر استرس فقط تونستم کمی رنگ تعجب به چشمام ببخشم...
عمو بعد از اینکه خوب خندید با نفس نفس ناشی از خنده پرسید:
+Elina,are you drunk? (الینا،مَستی؟)
پس بگو چرا میخندید،فکر کرده هزیون میگم!کمی عصبانیت چاشنی صدام کردم تا جدی بودن حرفم مشخص بشه:
_No,I didn't drink anything,even on last forty days.(نه،من هیچ چیز ننوشیدم،حتی در چهل روز گذشته)
همه ساکت شدن...لبخند از رو لبای همه جمع شد و همه در سکوت بدی فرو رفتن که بعد از گذشت یک دقیقه بابا به حرف اومد:
+Elina,darling,Is it a game?(الینا،عزیزم،این یه بازیه؟)
پروانه های وصال
بخش اول قسمت پنجم مامان زودتر از همه به حرف اومد: +الینا؟مشکلی پیش اومده چرا لباس هاتو عوض نمیکنی؟چر
بخش دوم قسمت پنجم
کلافه پوفی کشیدم...چرا باور نمیکردن؟چرا بابا فکر میکرد دارم بازی میکنم؟!
کلافه و بی حوصله گفتم:
_I said,I'm serous!(گفتم من جِدیَّم!)
دیگه حتی صدای نفس کشیدناشونو هم نمیشنیدم فقط و فقط صدای نفس های بابا بود که هر لحظه تندتند تر و عصبی تر میشد!
حس کردم تا نکُشتَنَم باید توضیح بدم:
_I...l'm...من...من یکساله که دارم تحقیق میکنم...and I think...ینی من خیلی...خب من قبلا دین نداشتم...ینی داشتما...ولی خب هیچی ازش نمیدونستم...بعد تحقیق کردم...about every religious(در رابطه با همه ادیان)بعد دیدم من دوس دارم مسلمون بشم...باور کنید اصلا دین بدی نیس...ینی اونطور که شما فکر میکنید نیس...من...من مطمئنم این دین عالیه...now I choose my way...I...I'm...I wanna be muslem...(حالا من راهموانتخاب کردم من...منم...من میخوام مسلمون بشم...)
❣❣❤️❣❣❤️❣❣
✍نویسنده 👈 اَلـــف...صاد
رمان های عاشقانه مذهبی
ب
✨﷽✨
✅چرا انسانهای مومن وخوب بیشتر دچار مشکل و غم میشوند؟
✍خداوند تبارک و تعالی چون بنده ای را دوست دارد در بلا و مصیبتش غرقه سازد و باران گرفتاری بر سرش فرود آرد و آنگاه که این بنده خدا را بخواند فرماید : لبیک بنده ی من ! بی شک اگر بخواهم خواسته ات را زود اجابت کنم می توانم، اما اگر بخواهم آن را برایت اندوخته سازم این برای تو بهتر است
چهل شب بر بنده مومن نگذرد مگر اینکه واقعه ای برایش رخ دهدو او راغمگین سازد و به واسطه آن، متذکر گردد. مومن اگرمی دانست که پاداش مصائب و گرفتاری هایش چه اندازه است،آرزو میکرد با قیچی تکه تکه شود. هر اندازه که ایمان بنده افزون گردد، تنگ دستی اش بیشتر و زندگی اش سخت تر شود. خداوند عزوجل می فرماید اگر بنده مومن من دل آزرده نمی شد، سر انسان کافر را با دستمالی آهنین می بستم، تا هرگز دچار سردرد نشود.
💥با مروری بر مشکلات و مصایب اهل بیت، مخصوصا مصیبت عظمای امام حسین علیه السلام و اهل بیتش، احادیث بالا را بهتر درک میکنیم... زیرا که اگر دنیا محل عیش و راحتی و خوشگذرانی بود هیچکس لایقتر از محمد و آل مطهرش برای بهره بردن از این موهبت نبود....
هرکه در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش میدهند...
📚اصول کافی
❄️🌨⛄️🌨❄️
#نماز_شب
🔸یکی از دوستان به خدمت یکی از علمای اصفهان رسید و از ایشان پرسید:
🔸«توفیق خدا برای نماز شب یعنی چه؟» آن عالم فرمود: «یعنی اینکه انسان بداند نماز شب چند رکعت است.» پرسید: «دیگر چه؟» فرمود: «اینکه فرد، مسلمان باشد و شیعۀ دوازدهامامی هم باشد.»
🔸 پرسید: «دیگر توفیق به چیست؟» فرمود: «دیگر اینکه جهت قبله را بداند و بیدار هم باشد.»
گفت: «آقا اینهمه را داریم؛ پس چرا نماز شب نمیخوانیم؟» فرمود: «یک جو غیرت هم میخواهد. این بهدست خود توست. تنبلی نکن و اراده داشته باش، میتوانی نماز شب بخوانی.»
🖋حجت الاسلام مرتضی آقاتهرانی
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌸
💚 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها💚
❄️🌨⛄️🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃️شبتون معطر،
♥️به بوی مهربانی خدا،
❄️یاد خدا همیشه در ذهنتان
☃️الهی دلتون شاد،
♥️و قلب مهربان تان
❄️همیشه تپنده باد ..
☃️شب خوبی
♥️در کنار عزیزانتون داشته باشید
❄️شبتون بخیر و شادی
❄️
به برگ نگاه کن وقتی داخل جوی آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و میرود...من تمام زندگی ام را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپردهام…چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور حضرت دوست دارد پس از افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمیشوم. من ،آرامش برگ را دوست دارم...چون برایم ایمان و توکل راستین را یادآوری میکند
🍳🥚بفرمایید صبـحــــانـه😊☕️
🌸🍃
زندگی امکان ناممکن هاست
پس همیشه همه جوانب را در نظر بگیر
موفقیت حاصل شکست هاست پس از
شکست نترس و با هر شکست ناامید نشو
موفقیت چیزی نیست که دیگران
در مورد ما فکر می کنند بلکه چیزی است که
خودمان درباره خود فکر میکنیم
کسی که خود را موفق پندارد
دیگران هم او را موفق خواهند دید...
🌷صبح بخیر ، شنبهتون گلبارون عزیزان🌷
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی ❄️
💓امروز سپاس میگویم خدای خوبم را، که حالم خوش است و سازم کوک،
صبحم قشنگ است و روز و شبم آرام.
💓قلبی شکرگزار دارم و پر از عشق…
و یک عالمه دوست با دنیائی پر از مهر.
همین دوستانی را که دلشان دریا،
و مهرشان پایندست…
💓دلم میخواهد بدانند که
دوستشان دارم.
خدایا شکر که دارمشان…
خوشبختی یعنی همین…
به همین سادگی !❄️
💓دوستان خوبم لحظه هاتون شاد،
عمرتون پر برکت ...🙏
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم یک زمستانِ جانانه می خواهد ...
یک خیابانِ سفید ، با برفی که یکریز می بارد و شهری که از همیشه خواستنی تر می شود .
شبیهِ روزگارِ خوبی که همه چیز ، بویِ دلخوشی می داد .
زمانی که سردیِ هوا با گرمیِ روابط ، رابطه ی مستقیم داشت و زندگی ، در شرَیانِ زمان و زیرِ پوستِ یخ زده ی شهر ، جریان داشت .
که زمستان می رسید ، همدلی ها را بیشتر و دل ها را صمیمی تر می کرد و هوا ، مملو از عطر همدلی و مهربانی بود .
هنوز مزه ی انار و آجیلِ شب نشینیِ آن روزگار و مزه ی لبخندهایی که بی ریا و از اعماقِ دل بود ،، زیرِ دندانِ خاطراتم هست .
و هنوز با یادِ گرمایِ کرسیِ مادربزرگ ، فضایِ احساساتم گرم و دلپذیر می شود .
این روزها چقدر دور از همیم و چقدر برف نمی بارد !
تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ شان ، لبخند می زنیم ، کمی دلمان به بودنمان گرم می شود ، یک "یادش بخیرِ ناگزیر" ، نثارِ حسرت هایمان می کنیم و به روالِ عادیِ زندگیِ مان بر می گردیم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر یار دیرین و صدیق انقلاب دکتر عباس شیبانی
📥 کیفیت اصلی
https://khl.ink/f/51545
#فاطمیه و #ایام_فاطمیه بر #امام_زمان تسلیت باد 🖤