eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم‌بندی «لولایی» و «قائدی» مقابل دوربین تسنیم 🔹شهرام قائدی از اتفاق عجیبی پرده برمی‌دارد که شاید برای خیلی از بازیگران سخت باشد پس از آن جلوی دوربین یک کار کمدی قرار گیرند.
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
«ابوذر روحی» چهره سال فضای مجازی انتخاب شد 🔹ابوذر روحی خواننده سرود «سلام فرمانده» در مراسم اختتامیه چهارمین رویداد سراسری تولید محتوای دیجیتال بسیج که امروز برگزار شد، به‌عنوان چهره سال فضای مجازی معرفی شد.
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گل‌آرایی حرم امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف 🌺در آستانه فرا رسیدن سیزده رجب و سالروز میلاد امیرالمؤمنین علیه‌السلام، حرم مطهر امام علی علیه‌السلام گل‌آرایی و آذین‌بندی شد.
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 مگر هویدا نگفته بود من ۱۳ سال قیمت را ثابت نگه داشتم؟ مصاحبه با مردم در دهه پنجاه چند سال پیش از انقلاب🔺 شبکه در بیان خاطرات رنگی و تخیلی از دوران شاهان این مصاحبه های رادیو و تلویزیون ملی را پخش می‌کند؟ 🤦‍♂متاسفانه نوجوان و جوان کم‌مطالعه ما از این‌ها خبر ندارد.
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 52 💖 ایمان میاد و به تو میگه : تو بزرگترین خواسته ات اینه، بیا و خواسته های کوچولوت
1 رابطه تقوا و "عبد بودن" 🔶 بعد از اینکه پذیرفتیم که از بعضی علاقه های خودمون باید بگذریم ، این سوال مهم‌ پیش میاد که دقیقاً از کدوم یک از علاقه هامون باید بگذریم؟! ✅ ببینید هدفِ اصلی ما "رسیدن به خداوند متعال" هست. در این مسیر باید بعضی از علاقه های خودمون رو کنار بذاریم. اینجا هست که خداوند متعال میفرماید: عزیزدلم تو باید طوری از علاقه های خودت بگذری که اثری از "مَن" خودت باقی نمونه👌 ⭕️ اگر قرار باشه تو هر طوری که دلت میخواد مبارزه با نفس کنی نمیشی ، بزرگ نمیشی.... 🚸 اگه قرار باشه که خودت برنامه مبارزه با نفست رو بریزی ، هنوز "مَن" تو باقی مونده ؛ 🔴👈‌ و چون خودش برنامه ریزی کرده ، هوای نفست بزرگتر و قوی تر میشه. 👿👹 🚫" اگه خود ما برنامه ریزی کنیم، منِ ما تورّم پیدا میکنه...."
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
پروانه های وصال
: داخل اتاق که شد..دید سپیده نیست .....بلند گفت :سپید ..کجایی ؟؟..... سپیده از داخل روشویی بیرون آم
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
پروانه های وصال
۳۷ سپیده ..چرا این جوری میکنی ...یکم خودتو جایی من بذار ...سعی کن یکم درکم کنی ..شما یکم با ماراه ب
دربرابردیدن این صحنه ها ..عصبی میشد وبه مادرش گوشزد میکرد که یک مرد نیاز دارد به تایید شدن ...همراهش شدن ..این که مردش را حلال مشکالت بداند واین نکته را همیشه به اوبگویید ...این سکوتش را نشکند .....این که مطلقا اورا باکسی مقایسه نکند ..بارها پدرش را شکسته بود با مقایسه نابجا ..هیچ وقت توجه نمی کرد که درحال وهوایی گفت وگو هسست پدرم ..یا نه ؟؟...غرغرمیکرد وسرکوفت فلانی را میزد ...این ها یعنی نابودی تدریجی یک مرد ...دلزدگی از اخانواده ...ودرراس آن همسرش .... سپیده زمزمه کرد نه !!!...این ها را نمی خواهد ....اصلا ...رفتار مادرش را نمی خواست ...سرش را تکان داد وبه طاها نگاه کرد اصلا این حرف ..را نمی خواست ...که تباه شود زندگیش "با هم ولــی باز هم تنها!!!!..... سپیده روصورتش دقیق شد ..خواب عمقی رفته بود ...بلندشد ...لباس راحتی پوشید ..از پله ها که رفت پایین ..متوجه نهال شد که داشت دستمال سر قرمزی رو میبست وموهای مشکی پرکلاغیش رو میداد کنار ...پیشبند رو بست وایستاد جلوی ظرف شور ...رفت داخل آشپز خانه وگفت :سالم ..چطوری ؟؟.... نهال برگشت ..با اون صورت گرد وبا نمکش گفت :سالم خانوم ..ممنون خوبم ..همین الان آمدم چطور مگه .... سپیده چایی ریخت وگفت :هیچی ...نهار رو خوردم میخوام درست کنم ..البته الان باید برم بیرون ..خونه رو مرتب کن ...اتاق بالا رو اصلا نمی خواد مرتب کنی ... نهال ظرف هارو گذاشت داخل کابینت وگفت :چرا خانوم؟؟... سپیده چاییش رو فوت کرد وگفت :طاها الان خوابیده ..نمی خوام سروصدا ایجاد کنی ..... نهال دوباره جلو سینگ ایستاد وگفت :خیالتون جمع ... سپیده نگاه کرد به لباساش ..."پوف کی بره عوض کنه "....یک تونیک قهوای رنگ پوشیده بود باشلوار جین ...از نظرش با این جور لباس رفتن مورد نداشت ..اما طاها ..وای خدا ....جنگ به پا میکرد .... آروم داخل اتاق شد ...بی سر وصدا یک مانتو سورمه ای برداشت... از اتاق که خارج شد سریع رفت پایین ..سویج رواز جا کلیدی برداشت ...سریع رفت داخل ماشین ..میخواست همه چی رو تموم کنه ..جلوی یک گل فروشی ایستاد ....چند تا شاخه گل رز آبی وقرمز برداشت ...بوشون کرد ..عالی بودن ...چرخید ورفت سمت پیشخوان ..سریع گل هارو حساب کردورفت سمت خانه ..ترافیک هم زیاد شده بود ...زیر لب گفت :خدا کنه بداخالق نشه .... داخل خانه شدکه باچهره عصبی طاها رو به روشد ..اما لبخندی زد ...وگفت :سالم ...یهو صدای داد طاها تموم تنش رو لرزوند ...."دلعنتی با کی لج داری تو ؟؟؟..گفتم خیر سرم بیدار بشم میبرمت .... سپیده لب گزید ...نمی دونست چی بگه ..به نهال نگاه کرد ..دید با تعجب زل زده به سپیده ...ساقه های گل رو پشت سرش گرفت ..که دوباره داد طاها به خودش آمد ....کجا بودی ؟؟...... سپیده "شروع شد ....بعد میگه من شک ندارم ....که دستش کشیده شد وهمین طور طاها گفت :کجا بودی ؟؟..دآخه من بهت چی بگم ...مثل بچه های ..سپیده داری ناامیدم میکنی ...فقط لجبازی رو خوب یاد گرفتی نه ؟؟....بنظرم اگر از یک بچه خواسته بودم ...میفهمید .... سپیده :یعنی من نمی فهمم ..چرا اتفاقا ...درست صحبت کن بامن ...رفته بودم واسه گل دون گل بگیرم "عمرم بگم واسه توبود گال ...... طاها :نمی تونستی صبر کنی ببرمت ؟؟... سپیده :چرا توباید منو ببری ؟؟...نیازی به آمدن تونیست دیگه ..... دستش با خوشونت پرت شد عقب ....طاها دستی به موهاش کشید ...باشه ..برو هرجا دوست داری ... رفت سمت تلویزیون وبا اخم نگاه کردبه اخبار ...سپیده ...یک بار نشد آمدم نگی کجا بودی ؟؟..واسه چی خودت رفتی ......به درک ...اما ...نفس عمیقی کشید ورفت سمتش وگفت :طاها ..... طاها همین طور که دراز میکشیدگفت :بله ... ۳۷ ۲۱
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
پروانه های وصال
دربرابردیدن این صحنه ها ..عصبی میشد وبه مادرش گوشزد میکرد که یک مرد نیاز دارد به تایید شدن ...همراه
این بله از صدتا فوش بدتر بود ....سپیده کم نیاورد ..برای تموم شدن این آشوب رفت جلو وگفت :دروغ گفتم ...... طاها :مهم نیست .... سپیده :مهمه ....بد اخلاقی چقدر ....گوش کن اول بعد صدات روبنداز رو سرت .... طاها نیم خیز شد وگفت :درست حرف بزن ....حالا کجا تشریف داشتین ...تنها بودی ؟؟؟..... سپیده "بیا ..باز میگه من که شک ندارم......... سپیده نشست کنارش وگفت :رفته بودم گل بگیرم دیگه ...... طاها سری تکان داد وگفت :میدونم ...چی دروغه .... سپیده پوفی کرد وگفت :این که گفتم واسه میزا بوده ..... طاها :باشه .... سپیده :خیلی بدی ..واسه توبود..ببخشید .....بعد گل هارو گرفت جلوش وگفت :حسابی دلخورم ..برطرفش میکنی یا بخوابونم به حسابت ....... طاها خندید وگفت :چرا نگفتی ؟.. سپیده ابروی بالا داد وگفت :از کی تا حاال سوپرایز رو فاش میکنند ... طاها :با کی بودی ؟؟... آی خدا ....سپیده :بنظرت من با کی هستم االن ....یک حرفای میزنی ها ...... طاها گل ها رو گذاشت رومیز وگفت :مرسی ... تموم ذوقش پرپرشد .....که اسم اسی آمد برای طاها ...نگاه کردبه گوشی ..که روی سنگ اپن بود.....گوشی برداشت ....دیدک پیام هست از ارسلان همکارش ...باز کرد دید نوشته...دروغ نیست جناب مهندس ...جدی بوده هرچی بهت گفتم درمورد خانومت ....دیدم که گفتم ...حالا خودت میدونی اگه میخوای باشی باهاش .... سپیده شوکه شده بود ....ارسلان یعنی بددل کرده طاها رو ....که صدای طاها از بیخ گوشش بلندشد که گفت :توضیحی داری خاطر جمعم کنی ؟؟...... مثل بید میلرزید ......اصال درمورد چی ؟؟؟... برگشت که خورد به طاها .......واسه برگشتن حالت معمولیش گفت :دربا...درباره ...چی ببیاد بگم ..من که کاری نکردم ..خودت از همه چی خبر داری "سعی میکرد بپوشونه لرزش صداش رو ....." طاها سری تکون داد وگفت :باشه ....."یک باشه خسته وناامید چرا باید صداش بلرزه ...نمی خواست خراب شه همه چی ...... سپیده انقدر توشک بودم که نمی دونستم باید چیکاری انجام بدم ..من واون واسه یکسال باهم رفت وآمد داشتیم ..اونم واسه آشنایی ... رفتم جلو وگفتم طاها یک لحظه صبر کن ...ایستاد ونگاهم کرد ...یک نگاهی داشت که کل وجودمو سوزوند ... "یعنی الان واقعیت روبهش بگم ونزنم زیر همه چی ؟؟...نمی دونستم چی باید بگم ".... ازصدای نفس عمیق وعصبیش نگاه از پارکت ها گرفتم ونگاهم رو قفل چشماش کردم وگفتم :ببین ...."زبون خشک شده بود چسبیده بود به سقف دهنم ...خدا چطوربگم ...سعی کردم وحشت ناک ترین حالت رو درنظر بگیرم ...فوقش محلم نمیده ...نه آخه خره اینم شد حرکت ... شاید بزنتم ...شاید دادبزنه سرم بیرونم کنه از خونه ...شاید .... دیگه بس تو ذهنم شاید ...شاید راه انداخته بودم ..هنگ کرده بودم ..درسته مهربونه ..اما یک درصد عصبی بشه ..ازاین روبه اون رومیشه ... بازاز صدای سرفه اش به خودم آمدم ...زبونم روتکون دادم وگفتم :اون ...اون آمده بود ..بود .....خواس..خواستگاریم ...قرارشده بود یک مدت ... هنوز حرفم روداشتم باکلی ترس واسترس میگفتم که چنان زد تو دهنم که یک چند قدم پرت شدم عقب بعد منفجور شد ..صدای دادش کل ساختمون روبرداشته بود ... یک مدت چی ...توبغلش باشی ...حرف بزنید ...آخه چرا همون اول نگفتی هردمی ...تو که معلوم نیست دیگه با کیا بودی .. کلمه هردمی تو سرم پیچ میخورد نتونستم ساکت بمونم ..سعی کردم صدام روببرم بالا تا اون ظرافت رونداشته باشه ..اما صدای اون کجا صدای من کجا؟؟ ...انقدر صداش بلند بود که پرده گوشم پاره شد ... عقب تر ازش ایستادم وگفتم :متوجه باش چی میگی من هردمی نیستم ..شاید تو باشی اما من نه .... بازداشتم میگفتم که یکی دیگه زدتو دهنم وگفت :گمشو از جلوم ... نه من تا حرف رونزنم جایی نمیرم .... درحالی که سیل اشکام روگونه ام رون بود گفتم : ببین خانواده من میدونند ..یعنی آمده بود خواستگاریم تو چی منو فرض کردی که میگی هردمی ..یعنی من هرلحظه به اسم نامزدی بایکی بودم ...نه خیرم آقا ... انقدر عصبی بود که خدا میدونه ..برای بار سوم چنان زد که اگر نهال نیومد بود پشتم ..معلوم نبود کجا میفتادم ...دوباره صداش اوج گرفت وگفت :تا نکشتمت گمشو از جلوم ..باشیش متر زبون جلوم ایستاده ودم از هردمی نبودن میزنه ..توچیکارکردی احمق ...فعال تا بیشترازاین لهت نکردم گمشو از جلوم گوشه لبم ازشدت ضرب دستش خونی شده بود ..حالا این به جهنم ..کبودی رو چیکارکنم ؟؟؟...الانم که فامیالش میومدن ..صدای هق هق گریه ام رو با فروکردن شالم تو دهنم خفه کردم ....نمی خواستم صدای اشک ریختنمم بشونه ...حالا که فرصت دفاع وحرف زدن نمیده ..... نشد ....یک جیغ زدم وبعد گفتم: لعنتی صبر کن تا بگم ... هولم داد عقب وگفت :خیلی مهربون تا کردم باهات ..خیلی آرامش داشتم ...دربرابر حرفای مزخرفت ساکت موندم ...دم نزدم ..اما ازامروز تا لحظه مرگت با این روی طاها سیر میکنی .... ۲۲
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه عجب حال و هوای کربلایت دل ما را هوایی کرده مولا بده رخصت بیاییم تا ببوسیم ضریح خوشگل شش گوشه ات را 🙏 .
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
خواجة بخشنده و غلام وفادار ✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. ❄️🌨☃🌨❄️
۱۳ بهمن ۱۴۰۱