هدایت شده از پروانه های وصال
خری به درختی بسته بود.
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد، صاحب خر را از پای دراورد!
به شیطان گفتند چکار کردی؟!
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
نتیجه: هرگاه میخواهی یک جامعه را خراب کنی خران را ازاد کن!
به ساعت ها بگویید بخوابند !
بیهوده زیستن را؛ نیازی به شمارش نیست...
💕💛💕💛
پروانه های وصال
با حیرت برگشتم عقب دیدم در بالکن بازه واز اونجا امده ...اخم غلیظی کردم وگفتم :یا تو میری یا من برم
میفهمیدی ..نائینی ها عادت ندارن کسی رو به زور نگه دارن مخصوصا که یکبار امتحان شده این
موضوع ..."به در اشاره کرد وبا صدای دورگه ازخشم گفت :جوری محـــو شو از زندگیــــم که
هیـــچ وقت نــــه اسمــــت باشه ..نه وجــــود خودت ونه یــــــادت ...
فهــــــمیــــــدی یا نــــــــه ؟
ازدادش رفتم عقب تر ..پوست لبمو کندم تا اشکم درنیاد ...عقب عقب رفتم که خوردم به مبل
..برگشتم کیفم رو برداشتم که صدای اذان صبح بلندشد...اگه غرور اون شکست ..غرور منم
شکسته شد ..مگه من امده بودم به زور که اینطوری داره پرتم میکنه بیرون ...کاش هیچ وقت نمی
موندم ..دوباره اون حس طرد شدن رو داشتم از خانواده ام که عزیزترین ها بودن برام ..با این که
من موندم فقط واسه حرف زدن ..بااین رفتارش این حس دوباره به من القا شد که بازم پسم زدن
وطرد شدم ..واسه بارصدم تودلم واسه خودم گفتم :مردیکه احمق...مگه تو اصال توزندگیش بودی
سپیده که الان داری توخودت میشکنی ..تو مونده بودی که حرف بزنی وازگذشته سردربیاری .."من
غلط کردم که موندم ...بیجا بود مونده ..واسه مایی که برگشتی در کار نیسست مزخرف بودن
موندنه .."باید جوابش روبدی ...
با داد گفتم :جناب نائینی من قصد موندن رو نداشتم واسه همیشه ..من موندم تا از گذشته پاک
شده ذهنم یک چیزای درباره زندگی ام بدونم که کاملا همه چی دستگیرم شد ..درضمن من هیچ
وقت اززمان جدایی تو زندگیت نبودم
امد بیرون ورفت سمت روشویی وگفت :لازم به حضورت نیست ..یادت همیشه بوده ..دروبست ..کلافه شدم بیشتر..جعبه قرصم رو دراوردم ویک قرص برداشتم ....کیف وجعبه رو
گذاشتم رو میز ورفتم تواشپز خونه ولیوان اب رو برداشتم خوردم قرص رو ...نفس عمیقی کشیدم
....باید برمیگشتم پیش پسرم ..دستی به گردنبندم کشیدم وچرخیدم که برم که صدای مردونه ای
با طنین واهنگ زیبایی گفت :الله اکبـــــر....
رفتم بیرون دیدم ارسنه که داره نماز میخونه با یک صوت خاصی سوره ها رو میخوند که میخکوب
زمین میشدی از صداش ...تواتاق خواب بود ومن از تو اشپزخونه ..ازلای در نیمه باز داشتم
نگاهش می کردم ..مگه مسیحی نبود ؟؟
انقدر زیبا میخوند که متوجه نشده بودم که هنوز موندم تو خونه ..باصداش به خودم امدم ..نگاهش
کردم ..دیدم داره سر استین هاش رو میبنده..همین وطور هم گفت :کجایی تو ؟؟فهمیدی چی
گفتم ؟..
گنگ سرتکون دادم وگفتم :اره ..االن میرم ...نمی خواست بگی ..
خواستم رد بشم که استین مانتوم رو گرفت وگفت :لجبازی تو چقدر ..دارم میگم این قرص چیه
؟؟..
باز اخم کردم وگفتم :اخه بشر تو چقدر فضولی ..مگه نمی گی برو ..محو شو ..یادتم نباشه ..پس ..
سریع گفت :یک وقتی اون غرورت رو نشکنی بمونی خب ؟...همیشه من التماس کنم ...من غرورم
رو بزنم کنار بخوام بمونی ...
خندیدم وگفتم :تو متوجه ای اصال چی میخوای ؟...
تند گفت :اره میدونم چی میخوام ..اما تو شده یکبار به من فکر کنی وخوش حال کردنم ...همیشه
من بودم که ..
پریدم میون حرفش وگفتم :منت نذار ..
سری تکون داد وگفت :متاسفم برات ..تو همه این توجه ها وعلاقه رو داری میذاری پای منت
گذاشتن ..اینو بدون که هیچ ادم میزادی نمی تونه منو مجبور به کاری کنه هرکاری کردم خودم
خواستم ..من دردم اینه که تو یک بارشد که خواسته های من واست مهم باشه ..بخوای خوش
حالم کنی ..نبودی عمرم ..نکردی ..دردم اینه که مثل اینکه من خیلی اویزون زندگیتم ...من باید
محو بشم ..اینطوری
۶۰۴
پروانه های وصال
میفهمیدی ..نائینی ها عادت ندارن کسی رو به زور نگه دارن مخصوصا که یکبار امتحان شده این موضوع ..."به
بهتره ..چون من که اصال تو ذهنت نیستم وتو االنم که موندی فقط واسه خاطر گذشته ات بوده که
بفهمی یک چیزای ازش ...خب حاال که متوجه شدی ...من میرم عمرم .. باهرکسی میخوای باشی
خوشبخت بشی ...امدم باهام حرف بزنی تا شاید یکم امید بدم که برمیگردی ..ویا حداقل از عذاب
وجدان اون روز رهات کنم ..چون میدونم که ازاون روز عذاب میکشیدی مخصوصا که اگر محمد هم
میبود پیشت ...
کتش رو برداشت ازروی میز ورفت سمت در وبدون این که حتی یک ثانیه برگرده ودررو بست
..اروم گریه کردم ..دلیلشم بدتر ازاین که بازم خوردشدم ....سرخوردم کنار درآشپزخونه نشستم
وزانوهام رو بغل گرفتم ...
دردی انگاری روی قلبم سنگینی میکرد ..اروم بلندشدم رفتم تو روشویی ووضو گرفتم ..اما اشکم
بود که تمومی نداشت ...نمی خواستم تموم بشه ..انگاری دیگه ازخوردشدن شخصیتم بدم نمی
امد ..انقدر خورده بودم اززمونه تواین چند وقت که اگر نمی خودم درد میشد وزخم میشد روحم
.....
نمازرو سالم دادم وسرمو گذاشتم رو مهر ..انقدر گریه کردم تا خالی شم ..این حباب لعنتی بترکه
...انقدر که هرچی گله داشتم کردم بهش ..به کسی که سجده کرده بودم جلوش ...انقدر که بگم
دلشکسته ام از همه عالم وادم ..انقدر که ازهمه تنهایی هام بگم انقدر که حس کنم سبک شدم
وروحم بااین حرف زدنه ارامش پیدا کرده ..
با نور شدید افتاب که افتاده بود رو سجاده چشم باز کردم ..اروم بلند شدم وخمیازه ای کشیدم
...به ساعت نگاه کردم 1صبح بود ..خب برنامه امروز اینه که برم شرکت بابام ..خیلی کسل بودم
..بهتر بود یک دوش بگیرم ..اما با وضعیت خونه ..اصال نمی شد ..خونه مامان هم نمی خواستم برم
..ذهنم رفت سمت دیشب ..نمی خواستم بهش فکر کنم ..بلندشدم ورفتم کیفم رو برداشتم واز
خونه زدم بیرون ..
جلو یک هتل نزدیک شرکت یک اتاق گرفتم ..سریع رفتم یک دوش گرفتم ..حرفای ارسن تو
ذهنم میومد ..االن وقتش نبود که خودمو درگیرش کنم ..باید برم شرکت سراز کارشون دربیارم
..واسم مهم نیست اصال..اما ......
لباس مرتبی پوشیدم وخیلی کم ارایش کردم وعطر گرم وشکالتی مورد عالقه ام رو هم روی
خودم خالی کردمداخل شرکت که شدم ..نگهبان برام بلندشد وبا تعجب بهم سالم کرد ..سوییج ماشین گرفتم
جلوش که گفت :خیلی خوش امدین سپیده خانوم ..یادمه قبل از فوت پدرتون ..
با این که دلم میخواست خوش برخورد باشم اما جدی حال وحوصلحه اش رو نداشتم اما جالب بود
که همیشه منو از ساراتشخیص میداد ... گفتم :اقا رضا ..یک مدت نبودم نشد که بیام ..بااجازه ..
رفتم سمت اسانسور وطبقه 6رو زدم ..با دسته کیفم سرگرم شدم وفکر کردم با افشین چطور
برخوردی داشته باشم که درهای اسانسور باز شد ..با اعتماد به نفس رفتم داخل شرکت ..راه
افتادم سمت منشی که صدای اشنایی گفت :جناب نه جدی منو چی فرض کردی که خیلی راحت
همه چی رو مفتی بدم بهت ..نه جناب ..اون روز انقدر شنگول بودی که وکالتم رو نخوندی ..من
گفته بودم تا زمانی که خودم نیام تواین شرکت شما سهام دارهستی ..حاال برگشتم ..هری میتونی
شرتو کم کنی از شرکتم ...
خیره بودم به اون اتاق مدیر عامل که صداها میومد بیرون ..با صدای منشی به خودم امدم .."سالم
سارا خانوم ...
سارا ؟؟سارا کیه ؟؟..خواستم بگم من سپیده ام که واسه کرم ریزی گفتم :سالم ..چه خبره اینجا
...
یکم نگاهم کرد وگفت :شما که خودتون از همه چی خبر دارین دیگه ..همیشه اینجا بودین ..
جانم؟؟ ..سارا پس همیشه اینجا بوده ..پس امکان داره که بیاد ..چه خبر که نبوده ؟....خواستم برم
سمت در اتاق که گفت :اقای نائینی گفتن کسی رو ..
بیشتر تعجب می کردم با شنیدن این چیزا ..یهو در باز شد وافشین رو دیدم که خیره به من نگاه
میکرد ..پشت سرشم ارسن رو دیدم که اخم کرده بود ..یک شلورمشکی خوش دوخت با پیراهن
ابی نفتی وکروات ابی نفتی ومشکی و ..زل زده بود به من ..وای خدایا اسمم رو نبره ..یعنی فهمید
من سپیده ام ..که افشین گفت :سارا بیا بامن کارت دارم ...
که ارسن گفت :من کارش دارم االن نمیاد ...
وای خدایا فقط سوتی ندم که همه چی لو میره ..پس اینم منو نشناخته .....نفس راحتی کشیدم وگفتم :افشین یکم منتظر باش میام ..
سری تکون داد وراه افتاد سمت اتاق کنفرانس وروبه منشی گفت واسش اب ببره ..
داخل اتاق ارسن شدم که گفت :تواینجا چیکار میکنی ؟؟..
سعی کردم اعتماد به نفسم رو ازدست ندم وگفتم :من هرروز میام اینجا ..
لبخندی زد وکرواتش رو درست کرد وگفت :سپیده خانوم شما هرگز نمی تونی منو گول بزنی ..چی
شده اینجاامدی ؟؟..
اخم کردم وجدی گفتم :به جون خودت بفهمم همه متوجه شدن من سپیده ام یک موی سالم رو
۶۰۵
پروانه های وصال
بهتره ..چون من که اصال تو ذهنت نیستم وتو االنم که موندی فقط واسه خاطر گذشته ات بوده که بفهمی یک چیز
سرت نمی ذارم ..لهت می کنم ها ..
بلند خندید وگفت :فکر نمی کنی خیلی جوجه ای ..
با کیفم زدم تو بازوش وگفتم :خودت جوجه ای ..
اخم کرد امد جلوم ..رفتم عقب ..همین طور رفتم عقب که دیدم سرش داره میاد پایین ..مظلوم
کردم طرز نگاه کردنم رو وگفتم :اقا اصال من جوجه ..برو عقب دیگه ...
باز دستش رفت سمت یقه وکرواتش ..مرتبش کرد ورفت عقب ..
منم صاف ایستادم ..پشت میزش نشست وسرتا پام رو نگاه کرد وگفت :چی میخوای اینجا ؟..
منم مثل خودش جدی وخشک گفتم :سارا اینجا چیکاره است ؟چیکار می کنه ؟..
همین طور که داشت پرونده تو دستش رو نگاه میکرد گفت :اها امدی ببینی چه خبره؟ ..خب باید
بگم که سارا اینجا همکاره بود البته تا قبل از امدن من ..یعنی تا هفته پیش ..با افشین ونعیمی
اینجا رو اداره میکردن ....ابجیت واسه خودش کسیه ؟تموم طرف معامله هامون میشناسنش
..میدونی که پول بدچیزیه ..مخصوصا که اگر حرصش رو هم داشته باشی ...اون برخالف تو همیشه
اینجا بوده ..حرص پوله که نذاشته اون وصیت نامه خونده بشه در مقابل همه ..من این دختر رو
میشناسم تا شرکت رو کال مال خودش نکنه دست بردار نیست ..تو زندگی اروم دوست داری وبی
تجمالت واین حرفا اما ابجیت عشق شهرت وپوله ..تا االن که بیشتر سهمت رفته خانوم کوچولو
...انقدر زبل هست که جوری قانونی پیش رفته که مو الی درزش نمی ره ..نمی دونم با چقدر پولدادن به این اون جوری مدرک قانونی درست کرده که سپیده حسینی فوت کرده ودرنتیجه همه چی
شده واسه اون ..دنبال چی هستی تو ؟؟...
باورش خیلی سخت بود ..خیلی زیاداما از اون روزی که یک سری کاغذ که مربوط به کارهای
شرکت بود تو اتاقش دیده بودم متوجه یک چیزایی شده بودم ..پس حرص اینا رو داره که همیشه
اون طوری رفتار میکرده ..مشکلی نیست سارا جونم ...
رو صندلی نشستم وگفتم :تو از کجامیدونی ..
خودنویس رو انداخت روی میز وگفت :اینش مهم نیست ...راستی اینکه پدرت درعذابه واسه این
هست که پول نزول کرده بوده ..به مبلغ 511میلیون ..که اسکونتش میشه یک میلیارد ..با چیزایی
که من دیدم مثل اینکه شرکتش داشته نابود میشده که دست زده به این کار ..نجات داد شرکتش
رو اما خودش رو نه ؟....ابجی ومامانت هم با کمک پول های شرکت وهمین جناب افشین خان پول
نزول ایشون رو دادن ...اینجاش نگرانی نداره ..میدونی که تواین کار خیلی ها هستن واسه دادن
که نزول میدن تا شرکت ویا کارخونه ای ورشکست نشه ..تو یادت نیست اما من یادمه ..شمال
..مجید وسارا ازدواج قراردادی داشتن ..چون مامانت که پول نمیتونسته داشته باشه اون همه
..ناکس این شوهر خاله ات عجب پولی داشته ها ..خب ازدواجشون واسه این بوده که سرشون
کاله نره ویکم از شرکت برسه به پسرشون مجید ...دیگه چی دوست داری بدونی؟ ..این که
مادرت وخواهرت با تو چیکار کردن ..میخوای بگم چطور اون مردک رو درست کردن ..میدونم کلی
سوال توذهنته ..یادته اون رستورانه رو که محمد وافشین رو دنبال کردی ...
پوزخندی زد وادامه داد :محمد طفلی رو هم میخوان بکشن این وسط اما خداروشکر زیاد خپل
نیست جناب وبه علت عشق افسانه ای ایشونم نسبت به شما ..میخوان سهام نعیمی رو بخرن به
نام شما ....مثل این که محمدم فهمیده این مادر وخواهر شما چه اعجوبه های هستن ..نمی خواد
سرت کاله بره ..قدر شازده ات رو بدون ..ازدستش بدی یعنی بد فرشته ای رو از دست دادی
...جناب دکترمون بد خاطرت رو میخواد ها ...افشین اونروز به محمد قضیه دروغ خونده نشدن
وصیت نامه رو گفت تا این بنده خدارو یکم سربند کنه ..اما خب ایشونم دکتر مغزواعصاب وتیز
هوش همه چی رو میدونستن ...دلم برات میسوزه که با کسایی زندگی میکنی که نقاب گرگ دارن
واز هر چیزی نزدیک ترن بهت ..خدابیامرز اقا پدرام نمی دونسته با مرگش ..
سریع گفتم :بسه ...بسه
۶۰۶
هدایت شده از پروانه های وصال
این متن زیبا رو از دست ندین✌️
🌸پرنده هایی که روی شاخه نشستند
هرگز ترس از شکستن شاخه ندارند...
زیرا اعتماد آنها به شاخه ها نیست
بلکه به بالهایشان است...
🌸همیشه به خودت اعتماد داشته باش
خودت را باور کن!
🌸همیشه خودت را نقد بدان تا دیگران تو
را به نسیه نفروشند...
🌸سعی کن استاد تغییر باشی، نه قربانی تقدیر...
🌸در زندگیت به کسی اعتماد کن
که به او ایمان داری نه احساس"
🌸و هرگز، به خاطر مردم تغییر نکن! این
جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند...
🌸مردم شهری که همه در آن می لنگند
به کسی که راست راه می رود می خندند...
💕💛💕💛
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پیامبر اکرم صلیاللهعلیهواله :
نماز ستون دین است و در آن ده خصلت است:
❶ زینت صورت و آبروی نمازگزار است؛
❷ نور و روشنی دل است؛
❸ باعث و سبب راحتی بدن است؛
❹ سبب نزول رحمت است؛
❺ چراغ آسمان است. جایی که نماز خوانده می شود برای آسمان ها مانند ستاره ای می درخشد.
❻ سبب سنگینی عمل در ترازوی اعمال است؛
❼ سبب خشنودی پروردگار است؛
❽ بهای بهشت است؛
❾ اُنس در قبر است؛
❿ حجاب و پرده ای از آتش جهنم است.
و کسی که نماز را به پا داشت دین را بپا داشت. و کسی که نماز را ترک کند دین را نابود کرد.
📚مواعظ العددیّه،ص ۲۲۴
.🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ پشت سر گنهکاران،بد نگویید‼️
کلیپش عالیه💜👌
#حتما_ببینید🗯😍
🔘 داستان کوتاه
یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟
سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه
مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده ۳ سکه. میگه ۳ سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو. مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .
گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.
مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟
سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست.
سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#نماز_شب
💠امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔸آنگاه که بنده ای در نیمه شب با مولایش خلوت کند و با او به مناجات بپردازد، خداوند قلبش را نورانی می کند و چون بگوید:
(یا ربّ یا ربّ) خداوند جلیل می فرماید:
(لبیک ) بنده من ! درخواست کن تا عطایت کنم.
📚اسرار الصّلوة ،ص ۲۹۴
#مولاجانم
ماه رمضان آمده ای یار کجایی
ای روح سحر، معنی افطار کجایی
ای صاحب این ماه ، عزیزدل حیدر
عالم شده از هجر تو بیمار کجایی...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟 خدایا مراقب دستان ما باش ڪہ جز بسوی تو باز نگردد
💟 مراقب قلب ما باش ڪہ فقط خانہ محبت تو باشد
💟 ڪمڪمان ڪن تا با مردم مہربان باشیم تا محبت ومہربانی تورا با تمام وجودمان احساس ڪنیم
💟 بهترین راه برای آرامش امشو ساختن فردایی زیبا اینست که:👇
💟 قبل از خواب تصمیم بگیریم، فردا قلبی را شاد کنیم تا شاهد لبخند زیبای خداوند باشیم
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هر سحر با هر تپش
✨آغاز جان در دست توست
🌸صبح من خیرش
✨ تماشای جمال مست توست
🌸با نام و یاد خدای مهربان
✨و به توکل نام اعظمش
🌸آغاز میکنیم روزمان را
✨به امید روزی زیبا و سرشار
🌸از رحمت و برکت..
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر ماه رمضان
ونشستن با خضوع و عشق ...!!!!
در محضر خدایمهربان...
گوارای وجودتان ...!!!
"همدیگر را دعا کنیم ..."
التماس دعا 🌹
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌓 دعای روز
💫چهارم ماه مبارک رمضان
🤲🏻 خدایا، در این ماه برای برپا داشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پرده پوشی خودت ای بیناترین بینایان.
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃در چهارمین روز
از ماه مبارک رمضان 🌙
و شروع روز 🌷
دهانمان را خوشبو کنیم 🌷
با ذکر شریف
🌼صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
و خاندان مطهرش 🌷
🌼اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼
🌸🍃
www.sibtayn.com - www.sibtayn.com.mp3
15.1M
〖ترتیل #جزء_چهارم قرآن〗
🎤استاد عبدالباسط
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🙏
✨الهی...
🌺تو را سپاس برای آشکاری حضورت،
🍃در این بهار طبیعت
🌺چه زیبا گیاهان خفته با نگاهت،
🍃جانی دوباره میگیرند
🌺و بر فصل بهار جلوهای دیگر میبخشند
✨الهی...
🌺همانطور که تو با حضورت
🍃آنها را به رشد و کمال می رسانی،
🌺گیاهان هم در کمال سکوت و سرور،
🍃تسلیم خودشان را در برابر نگاه
🌺و حضورت اعلام می دارند
🌺چه زیباست تسلیمِ تسلیم شوندگان،
🍃در برابر نگاه تو...
🌺صبحتون زیبا
🍃ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
🌺ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﺎشه
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖ســــــــلام
🌸صبح یکشنبہ
💖قشنگ بهاریتون بخیر
🌸الـهـی
💖حال دلتون خوب باشه
🌸🍃