eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 مستمند و ثروتمند رسول اكرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكی از مسلمانان (كه مرد فقیر ژنده پوشی بود) از در رسید و طبق سنت اسلامی (كه هركس در هر مقامی هست، همینكه وارد مجلسی می شود باید ببیند هر كجا جای خالی هست همان جا بنشیند و یك نقطه ی مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا می كند در نظر نگیرد) آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع كرد و خودش را به كناری كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: «ترسیدی كه چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!» - نه یا رسول الله! - «ترسیدی كه چیزی از ثروت تو به او سرایت كند؟» - نه یا رسول الله! - «ترسیدی كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟» - نه یا رسول الله! - «پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشیدی؟» مرد ثروتمند: اعتراف می كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره ی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: «ولی من حاضر نیستم بپذیرم». جمعیت: چرا؟ چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز این شخص با من كرد. 📗 ، ج1 💕❤️💕
📚 👈 غزالی و راهزنان غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس بود. در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مركز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد كسب فضل نمود. و برای آنكه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی كه چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می كرد. آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت. بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.از قضا قافله با یك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یكی یكی جمع كردند. نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همینكه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری كرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یكی را به من واگذارید.» دزدها خیال كردند كه حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز كردند، جز مشتی كاغذ سیاه شده چیزی ندیدند. گفتند: «اینها چیست و به چه درد می خورد؟». غزالی گفت: «هرچه هست به درد شما نمی خورد، ولی به درد من می خورد». گفتند: به چه درد تو می خورد؟ غزالی گفت: «اینها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.». دزد راهزن گفت: به راستی معلومات تو همین است كه در اینجاست؟ «بلی.» گفت: علمی كه جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فكری به حال خود بكن. این گفته ی ساده ی عامیانه، تكانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او كه تا آن روز فقط فكر می كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد و بیشتر فكر كند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی می گوید: «من بهترین پند را، كه راهنمای زندگی فكری من شد، از زبان یك دزد راهزن شنیدم. 📗 ، ج1 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری 💕💙💕
📚 👈 گرانی ارزاق نرخ گندم و نان روز به روز در مدينه بالا مى رفت. نگرانى و وحشت بر همه مردم مستولى شده بود. آن كس كه آذوقه سال را تهيه نكرده بود در تلاش بود كه تهيه كند و آن كس كه تهيه كرده بود مواظب بود آن را حفظ كند. در اين ميان مردمى هم بودند كه به واسطه تنگدستى مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند. امام صادق عليه السلام از معتب وكيل خرج خانه خود پرسيد: ما امسال در خانه گندم داريم؟ معتب جواب داد: بلى يا ابن رسول الله! به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم. امام فرمود: آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش. معتب گفت: يا ابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد. امام فرمود: همين است كه گفتم، همه را در اختيار مردم بگذار و بفروش. معتب دستور امام را اطاعت كرد، گندمها را فروخت و نتيجه را گزارش داد. امام به او دستور داد: بعد از اين نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه من نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند تفاوت داشته باشد. نان خانه من بايد بعد از اين نيمى گندم باشد و نيمى جو. من بحمدالله توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى مسئله «اندازه گيرى معيشت» را رعايت كرده باشم. 📗 ، ج 2 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری 💕🧡💕
📚 👈 گرانی ارزاق نرخ گندم و نان روز به روز در مدينه بالا مى رفت. نگرانى و وحشت بر همه مردم مستولى شده بود. آن كس كه آذوقه سال را تهيه نكرده بود در تلاش بود كه تهيه كند و آن كس كه تهيه كرده بود مواظب بود آن را حفظ كند. در اين ميان مردمى هم بودند كه به واسطه تنگدستى مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند. امام صادق عليه السلام از معتب وكيل خرج خانه خود پرسيد: ما امسال در خانه گندم داريم؟ معتب جواب داد: بلى يا ابن رسول الله! به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم. امام فرمود: آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش. معتب گفت: يا ابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد. امام فرمود: همين است كه گفتم، همه را در اختيار مردم بگذار و بفروش. معتب دستور امام را اطاعت كرد، گندمها را فروخت و نتيجه را گزارش داد. امام به او دستور داد: بعد از اين نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه من نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند تفاوت داشته باشد. نان خانه من بايد بعد از اين نيمى گندم باشد و نيمى جو. من بحمدالله توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى مسئله «اندازه گيرى معيشت» را رعايت كرده باشم. 📗 ، ج 2 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری 🍂🍁🍁🍂
(مستمند و ثروتمند) 🔷رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) طبق معمول در مجلس خود نشسته بودند، یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده، او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان - که مرد فقیر ژنده پوشی بود ـ از در رسید و طبق سنت اسلامی [که هر کسی در هر مقام و شأن اجتماعى‌ای که هست، همینکه وارد مجلسی میشود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همانجا بنشیند و یک نقطهٔ مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا میکند در نظر نگیرد] آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه‌ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند لباسهای خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید. 🔷رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) که مراقب رفتار او بودند به او رو کردند و گفتند: "ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!" - نه یا رسول الله -ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟ - نه یا رسول الله - ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟ - نه یا رسول الله ۔ پس چرا پہلو تھی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟ - اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه، حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که درباره‌اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: "ولی من حاضر نیستم بپذیرم." جمعیت: "چرا؟" - چون میترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری را بکنم که امروز این شخص با من کرد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 😊❤️ 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔻
(وزنه برداران) 🔷جوانان مسلمان سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوّت و مردانگی جوانان به شمار می‌رفت و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت می داد. در این هنگام رسول اکرم( صلی الله علیه و آله و سلم) رسیدند و پرسیدند: "چه میکنید؟ - داریم زورآزمایی میکنیم. می خواهیم ببینیم کدام یک از ما قویتر و زورمندتر است. -میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر و نیرومندتر است؟ -البته چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشند و نشان افتخار را ایشان بدهند 🔷افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان قهرمان معرفی خواهند کرد؟ عده ای بودند که هر یک پیش خود فکر میکردند الآن رسول خدا دست او را خواهند گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهند کرد. 🔷تا اینکه رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) به انتظار جمع پایان دادند و فرمودند:" از همه قویتر و نیرومندتر آن کسی است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه‌ی به آن چیز، او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند؛ و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط خویشتن را حفظ کند و جز حقیقت نگوید و کلمه ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد؛ و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد زیاده از میزانی که استحقاق دارد به دنبال دنیا نباشد..." @Parvaanehaayevesaal 🌸🍃
(سفره خلیفه) 🔸شریک بن عبدالله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفۀ عباسی علاقه فراوان داشت که منصب «قضا» را به او واگذار کند، ولی شریک بن عبدالله برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت همچنین، خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمیکرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت قانع بود. روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی یا عهده دار منصب «قضا» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی یا آنکه همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفرهٔ ما بنشینی.» 🔻شریک با خود فکری کرد و گفت: "حالا که اجبار و اضطرار است البته از این سه کار، سومی بر من آسانتر است." خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذيذترين غذاها را برای شریک تهیه کن غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود با اشتهای کامل خورد. خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: "به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید." 🔻طولی نکشید که دیدند شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد، متصدی به او گفت: "تو که گندم به ما نفروخته ای که اینقدر سماجت میکنی؟" شریک گفت: "چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام من دین خود را فروخته ام!!!" @Parvaanehaayevesaal❄️
(شکایت همسایه) 🔻شخصی آمد حضور رسول اکرم( صلی الله علیه و آله و سلم) و از همسایه اش شکایت کرد که مرا اذیت میکند و از من سلب آسایش کرده است. رسول اکرم(ص) فرمودند: "تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز بلکه روش خود را تغییر دهد." بعد از چندی دومرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم(ص) فرمودند: "تحمل کن" برای سومین بار آمد و گفت: «یا رسول الله این همسایه من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد.» این دفعه رسول اکرم( صلى الله عليه واله وسلم) به او فرمودند: "روز جمعه که رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم که می‌آیند و می‌روند و می‌بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه بد، و شکایت او را به همه مردم بگو" 🔻شاکی همین کار را کرد. همسایه موذی که خیال میکرد پیغمبر اکرم(ص) برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهند. نمی دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همینکه همسایه موذی از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش کرد که آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد... @Parvaanehaayevesaal❄️
(بازار سیاه) 🔷عائله امام صادق(علیه السلام) و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام(علیه السلام) به فکر افتادند که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورند تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم کردند و به غلام خویش کـه «مُصادف» نام داشت دادند و فرمودند: "این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش." مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که معمولاً به مصر حمل میشد خرید و با کاروانی از تجار که همه از همان نوع متاع حمل کرده بودند به طرف مصر حرکت کرد. همینکه نزدیک مصر رسیدند، قافلهٔ دیگری از تجار که از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیرا متاعی که مصادف و رفقایش حمل میکنند، بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است. صاحبان متاع از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود که مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری کنند. 🔸صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش با یکدیگر هم عهد شدند که به سودی کمتر از صددرصد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود که اطلاع یافته بودند. طبق عهدی که با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از دو برابر قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق(علیه السلام) رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام(علیه السلام) پرسیدند: «اینها چیست؟» گفت: «یکی از این دو کیسه سرمایه ای است که شما به من دادید و دیگری که مساوی اصل سرمایه است ـ سود خالصی است که به دست آمده.» امام(علیه السلام) فرمودند: "سود زیادی است بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید؟" 🔹مصادف گفت: "قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم که مال التجارهٔ ما در آنجا کمیاب شده. هم قسم شدیم که به کمتر از صد درصد سود خالص نفروشیم و همین کار را کردیم" - سبحان الله! شما همچو کاری کردید؟! قسم خوردید که در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست کنید؟! قسم خوردید که به کمتر از سود خالص مساوی اصل سرمایه نفروشید؟ نه همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم. سپس امام(علیه السلام) یکی از دو کیسه را برداشتند و فرمودند: این سرمایه من و به آن یکی دیگر دست نزدند و فرمودند: "من به آن کاری ندارم" آنگاه فرمودند: "ای مصادف! شمشیر زدن از کسب حلال آسان‌تر است!!" 💦❄️⛄️❄️💦
(جامانده از قافله) 🔸در تاریکی شب، از دور صدای جوانی به گوش می رسید که استغاثه میکرد و کمک می‌طلبید و مادر جان مادر جان می‌گفت. شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از کمال خستگی خوابیده بود. هر کار کرد شتر را حرکت دهد نتوانست. ناچار بالای سر شتر ایستاده بود و ناله می‌کرد. در این بین رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حرکت میکردند که اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مددکار نماند، از دور صدای ناله جوان را شنیدند، همینکه نزدیک رسیدند پرسیدند: "کی هستی؟" - من جابرم. چرا معطل و سرگردانی؟ - یا رسول الله فقط به علت اینکه شترم از راه مانده عصا همراه داری؟ - بلی بده به من 🔸رسول اکرم عصا را گرفتند و به کمک آن عصا شتر را حرکت دادند و سپس او را خوابانیدند، بعد دستشان را رکاب ساختند و به جابر گفتند: «سوار شو.» جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در این هنگام شتر جابر تندتر حرکت میکرد. پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت و مهربانی قرار میدادند. جابر شمرد، دید مجموعا بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش کردند. در بین راه از جابر پرسیدند: "از پدرت عبدالله چند فرزند باقی مانده؟" - هفت دختر و یک پسر که منم. آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟ - بلی پس وقتی به مدینه برگشتی، با آنها قراری بگذار و همینکه موقع چیدن خرما شد مرا خبر کن. -بسیار خوب. زن گرفته ای؟ - بلی با چه کسی ازدواج کرده‌ای؟ - با فلان زن دختر فلان شخص، یکی از بیوه زنان چرا دوشیزه نگرفتی؟ - یا رسول الله! چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب کنم. بسیار خوب کاری کردی. این شتر را چند خریدی؟ - به پنج وُقیه طلا به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه که آمدی بیا پولش را بگیر. 🔸آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت کردند. جابر شتر را آورد که تحویل بدهد، رسول اکرم به «بلال» فرمودند: "پنج وقیۀ طلا بابت پول شتر به جابر بده، بعلاوه سه وقیه دیگر، تا قرضهای پدرش عبدالله را بدهد، شترش هم مال خودش باشد. بعد از جابر پرسیدند: "با طلبکاران قرارداد بستی؟" -نه یا رسول الله آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟ - نه یا رسول الله پس موقع چیدن خرما ما را خبر کن. موقع چیدن خرما رسید، رسول خدا را خبر کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و حساب طلبکاران را تسویه کردند و برای خانواده جابر نیز به اندازه کافی باقی گذاشتند. 🌸🌸🌸
(هشام و فرزدق) 🔸"هشام بن عبدالملک" با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار - یعنی دهۀ اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اُموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف کعبه خود را به "حجر الاسود" برساند و با دست خود آن را لمس کند نشد. مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند، یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند و یک نوع عمل میکردند و چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند. 🔹افراد و اشخاصی هم که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند در مقابل ابهّت و عظمت معنوی عمل حج، ناچیز به نظر میرسیدند. هشام هرچه کرد تا خود را به "حجرالاسود" برساند و طبق آداب حج، آن را لمس کند، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نیز به تماشای منظره‌ی پر ازدحام جمعیت پرداختند. 🔸در این میان، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت، آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور کعبه طواف کرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعیت با همۀ ازدحامی که داشت، همینکه او را دیدند فوراً کوچه دادند و راه را باز کردند و او خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت. شامیان که این منظره را دیدند و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند. یکی از آنها از خود هشام پرسید: "این شخص کیست؟" هشام با آنکه کاملا می شناخت که این شخص علی بن الحسین زین العابدین(علیهما السلام) است، خود را به ناشناسی زد و گفت: «نمی شناسم.» 🔹در این هنگام چه کسی بود که از ترس هشام که از شمشیرش خون می چکید، جرأت به خود داده و او را معرفی کند؟!! ولی در همین وقت، "همام بن غالب" معروف به فَرَزدق" شاعر زبردست و توانای عرب با آنکه به واسطهٔ کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند ،چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت: "ولی من او را میشناسم و به معرفی ساده قناعت نکرد بر روی بلندی ایستاده قصیده‌ای غرّاء که از شاهکارهای ادبیات عرب است [و فقط در مواقع حساسِ پر از هیجان، که روح شاعر مثل دریا موج بزند امکان دارد چنان سخنانی ابداع شود] فی‌البداهه سرود و انشاء کرد. 🔸در ضمنِ اشعارش چنین گفت: «این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را میشناسند، این کعبه او را می‌شناسد، زمینِ حرم و زمین خارجِ حرم، او را می شناسند.» «این، فرزند بهترین بندگان خداست. این است آن پرهیزکارِ پاکِ پاکیزه‌ی مشهور.» «اینکه تو میگویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند. اگر تو یک نفر، فرضاً نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند.... 🔹هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند! ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث [ که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود ] نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز، با انشاء اشعار آبدار، از هَجو و انتقاد از هشام خودداری نمیکرد. 🔸حضرت علی بن الحسين(عليهما السلام) مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود ـ به زندان فرستادند. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت: "من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم." بار دوم، حضرت علی بن الحسین، امام سجاد (علیهما السلام) آن پول را برای فرزدق فرستادند و به او پیغام دادند که خداوند، خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. و آنگاه فرزدق هم پذیرفت... 🌱 بخشی از متن اصلی اشعار: هذا الذي تَعرِفُ البَطحاءُ وَطأتَهُ وَ البَيتُ يَعرِفُهُ وَ الحِلُّ وَ الحَرَمُ هذا ابنُ خَيرِ عِبادِ اللهِ كُلِّهِم هذا التَّقِىُّ النَّقِيُّ الطّاهِرُ العَلَمُ وَ لَیسَ قَولُک "مَــن هـذا" بِضائِرِه العَرَبُ تَعرِفُ مَن انكَرتَ وَ العَجَمُ 🌸🌸🌸
‍ (داستانی زیبا) 🔹احمد بن محمد، ابن ابی نصرِ بَزَنطی، که خود از علما و دانشمندان عصر خویش بود، بالاخره بعد از مراسله ها و نامه‌های زیادی که بین او و امام رضا(علیه السلام) رد و بدل شد و سؤالاتی که کرد و جوابهایی که شنید، معتقد به امامت حضرت رضا(علیه السلام) شد. روزی به امام گفت: "من میل دارم در مواقعی که مانعی در کار نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حکومت اشکالی تولید نمیکند شخصا به خانه شما بیایم و حضورا استفاده کنم." یک روز آخر وقت امام رضا(علیه السلام) مَرکب شخصی خود را فرستادند و بزنطی را پیش خود خواندند. آن شب تا نیمه های شب، به سؤال و جوابهای علمی گذشت. مرتبا بزنطی مشکلات خویش را می پرسید و امام(علیه السلام) جواب می‌دادند... بزنطی از این موقعیتی که نصیبش شده بود به خود می‌بالید و از خوشحالی در پوست نمی گنجید. 🔸شب گذشت و موقع خواب شد. امـام(علیه السلام)، خـدمتکار را طلب کردند و فرمودند: "همان بستر شخصی مرا بیاور برای بزنطی بگستران تا استراحت کند" این اظهار محبت، بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد. مرغ خیالش به پرواز درآمد. در دل بـا خـود می گفت: "الان در دنیا کسی از من سعادتمندتر و خوشبخت تر نیست، این منم که امام مرکب شخصی خود را برایم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. این منم که امام نیمی از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد. بعلاوۀ همۀ اینها این منم که چون موقع خوابم فرا رسید امام دستور دادند که بستر شخصی خودشان را برای من بگسترانند. پس چه کسی در دنیا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟" 🔹بزنطی سرگرم این خیالات خوش بود و دنیا و مافیها را زیر پای خودش می‌دید. ناگهان امام رضا(علیه السلام) در حالی که دستها را به زمین عمود کرده بودند و آماده برخاستن و رفتن بودند، با جمله «یا احمد» بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته خیالات او را پاره کردند و فرمود: "هرگز آنچه را که امشب برای تو پیش آمد مایه فخر و مباهات خویش بر دیگران قرار نده، زیرا "صَعصَعة بن صوحان" که از اکابر و بزرگان یاران علی بن ابیطالب(علیهما السلام) بود مریض شد، علی(علیه السلام) به عیادت او رفت و بسیار به او محبت و ملاطفت کرد، دست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی صعصعه گذاشت، ولی همینکه خواست از جا حرکت کند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: "این امور را هرگز مایه فخر و مباهات خود قرار نده، اینها دلیل بر چیزی از برای تو نمی شود. من تمام اینها را به خاطر تکلیف و وظیفه ای که متوجه من است انجام دادم و هرگز نباید کسی اینگونه امور را دلیل بر کمالی برای خود فرض کند." 🌸🌸🌸
(شبیخون به تجّار!) 🔸عقیل، در زمان خلافت برادرش امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به عنوان مهمان به خانه‌ی آن حضرت در کوفه وارد شد. علی(علیه السلام) به فرزند بزرگتر خویش حسن بن علی(علیه السلام)، اشاره کردند که جامه‌ای به عمویت هدیه کن. امام حسن(علیه السلام) یک پیراهن و یک ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء کردند. شب فرا رسید و هوا گرم بود. علی و عقیل روی بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسید، عقیل که خود را مهمان دربار خلافت می‌دید طبعاً انتظار سفرهٔ رنگینی داشت ولی برخلاف انتظار وی، سفره بسیار فقیرانه‌ای آورده شد. با کمال تعجب پرسید: "غذا هرچه هست همین است؟" علی(ع): "مگر این نعمت خدا نیست؟ من که خدا رابر این نعمتها بسیار شکر میکنم و سپاس میگویم." عقیل: "برادر جان، من مقروضم و زیر بار قرض مانده ام دستور فرما قرض مرا ادا کنند و هر مقدار می خواهی به برادرت کمک کنی بکن تا زحمت را کم کرده به خانه خویش برگردم" 🔹- چقدر مقروضی؟ صدهزار درهم. - اوه صدهزار درهم؟ چقدر زیاد متأسفم برادر جان که این قدر ندارم که قرضهای تو را بدهم ولی صبر کن موقع پرداخت حقوق برسد، از سهم شخصی خودم برمیدارم و به تو میدهم و شرط مواسات و برادری را بجا خواهم آورد، اگر نه این بود که عائله خودم خرج دارند تمام سهم خودم را به تو میدادم و چیزی برای خود نمیگذاشتم" 🔸چی؟! صبر کنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟ برادرجان، بیت المال و خزانه کشور در دست تو است آنوقت به من میگویی صبر کن تا موقع پرداخت سهمیه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم؟ تو هر اندازه که بخواهی می توانی از خزانه و بیت المال برداری، چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله میکنی؟! بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت المال چقدر است؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهی چه دردی از من دوا میکند؟ 🔹- من از پیشنهاد تو تعجب میکنم. خزانه دولت پول دارد یا ندارد چه ربطی به من و تو دارد؟! من و تو هم هر کدام فردی هستیم مثل سایر افراد مسلمین. درست است که تو برادر منی و من باید تا حد امکان و تواناییم از مال خودم به تو کمک و مساعدت کنم اما از مال خودم، نه از بیت المال مسلمین. مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار داشت که اجازه بده از بیت المال پول کافی به من بدهند تا مشکلاتم مرتفع گردد. آنجا که نشسته بودند به بازار کوفه مُشرِف بود. صندوقهای پول تجّار و بازاریها از آنجا دیده می شد. 🔸در این بین که عقیل اصرار و سماجت میکرد، علی(علیه السلام) به عقیل فرمود: "اگر باز هم اصرار داری و سخن مرا نمی پذیری پیشنهادی به تو میکنم، اگر عمل کنی می‌توانی تمام دِین خویش را بپردازی و بیش از آن هم داشته باشی. چه کار کنم؟ -در این پایین صندوقهایی است. همینکه خلوت و کسی در بازار نماند از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشکن و هرچه دلت میخواهد بردار!!! صندوقها مال کیست؟ - مال این مردم کسبه است، اموال نقدینه خود را در آنجا می ریزند. 🔹عجب! به من پیشنهاد میکنی که صندوق مردم را بشکنم و مال مردم بیچاره ای که به هزار زحمت به دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توکل کرده و رفته اند بردارم و بروم؟ - پس تو چطور به من پیشنهاد میکنی که صندوق بیت المال مسلمین را برای تو باز کنم؟ مگر این مال متعلق به کیست؟ این هم متعلق به مردمی است که خود، راحت و بیخیال در خانه‌های خویش خفته اند. اکنون پیشنهاد دیگری میکنم، اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر 🔸دیگر چه پیشنهادی؟ علی (علیه السلام): "اگر حاضری شمشیر خویش را بردار، من نیز شمشیر خود را بر میدارم، در این نزدیکی کوفه شهر قدیم "حیره" است در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگی هستند، شبانه دو نفری میرویم و بر یکی از آنها شبیخون میزنیم و ثروت کلانی بلند کرده می آوریم." 🔹- برادر جان من برای دزدی نیامده ام که تو این حرفها را میزنی، من میگویم از بیت المال و خزانه کشور که در اختیار تو است اجازه بده پولی به من بدهند، تا من قرضهای خود را بدهم. 🔸- اتفاقا اگر مال یک نفر را بدزدیم بهتر است از اینکه مال صدها هزار نفر مسلمان، یعنی مال همه مسلمین را بدزدیم، چطور شد که ربودن مال یک نفر با شمشیر دزدی است، ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست؟ تو خیال کرده ای که دزدی فقط منحصر است به اینکه کسی به کسی حمله کند و با زور، مال او را از چنگالش بیرون بیاورد؟ شنیع ترین اقسام دزدی همین است که تو الان به من پیشنهاد میکنی... ❄️💦⛄️💦❄️
(خواب وحشتناک) 🔹خوابی که دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبیرهای وحشتناکی به نظرش می رسید هراسان آمد به حضور امام صادق(علیه السلام) و گفت: "خوابی دیده ام...خواب دیدم مثل اینکه یک شبح چوبین یا یک آدم چوبین، بر یک اسب چوبین سوار است و شمشیری در دست دارد و آن شمشیر را در فضا حرکت می دهد، من از مشاهده آن، بی نهایت به وحشت افتاده‌ام و اکنون میخواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید." 🔹امام(علیه السلام): «حتما یک شخص معینی است که مالی دارد و تو در این فکری که به هر وسیله شده مال او را از چنگش بِرُبایی، از خدایی که تو را آفریده و تو را می میراند بترس و از تصمیم خویش منصرف شو.» آن مرد تعجب کرد و گفت: "حقا که عالِم حقیقی تو هستی و علم را از معدن آن به دست آورده‌ای، اعتراف میکنم که همچو فکری در سر من بود؛ یکی از همسایگانم مزرعه ای دارد و چون احتیاج به پول پیدا کرده می‌خواهد بفروشد و فعلا غیر از من مشتری دیگری ندارد. من این روزها همه اش در این فکرم که از احتیاج او استفاده کنم و با پول اندکی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم!! 🌸🌸🌸
(نامه ای عجیب از ابوذر!!) 🔹نامه ای به دست ابوذر رسید، آن را باز کرد و خواند. از راه دور آمده بود شخصی به وسیلهٔ نامه از او تقاضای پند و اندرز جامعی کرده بود. او از کسانی بود که ابوذر را می شناخت که چقدر مورد توجه رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) بوده و رسول اکرم(ص) چقدر او را مورد توجه و عنایت قرار می دادند و با سخنان بلند و پرمعنای خویش به او حکمت می آموخته اند. 🔹ابوذر در پاسخ، فقط یک جمله نوشت، یک جمله کوتاه: "با آن شخصی که بیش از همه مردم او را دوست میداری، بدی و دشمنی مکن." نامه را بست و برای طرف فرستاد. آن شخص بعد از آنکه نامه ابوذر را باز کرد و خواند چیزی از آن سر در نیاورد با خود گفت یعنی چه؟ مقصود چیست؟ با آن شخصی که بیش از همه مردم او را دوست میداری بدی و دشمنی نکن یعنی چه؟ 🔹این که از قبیل توضیح واضحات است! مگر ممکن است که آدمی محبوبی داشته باشد ـ آنهم عزیزترین محبوبها ـ و با او بدی و دشمنی کند؟!! بدی که نمیکند سهل است مال و جان و هستی خود را در پای او میریزد و فدا میکند. 🔹از طرف دیگر با خود اندیشید که شخصیت گوینده جمله را نباید از نظر دور داشت، گوینده این جمله، جناب ابوذر است، ابوذر، لقمان امت است و عقلی حکیمانه دارد؛ چاره ای نیست باید از خودش توضیح بخواهم. مجددا نامه‌ای به ابوذر نوشت و توضیح خواست. ابوذر در جواب نوشت: «مقصودم از محبوب ترین و عزیز ترین افراد در نزد تو، همان خودت هستی. مقصودم شخص دیگری نیست تو خودت را از همه مردم بیشتر دوست میداری. اینکه گفتم با محبوب ترین عزیزانت دشمنی نکن، یعنی با خودت خصمانه رفتار نکن. مگر نمیدانی هر خلاف و گناهی که انسان مرتکب میشود، مستقیما صدمه اش بر خودش وارد میشود و ضررش دامن خودش را میگیرد؟؟ 🌸🌸🌸