پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_دوازدهم من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سیزدهم
طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم پس از سالها داخل مسجد شدم.فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم.نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم.بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ!
در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم. او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست.وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت :
– خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت و حس خوبے داشتم. خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند.
از بازے روزگار خنده ام گرفت.روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!!وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟ ! چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟! من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم.
اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم.وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم ڪنده میشد..اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر، دیگہ گریه نمےکردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم.
ادامہ دارد…
نویسنده: #فــــ_مــقــیـــمی
پروانه های وصال
🌸 سه دقیقه در قیامت(#قسمت_دوازدهم) 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیا
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_سیزدهم)
🍀حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید.
✨شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت:
کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
✔️خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است.
♻️یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند.
💠یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند.
🍃و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند:
بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند.
🔘در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
🔶 سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم.
بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود.
♦️ آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.
🔮 رفقای ما هم در جواب ما جوک میفرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
🔺از شماره ثابت به او زنگ زدم.به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
🔰 از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم.
⚪️جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت:
نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
🌸 امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید:
نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است.
🌟هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد.
🍁به من گفت:اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت:
اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد...
🍀یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی.
♦️مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
💥 سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم.
🔅روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم.
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم.
🔥خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
🍃 شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است.
🌾در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم،جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی.
🔰برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد.
🍃یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم.
یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید.
💥اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت!
از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
🌿 هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم.
🌱در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم!
🔆 ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
ادامه دارد..
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
پروانه های وصال
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_دوازدهم -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_سیزدهم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑😑
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم 😐😐
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕
.
-چی؟!😯
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑
.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم☺
.
-ریحانه؟!چی شد؟!😯
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه 😕
.
-ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر😐
.
-تو توی اولویت تری😒
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑
.
-بروووو😡
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 .
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
پروانه های وصال
❤️💞❣💛❤️💞❣ ❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤ #قسمت_دوازدهم _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالب
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_سیزدهم
_اسماء❓❓❓❓
بلہ❓❓❓❓
گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ
اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید
چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ
کدوم حرفا❓
_گل رزو عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ
چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم
میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ
از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ
رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود
_ما رفتیم خونہ مامان بزرگ
گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشے نوشتہ بود
_"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید"
تقدیم بہ خانم هنرمند
دوستدارت رامیـݧ
ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ
_و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم
از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ
_یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم.
_اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم
و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم
اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود
اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم
_رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت
تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم
دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ
_حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد
رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده
_دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم
گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ
بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم
_اوݧ نسبت ب مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره
یہ سال گذشت
خوب هم گذشت اما...
_اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر
مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم
_اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد
اما ایندفہ دیگہ جدے بود
وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم
_تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم
اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم
ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم
اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت
رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم
ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم
برام سخت بود
_میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم....
داستان ادامه داره😜 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
پروانه های وصال
❤️#رمان_عشق_که_در_نمیزند💛 #قسمت_دوازدهم عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفت
#قسمت_سیزدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی ایناروهم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال ونیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگشده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونده پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.برو دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧
#نویسنده Shiva_f@
#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_دوازدهم بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهم
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#قسمت_سیزدهم
داشتم بال در میاوردم. الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. .
.
.
ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.( مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. ) حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا.
امیرعلی_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای.
_ امیر این کیه؟
امیرعلی_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش
_ عههههههه. میگم این کیه؟
امیرعلی_ ممنون واقعا. دوستمه
_ کدوم دوستت؟
امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی.
_ خوب بگو بشناسم. امیر جووووونم.
امیرعلی_ جوووونم؟
_ این دوستت قصد از.....
امیرعلی_ خجالت بکش. 😡
_ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.
امیرعلی_ این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. 21 سالشه و....
یه دفعه بغض کرد و چی؟ خوب بگو دیگه. دهع.
_ و چی؟
امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش.
_ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟
_ نگفتی و چی؟؟؟؟
امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه.
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم.... #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سیزدهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_دوازدهم: واحدهای مشترک چند لحظه سکوت کرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیس
#مردی_در_آینه
#قسمت_سیزدهم: اسمی که هرگز نشنیده ایم ؟!
یه خونه قدیمی ... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ...
مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ...
پدرش برای بانک کار می کرد ... و مادرش خیاط لباس های مجلسی و پرام ... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به یه کالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه ... چیزی که کریس هم، توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ...
دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه؟... یا بعد از عوض شدن مسیرش، تلاش خانواده چند برابر شده بود؟ ... هر چند، مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ...
چیزی مبهم و گنگ توی ذهنم موج می زد ... چیزی که هیچ سوالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم ... چیزی که توی حرف های پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ...
تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقا عضو یه گروه گنگ بوده، اشاره ای نکردن ...
- لالا ... دختری رو به این اسم می شناسید؟ ...
با شنیدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم های مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو، چرخوند سمت همسرش ... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ...
آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت به همسرش، کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم ...
- خیر کارگاه ... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ...
با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ... اما چرا؟ ... چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن؟ ...
اوبران هنوز می خواست با اونها صحبت کنه ... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد ... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ...
از جا بلند شدم ...
- خانم تادئو ... می تونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید؟ ...
نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ...
نسبت به همسرش کنترل کم تری روی خودش داشت ... باید از همدیگه جداشون می کردم ... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تکیه کنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم می گذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_دوازدهم "کارن" شب مامانو کشیدم کنار و بهش گفتم که موندن تو این خونه برا
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_سیزدهم
تاشب خودمو مشغول کردم تا به چیزایی فکر نکنمکه عذابم میده.نیمه های شی بود و همه شام خورده بودن جزمن که از عصر پایین نرفته بودم.دوست نداشتم با سالار روبرو بشم.اصلا از خودش و قانوناش خوشم نمیومد.برعکس عاشق مادرجون شده بودم و راحت اسمشو صدا میزدم.برام شام هم آورد منم چون نخواستم دستشو رد کنم دولقمه ای خوردم.
صدای تقه ای به در اومد.
_بفرمایین.
پدربزرگ جان بودن.اومد تو و نشست رو تخت.
_بی مقدمه میرم سراصل مطلب..مامانت گفت میخوای بری.
هدفونم رو ازگوشم درآوردم چ گفتم:بله همینطوره.
_چرا اونوقت؟من چشم امیدم تو بودی پسر.عصای دستم میشی.
_مگه خودتون پسر ندارین؟
_اونا که همیشه نیستن پیشم.میخواستم کارخونه رو بسپرم دستت بچرخونی اما مثل اینکه نظرت یک چیز دیگه است.
پوزخندی زدم و گفتم:من چشمم به جیب بابام نبود،شما که دیگه جای خود داری.
عصبی،بلندشد و گفت:توخارج ادب یادت ندادن پسر؟
نخواستم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم.اونم رفت.
پیرمرد بدعنق،گیرش افتاده به من.
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون اورد.جالبه این گوشی ما سال تا سال زنگ نمیزنه.نمیدونم کیه که یادم افتاده.
بادیدن شماره فهمیدم دوست قدیمیم دِرِکه.
_به رفیق قدیمی.چطوری؟
_یادی از مانمیکنی کارن جان.خوبم توخوبی؟
_میگذره.چیشد یادی ازما کردی؟
_دوست دخترت گیر داده بود زنگ بزن ببین کارن کجاست؟
_کی؟
_النا
_تحویلش نگیر بگو کارن مرده.
_عه کارن این چه حرفیه؟
_کار نداری حوصله ندارم درک؟
_مثل همیشه بی اعصاب.خدافظ
گوشیمو پرت کردم رو تخت و رو صندلی چرخدار لم دادم.
اعصابم حسابی بهم ریخته بود.خونه هم شده بود دردسر.اینجوری نمیشه باید یه فکری به حال خونه بکنم.حوصله بحث کردن با خان سالار رو ندارم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_دوازدهم ♦️با من بمان . این زمان، به سرعت گذشت ... با همه
❣هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_سیزدهم
♦️بی تو هرگز
.
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
.
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
.
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
.
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .
پ.ن:دوستان خیلی کم خونده میشه داستان
دنبال کننده ها کمه
انرژی و انگیزه ای برام نمیمونه تا بخوام ادامه اشو بذارم...
تبلیغ کنید کانال رو
♦️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب العشق #قسمت_دوازدهم - 😍#علمـــــــــدارعشـــــــــق😍# ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانز
بسم رب العشق
#قسمت_سیزدهم -
#علمـــــــدارعشـــــــق😍 #
امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم
ردیف سوم نشسته ایم
یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن
باصدای شادی شروع کرد به صحبت
مجری
سلاممممممم
-
آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید
دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن سلام
مجری ادامه داد
من شروع بدبخت تون از طرف خودم تبریک میگم
دنبال استاد دویدن ها
التماس کردن سر نیم نمره ها
بچه ها خوش اومدید به دانشگاه
تک نفر اومدید
ان شاالله با اهل و عیال
دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
- خیلی پسر شادی بود
تائتر و سرود اجراشد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی نخبه های وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبی ما از بانوان محترمه هستن
سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود
بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند
نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
سرکار خانم
زهرا
کرمی
ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست
گل پسرا اساسی تشویق کنیدا
آقای
سید علی صبوری
با رتبه ۱۸۳
ورودی رشته فیزیک کوانتوم
خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون
آقاااااااای
مرتضی کرمی
بزن دست نهههههه
صلوات قشنگ رو به افتخارش
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن یه هفته دیگه
یه اردوی ده روز برای ورودی هاست
که شمال + مشهده
درراه برگشت
آقاجون بهم گفت
نرگس بابا
امروز جزو بهترین
روزای زندگی من بود
ان شاالله ازهم موفقتر بشه
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- 😍😍😍😍من هرچی دارم از شما دارم
نویسنده : بانو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب الصابرین #قسمت_دوازدهم #ازدواج_صوری دیگه عباها درحال ارسال به انباری هئیت بودن که وحید گ
بسم رب الصابرین
#قسمت_سیزدهم
#ازدواج_صوری
تا برادر عظیمی بره گلها بخره بیاره چندساعت طول کشید
منم تمام اون چندساعت فکرم درگیر این بود که بااین همه عبای فنقلی چی کنیم
أه انقدر فکر کردم مخم هنگید الله اکبر
-سارا سارا
سارا:بله چی خواهر؟
-کدوم ائمه تو سن کودکی ب امامت رسیدن؟
مخم هنگ به خدا
سارا: آقاامام جواد و آقا حضرت صاحب الزمان
-ایول سارا
پاشدم رفتم سمت بیرون هئیت و پسرخاله ام پیدا کردم
چون پیش چندتا آقا بود فامیلیش صدا کردم
-برادر جوادی
فامیلی وحید ، جوادی بود
وحید:بله
-پسرخاله فهمیدم این عباهارو نگهداریم برای نیمه شعبان به پسر بچه ها میدیم
وحید:یعنی برنامه شاخه گل لغو میشه ؟
-نه اون سرجاشه اینم اضافه میشه
وحید :باشه ممنون
ساعت ۴بعدازظهر که برادر عظیمی از تهران برگشت
همه نشستیم به قیچی خارهای گلا
تا ساعت ۹شب طول کشید
ساعت ۹گلا گذاشتیم تو ماشین من
چون ما یه بهار خواب خیلی بزرگ داشتیم
وقتی رسیدم خونه ب کمک مامان و بابا گلهارو تو بهار خواب جا دادیم
تا خشک بشه
نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Hajish1372
🚫کپی بدون حفظ نام و آیدی حرام است 🚫
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_دوازدهم » 🌴💫🌴💫🌴 🔈خطا
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_سیزدهم (آخر)»
🌴💫🌴💫🌴
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دوازدهم #بخش_دوم ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_اول
❀✿
محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند.
_ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟
ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم.ادامھ میدهد:
_ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟
بازهم سڪوت میڪنم!ضربان قلبم شدت میگیرد
_ خیلےبده دخترجون! یھ اداب احترام اینڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے.
حرفش منطقے به نظر مےرسد.سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم. لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ.حالا شد! میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟
آرام میگویم: بلھ!حق باشماست.
جملھ هایش قانع ڪننده بود. البتھ برای من! یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟
_ مامان.
_ پس مامانتم قشنگھ.
ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد.
❀✿
گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم. بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد. احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست. مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟! من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید.او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها.
پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد. رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم.دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر مے رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ارحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم. دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد.
❀✿
بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم.
از عصرجمعھ متنفرم.ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم.اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟! سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل مھ زنم.
_ خا حوصلم سررفتھ! و باز صدا در میاورم! روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند. من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ارجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم.
پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند.باتعجب نگاهش میڪنم
_ وا!چے شد؟
چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد:
_ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟
بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟
با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد:
_ این پسره متین!! گذاشت رفت!
دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند. هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها!نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!!
اخم میڪند
_ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_اول ❀✿ محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_دوم
❀✿
میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم.
بلند مے پرسد: ببینم بچھ تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!
_ وای مامان ڪارامو ڪردم.
_ ببینم این استاده مرد خوبیھ؟!بابات خیلے نگرانتھ. میگھ این استاده میشنگھ.
_ نھ مادرمن.بابا بیخود نگرانھ اون زن داره.
_ اخھ خیلے جوونه.
باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبھ!
مامان_خلاصھ مراقب باش دختر!... بھ غریبھ هااعتمادی نیست.
_ استادمھ ها.
دریخچال را باز میڪنم و بطری ڪوچڪ آبمیوه ام رابرمیدارم
مامان_ میدونم .میدونم! ولے ...حق بده دلش شور بیفتھ!بلاخره خوشگلے..سرزبون داری.
_ خب خب؟!
دربطری را باز میڪنم و سرمیڪشم
مامان_ الحمدالله یھ چادر سرت نمیڪنے ڪھ خیالمون یخورده راحت شھ.
ابمیوه بھ گلویم میپرد. عصبے میگویم: ینھ هنوز زندگے ما لنگ یھ چادرمنه؟!
ازجا بلند مےشود و بالبخند جواب میدهد:نھ عزیزم!خداروشڪرعصاب نداری دوڪلمھ بهت حرف بزنم!
_ اخه همش حرفای ڪهنھ و قدیمے !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیھ. بنده خدا خیلے مراقب درسمھ. نمره هامم عالیھ.
شانھ بالا میندازد
_ خب خداروشڪر ڪھ مرد خوبیھ. خدابرا زنش نگهش داره.
دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد ڪھ نگھ نداش.
اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره!
و با حالتے مسخره میخندم
❀✿
روی میز میشینم و با شڪلڪ ادای معلم زیست را درمے آورم و همھ غش غش میخندند! همیشھ دراین کارها مهارت خاصے داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظھ چندتقھ بھ درمیخورد معاون آموزشی وارد ڪلاس مے شود. سریع ازروی میز پایین مےپرم و سرجایم مثل بچھ تخس ها آرام میشینم. موهایم راڪھ بخاطر تحرڪ بیرون ریختھ زیر مقنعه ام میدهم و بھ دهان خانوم اسماعیلی خیره مے شود. یڪ برگھ نشانمان میدهد ڪھ زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنےاست. هربخش را با هایلایت یڪ رنگ ڪرده. چھ حوصله ای.برگھ را بھ مسئول ڪلاس میدهد تا بھ برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی ڪافی برای ڪنڪور نداشتم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_دوم ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_سوم
❀✿
خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند.میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور !
درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد.یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم
_ خب نده.
_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
_ چه میدونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!
_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!!
_ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے!
مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟
_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن!
هاج و واج نگاهش میڪنم.یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو!
چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیزی درذهنم جرقه مےزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چتھ تو!؟ دیوونھ
.درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم و رو به عباس
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_سیزدهم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
نگاهم به بیرون بود،
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
.
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم
پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده
گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم
.
باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒
.
پرسیدم: چه جوری؟!!!
- همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...
نیم نگاهی بهم انداخت و
پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم
با تعجب گفت: خدا!!
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...
بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_دوازدهم ♥️عشق_پایدار♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره ب
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سیزدهم
♥️عشق پایدار♥️
پاسی ازشب گذشته بود جلال کار خود را کرد ودر چشم بهم زدنی کل خانواده از امدن عروس فراری سالیان پیش باخبرشدند ,کبری وصغری و بتول و ماه بی بی مثل چندین سال قبل دور هم جمع شده بودند,همه بودند واین مابین گل مجلس کم بود جمعشان جمع بود واین جمع پدر راکم داشت,هر بارکه بتول ازپدر وعلت غیبتش سوال میکرد ,به طور ملموسی بحث عوض میشد,حاضران از هر دری حرفی به میان میاوردند جز انچه که بتول طلب میکرد و هیچ کس پاسخی به سوالش نمیداد.
خواهران بتول خوشحال از اینکه خواهر کوچکشان درکنارشان است,غم از دست دادن پدر که بعداز چندین سال کمی از یاد رفته بود ,دوباره جان میگرفت این زخم کهنه انگار نشتری دوباره میخورد واز طرفی ترس از اینکه خبر بازگشت بتول به گوش خان وخانزاده برسد خوشحالیشان را از امدن بتول زایل میکرد و درد مرگ پدر را بیشتر وغصه ی دوباره جان گرفتن حادثه ای دیگر را در فکرشان پدیدار میکرد.خصوصا در این شرایط که یوسف میرزا مانند ببری خشمگین بود,یوسف میرزا پس از ناامید شدن از جستجو وپیدا کردن بتول,به اصرار باقرخان ,همسری اختیار کرده بود و گویا این روزها با همسرش که دخترعمویش بود اختلاف پیداکرده ,کار از زد و خورد هم گذشته وحتی,یوسف میرزا ,پسرسه ساله اش را از مادردورکرده بود و نزد باقرخان آورده بود,بی شک اگراز وجود عزیز وبتول باخبر میشد تمام کاسه کوزه ها رابرسراین دو انسان مهربان وزوج زجر کشیده میشکست وکینه های خفته میجوشید,انوقت بی شک اتفاقات ناگوارتری رخ میداد وچه بسا غوغایی در ابادی میشد که اتش این غوغا چه بسا دامن تک تک افراد ابادی را میگرفت,ماه بی بی ,اوضاع زندگی یوسف میرزا وبازگشتش را در فرصتی مناسب وبه دور از چشم بتول به دامادش گفت واز او راه چاره ای طلب نمود ,باید تصمیمی گرفته میشد که هیچ کس اسیبی نبیند....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
پروانه های وصال
💖عشق مجازی💖 #قسمت_دوازدهم دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم,یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟
💖عشق مجازی💖
#قسمت_سیزدهم
عصربه بهانه ی دکتر ازخونه اومدم بیرون,ولی باید یک سرهم به دکتره میزدم ,جواب خاله خانم رابایدمیدادم,اول رفتم چشم پزشک ,هنوز یک ساعتی به قرارم مونده بود,منشی دکتر تافهمید ازطرف خاله خانم هستم (انگارمیشناختش) فرستادم داخل,دکتره بعدازکلی معاینه وپشت چندین تا دستگاه نشستن,گفت:چشم هاتون ضعیف نیست,فشارچشمتون هم خوبه اما فکرکنم مشکل عصبی باشه ,یک معرفی نامه مینویسم براتون تابرین ,دکترمغزواعصاب
پیش خودم گفتم:غیب گفتی والااا,بااین فشارعصبی که این یکروزه بهم وارد شده,سکته نکردم جای شکردارد.
سریع رفتم همون کافی شاپ,نقشه ها داشتم برای اقا سهند مکاررر
فقط دلم میخواست ببینمش اونموقع باکولی بازی ابروی نداشتش رامیبردم...
یه ده دقیقه ای نشستم ,یه پسرک هفت ,هشت ساله امد کنارم...ببخشید خانم شما نسیم خانم هستید؟؟
بله امرتون
این تابلو.رایه اقا دادن به شما بدهم...
گفتم کی بود؟؟
پسرک:من نمیدونم,۵۰۰۰تومان دادبه من تا بدم به شما...
خدای من عجب زبله ,حتی خودشم به من نشون نداد
اینقدعصبی بودم ,کارد میزدی خونم درنمیومد...
دوباره چشام وسرم تیرکشید...
وااای خدای من ....چه دردی.....😔
رسیدم خونه,تابلو جعلیه راگذاشتم داخل سییلو روحیاط تا دیده نشه ,
خاله
توهال بود,سلام کردم,برگشت گفت:عه عزیزم اومدی,دکترچی گفت
گفتم :هیچی گفت عصبیه...باید بری دکتر مغزواعصاب..
خاله گفت پس زودتر برو نسیم جان ,من یه دکتر اشنا میشناسم,جراحه, از دوستان کوروشه,فردا زنگ میزنم بهش ببینم چی میگه
گفتم :باش خاله ,من یه کم حال ندارم اجازه میدی برم اتاقم؟
خاله:اره عزیزم برو دخترگلم
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
یامهدی: ❣عشق رنگین❣ #قسمت_دوازدهم امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه ب
❣ عشق رنگین❣
#قسمت_سیزدهم
ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی,خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.
راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم,یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته ای توکارهای بهزاد(دکتر)هست,هرروز به بهانه ای, به من پولی چیزی میداد ,گاهی بی مناسبت وبامناسبت هدیه های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم,احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتی که بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه ی ازدواج ونشان دادن عشقی رنگین وفریبنده ,زن صیغه ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام,یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دایمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.
اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....
امایک چیز این روزها ذهنم رامشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم. آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره ,یک مرد تواین سن باوجودیک زن دایم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره .....
خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره وتوکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده ی بهزاد توچاه نره وبه راحتی زن دایمش نشه...
ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود ولزومی نداشت کسی درجریان باشه.
درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه.
از شکیلا خداحافظی کردم وسوارمترو شدم,اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه ....
#ادامه دارد......
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
یامهدی: ❣عشق رنگین❣ #قسمت_دوازدهم امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه ب
❣ عشق رنگین❣
#قسمت_سیزدهم
ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی,خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.
راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم,یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته ای توکارهای بهزاد(دکتر)هست,هرروز به بهانه ای, به من پولی چیزی میداد ,گاهی بی مناسبت وبامناسبت هدیه های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم,احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتی که بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه ی ازدواج ونشان دادن عشقی رنگین وفریبنده ,زن صیغه ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام,یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دایمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.
اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....
امایک چیز این روزها ذهنم رامشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم. آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره ,یک مرد تواین سن باوجودیک زن دایم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره .....
خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره وتوکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده ی بهزاد توچاه نره وبه راحتی زن دایمش نشه...
ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود ولزومی نداشت کسی درجریان باشه.
درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه.
از شکیلا خداحافظی کردم وسوارمترو شدم,اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه ....
#ادامه دارد......
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
❇️ برکات بزرگ انقلاب اسلامی: 🔷 انقلاب به یک انحطاط تاریخی طولانی پایان داد و کشور که در دوران پهلوی
❇️ برکات بزرگ انقلاب اسلامی:
یک) ثبات و امنیت و حفظ تمامیت ارضی ایران
🔹اوّلاً: ثبات و امنیّت کشور و تمامیّت ارضی و حفاظت از مرزها را که آماج تهدید جدّی دشمنان قرار گرفته بود ضمانت کرد و معجزهی پیروزی در جنگ هشتساله و شکست رژیم بعثی و پشتیبانان آمریکایی و اروپایی و شرقیاش را پدید آورد.
🔸 دو) موتور پیشران کشور در عرصهی علم و فنّاوری و ایجاد زیرساختهای حیاتی و اقتصادی و عمرانی
🔺ثانیاً: موتور پیشران کشور در عرصهی علم و فنّاوری و ایجاد زیرساختهای حیاتی و اقتصادی و عمرانی شد که تا اکنون ثمرات بالندهی آن روزبهروز فراگیرتر میشود.
🔹هزاران شرکت دانشبنیان، هزاران طرح زیرساختی و ضروری برای کشور در حوزههای عمران و حملونقل و صنعت و نیرو و معدن و سلامت و کشاورزی و آب و غیره، میلیونها تحصیلکردهی دانشگاهی یا در حال تحصیل، هزاران واحد دانشگاهی در سراسر کشور، دهها طرح بزرگ از قبیل چرخهی سوخت هستهای، سلّولهای بنیادی، فنّاوری نانو، زیستفنّاوری و غیره با رتبههای نخستین در کلّ جهان، شصت برابر شدن صادرات غیرنفتی، نزدیک به ده برابر شدن واحدهای صنعتی، دهها برابر شدن صنایع از نظر کیفی، تبدیل صنعت مونتاژ به فنّاوری بومی، برجستگی محسوس در رشتههای گوناگون مهندسی از جمله در صنایع دفاعی، درخشش در رشتههای مهم و حسّاس پزشکی و جایگاه مرجعیّت در آن و دهها نمونهی دیگر از پیشرفت، محصول آن روحیه و آن حضور و آن احساس جمعی است که انقلاب برای کشور به ارمغان آورد.
💢 ایرانِ پیش از انقلاب، در تولید علم و فنّاوری صفر بود، در صنعت بهجز مونتاژ و در علم بهجز ترجمه هنری نداشت.
#قسمت_سیزدهم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
🌷
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۱۲ #قسمت_دوازدهم 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۳
#قسمت_سیزدهم 🎬:
محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند.
مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد وگفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟
رقیه سری تکان داد وگفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات...
لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده
محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم.
هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند.
نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر..
رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟!
محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان...
رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد
محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید وگفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟
رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است..
محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد وگفت: حالا چه کنیم؟!
رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند.
محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد!
و خیره به بیرون شد.
مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند.
تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده..
رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#قسمت_دوازدهم #روشنا به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد به نظر ر
#قسمت_سیزدهم
#روشنا
آرش چند پرونده 📂 از قفسه بیرون آورد و روی میز قرار داد
و شروع به بررسی آن کردم ،متوجه نمی شدم چرا یک شرکت صنایع غذایی باید برای تهیه کنسرو از کشور های اروپائی وارد کند
آه تلخی کشیدم به نظر پیچیده تر از این ها می آید
شما چه فکر می کنید ؟!
آرش در حالی که مشغول ورقه زدن یکی از پرونده ها بود ،به طوری که حتی سرش را بالا نیاورد و زیرلب زمزمه کرد
بودجه شرکت برای خرید و آماده سازی مواد اولیه کم بود ؛ وارد کردن آن ها به صرفه تر بود.
حدود یک ساعت🕕 دیگر به پرونده ها نگاه کردم کاملا گیج شده بودم ،از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به آرش کردم
من متوجه این حجم از بهم ریختگی نمی شوم بهتر است به پدرم بگویید یک حساب دار مجرب استخدام کند تا پیچیدگی پرونده از بیین برود
آرش از جایش بلند شد
الان کجا می روید قهوه درست کردم بمونید با هم ....
وسط حرفش پریدم ؛به اندازه کافی وقت گذاشتم
آرش آهی کشید این بار آخرین تقلای خودش را کرد
حداقل اجازه بدید برسانمتان
متشکرم اما باید پیاده روی کنم
تا ابتدای ورودی پله ها همراهیم کرد
بعد در شرکت را بست من هم فورا از ساختمان خارج شدم ،وارد خیابان که شدم زنگ موبایلم به صدا در آمد ،گوشی را کیف بیرون آورد
نگاهی به شماره کردم
سلام بابایی
سلام دختر بابا
کجایی ؟!
از شرکت آمدم بیرون
اوضاع چطور بود خوب بود
دوباره آهی کشیدم
بد نبود
آقای صدر چطوره خوبه ؟
انگار پتکی در سرم زده باشند درست متوجه نمی شدم این صدای بابا بود که آرش حمایت می کرد
به لطف شما بله
تماس را تمام کرد و به آرامی شروع به راه🚶 رفتن کنار جدول های خیابان کردم
نویسنده :تمنا 🍓🎼
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دوازدهم🎬: دکتر محرابی طوری ایستاده بود و مغز صادق را نشانه رفته بود که صادق کوچک
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سیزدهم🎬:
دکتر کیسان با شک و تردید به صادق نگاهی کرد و گفت: محیا؟! تو...تو این اسم را از کجا می دونی؟! یعنی شماها اینقدر توی زندگی من و مادرم سرک کشیدین که حتی به رازهای مخفی ما هم آگاهید و میخوایید به ما پاتک بزنید؟!
صادق اوفی کرد و گفت: چرا من هر چی میگم اشتباه گرفتی باورت نمیشه و بعد مشتش را باز کرد و گفت: اینو چی می گی؟!
کیسان با چشم های از حدقه بیرون زده صادق را نگاهی کرد و بعد زنجیر گردنش را بیرون آورد و کنار مال صادق گرفت و گفت: اینا که یکی هستن..
صادق اشاره ای کرد و گفت: رنگشون هم نشون میده قدمتشون مثل هم هست.
کیسان باز با لحنی مشکوک گفت: اینم نمیشه دلیل، شما راحت میتونستین این زنجیر را ببینید و نمونه اش را تهیه کنید..
صادق با لحنی محکم طرف دیگر پلاک را نشان داد، پشت هر دوشون حرف M حک شده بود و گفت: اینو چی میگی؟!
کیسان که انگار گیج شده بود گفت: منظورت چیه از این حرفا؟!
صادق لبخندی زد و گفت: یعنی همانطور که پدرمون متوجه شده، من و تو برادریم از یک مادر و پدر این دوتا وان یکاد هم با هم میخرن و اول اسم مامان و بابا را پشتشون حک میکنند..
کیسان با تعجب گفت: اول اسم پدرمون؟! هر دوش که یک حرف هست
صادق گفت: نمی دونم تو فکر می کنی اسم پدرت چی هست اما واقعیت اینه که اسم مادرمون محیا و پدرمون مهدی ست هر دوتاش میم داره دیگه...
کیسان دستهٔ اسلحه را توی دستش فشار داد و گفت: پدر من اسمش مزاحم الصائب که به ابو معروف، شهرت داره و اسم منم معروف هست، نامی که پدرم روم گذاشت، درسته من با دایه ام زندگی می کردم و خیلی کم پدر و مادرم را می دیدم اما هم چهره شان را به یاد دارم هم اسمشان را، پس برای من این حرفهای شما جز حیله ای بیش نیست.
صادق با صدای بلند فریاد زد: من نمی دونم ابو معروف کی هست اما اونطور که پدرم از راه دور تشخیص داد تو پسرشی دارم میگم ما با هم برادریم، اسم پدرمون مهدی و مادرمان محیاست، مادرم محیا وقت جنگ انگار اسیر میشه و اونزمان باردار بوده، تو...تو برادر منی چرا باور نمی کنی؟!
کیسان اسلحه را روی زانوش گذاشت سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: نه امکان نداره! بعد یک لحظه سکوت کرد و یکدفعه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: بریم کرمان خونه من، من به لپ تاپم وصل بشم، آخه اوندفعه ازت آزمایش گرفتم ژنتیکت را در آوردم از خودمم دارم، مقایسه میکنم ببینم ما با هم برادریم یا نه؟!
اگر برادر بودیم که من تسلیمم و اگر نبودیم باید فاتحه خودت را بخونی
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#روایت_انسان #قسمت_دوازدهم🎬: حال توبهٔ آدم به واسطهٔ کلمات مقدس پذیرفته شد و او دوباره به مقام بها
#روایت_انسان
#قسمت_سیزدهم🎬:
آدم و حوا در روی زمین ساکن شدند، آدم بیت الله را بنا نمود، اولین حج را انجام داد و در اطراف بیت الله و در سرزمین بکه، خانه هایی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت.
خداوند که عالم مطلق است و قادری ست که علم و قدرتش بی انتهاست و هیچ چیزی را بیهوده خلق نمی کند و هیچ عملی را ناقص انجام نمی دهد، برای زندگی این خانواده انسانی در روی زمین، تدابیری اندیشیده بود.
پس از آسمان ملکی را بر زمین نازل نمود تا تحفه ای برای ادم بیاورد.
ملک با «گندم» به زمین آمد و به محضر حضرت ادم رسید، از خواص گندم گفت و چگونگی کاشت آن و حتی بیش از آن را به آدم یاد داد.
آن ملک با استفاده از آب و آتش طریقه تبدیل گندم به آرد و نان را به آدم آموزش داد و آنگاه ملکی دیگر نازل شد و مخلوقاتی دیگر به محضر آدم تقدیم نمود.
مخلوقاتی که برای زندگی بشر بر روی زمین لازم بودند، حیوانات اهلی که آدم برای گذران زندگی اش از پوست و گوشت و شیر آنها استفاده می کرد.
حالا آدم مجهز شده بود به خانه و خوراک و حتی شغل...او با آموزش ملائکه، هم کشاورزی می کرد و هم دامداری...
و این نشانه ای از آیات پروردگار است که انسان را خلق کرد و برای رفاهش امکاناتی را در اختیار او قرار داد امکاناتی که متاسفانه در تاریخ تمدن غربی عنوان می شود که از طریق کشف اتفاقی برخی پدیده ها مثل آتش و زراعت و... به دست انسان رسیده، در صورتی که تمام حرف تمدن های غربی در این مورد تخیل و وهمی بیش نیست و حقیقت محض آیات قرآن و روایات اهل بیت است، حقیقتی که اذعان می کند خداوند خانواده انسانی را خلق کرد و امکانات لازم برای زندگی را همراه با آموزش استفاده از آن، برایش نازل نمود.
بشر اینک روی زمین زندگی می کرد، برخلاف تعالیم غربی، از همان ابتدا با هم حرف میزدند، یعنی نعمت زبان را داشتند و حتی حضرت آدم نوشتن می دانست و این حرفی بیهوده است که می گویند بشر در ابتدا زبان نمی فهمید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨