پروانه های وصال
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ #عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_چهارم _علے❓ازکے❓الا ساعت چنده❓ هیچے یکم فشارت افتاده ب
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_پنجم
_اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ❓
_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگرا نباشید
راستے فاطمہ کجاست❓
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جو نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شو نرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
_علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جا وسایلاتو آماده کردے❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشو
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم
_إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشہ واسہ فردا الا هم مـ خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ❓
چرا ولے باید اول مطمعـ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء❓
مـ هم بگم جانم علے❓
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده❓
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
#نویسنده_خانوم_علی_آبادی
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_پنجاه_چهار: افتخار دردناک در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش مي گ
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_پنجم: آخرین پرونده
زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتي که به دايره مواد داده بودم تموم شد ...
توي اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز کرديم ... شک من بي دليل نبود ... هر چند توي اين پرونده ... الکس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشکيل شد ... دادگاه آخرين پرونده من ... پرونده اي که ماه ها طول کشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، کريس تادئو ... و اتهام پخش مواد و فروش کارت هاي شناسايي جعلي متهم شناخته شد ... قاضي راي نهايي رو صادر کرد ... و الکس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غير قابل بخشش محکوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون ... دنيل ساندرز هم دنبالم ...
- کارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- مي خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتي که کشيديد تشکر کنم ... هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ... اما زحمات شما براي پيدا کردن قاتل ... چيزي نيست که از خاطر اطرفيان و دوستان کريس پاک بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانيه به دستش نگاه کردم ... نه قدرت پذيرش اون کلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بي تفاوت به دستي که به سوي من بلند شده بود ازش جدا شدم ... اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ... نمي خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افکار مبهم به بايگاني بفرستم ...
برگه استعفام رو علي رغم ناراحتي هاي اوبران پر کردم ... و وسائلم رو از روي ميز جمع کردم ... اين کار رو بايد خيلي زودتر از اينها انجام مي دادم ... قبل از اينکه يه روز کارم به اينجا بکشه ...
يه دائم الخمر ... يه عصبي ... يه عوضي ... کسي که تا جايي پيش رفته بود که نزدیک بود یه بچه رو با تیر بزنه ...
از جا که بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده کريس افتاد ... اطلاعاتي که قبل از دادگاه دوباره روي تخته نوشته بودم تا مرورشون کنم ... نمي خواستم وقتي وکيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سوال از منه ... اجازه بدم کوچک ترين اشتباهي ازم سر بزنه ... و راه رو براي فرار اون باز کنه ...
تخته پاک کن رو برداشتم و تمامش رو پاک کردم ... تصوير کريس رو از بين گيره هاي روي تخته بيرون کشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده کرده بود؟ ... من نوجواني درستي داشتم با آينده اي که نابودش کردم ... و اون نوجواني پر از اشتباهي داشت ... که داشت اونها رو درست مي کرد ...
- منديپ ...
صداي سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
- يادم نمياد با استعفات موافقت کرده باشم ... و اجازه داده باشم بري که داري وسائلت رو جمع مي کني ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب العشق #قسمت_پنجاه_چهارم - 😍 #علمـدارعشـق😍# - مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟ + ساداتم انقدر
دلداده قمربنی هاشم ....:
بسم رب العشق
#قسمت_پنجاه_پنجم-
😍 #علمــدارعشـق😍#
- مرتضی تو شهید علی خلیلی
چقدر میشناسی
+ خیلی اطلاعات درموردش ندارم
فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره
خودت چی چیزی ازش میدونی؟
- یه ذره بیشتر از تو
+ إه بگو برام خوب
- من از زبان سایرین شنیدم
نمیدونم درسته یانه
+ حالا اشکال نداره بگو
- گویا شب نیمه شعبان داشته
چندتا از بچه ها که سنشون پایین بوده تا یه مسیری همراهی میکرده
که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه
میره جلو مانع بشه
که خودش به شدت مجروح میشه
+ خب بقیه اش
- بعد از جانبازیش خیلی ها بهش
زخم زبان میزنن
که بتوچه مگه تو مسئول بودی خودت دخالت دادی
شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه
و تمام ماجرای جانبازیش میگه
+ حضرت آقا پاسخ نامه میدن ؟
- بله داده بودن
+ نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار
یه سرچ تو گوگل کن
نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب
بعد برام بخونش
- باشه الان لب تاپ میارم
رمز لب تاپ چنده ؟
+ سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی
- 😍😍😍
مرتضی داد
+خب بسم الله بخون ببینم
متن نامه ای شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب
سلام
نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت
اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند.
یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده
من عددی نیست که بخواهد ناز کند…
هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…
من نگران مسائل خطرناک تر هستم…
من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:
اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند.
من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام.
بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند .
میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!
ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید.
شاید هم اصلا نمی رسید…
یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت :
پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!
من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند،
ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟
آخر خودتان فرمودید:امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.
آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام
داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر
تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟
یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟
رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما
فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.
آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان
را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های
شهرمان بخشکد.
نویسنده بانـــو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب الصابرین #قسمت_پنجاه_چهارم #ازدواج_صوری زن دایی و دایی تو پذیرایی داشتن با مادر حرف میز
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_پنجم
#ازدواج_صوری
دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم
مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی
من و زن دایی مانع شدیم
-مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما
مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم
-صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان
زن دایی:آقاصادق بریم ؟
-بله بفرمایید
زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟
مامان:آره عزیزم
ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه
والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم
-چشم آجی جان
ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم
سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم
آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈
بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم
پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن
رفتیم داخل بعداز سلام علیک
زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه
آقای احمدی:بله بفرمایین
ما گوش میدیم
حقیقتا خوب خیلی سخت بود
دستم تو موهام فرو کردم
گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید
من واقعا
سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊
به دخترخانمتون علاقه دارم
زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه
اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۵۴ #قسمت_پنجاه_چهارم 🎬: محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۵
#قسمت_پنجاه_پنجم 🎬:
دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، مانند فرفره کار می کرد.
انگار که امتحانی سخت برای محیا برپاشده بود و این امتحان خارج از معلوماتش بود، او می بایست تمام تلاشش را بکند تا شاید بتواند جان موجود کوچکی را که هنوز پا به این دنیا ننهاده، مادرش را از دست داده بود، نجات دهد.
بعد از دقایقی تلاش بالاخره صدای گریهٔ نوزادی که نوید بخش زندگی نو بود،بلند شد.
منیژه همانطور که بچه را داخل چادر می پیچید مثل کودکی ذوق زده گفت: بچه زنده است، زنده است...خدای من! تازه پسر هم هست و بعد با محبتی بیش از قبل به محیا چشم دوخت و ادامه داد: دستت درد نکنه خانم دکتر، عجب پنجه طلایی هستی.
محیا لبخند کم جانی زد و گفت: من دکتر نیستم منیژه خانم، ان شاالله این کوچولو زنده بمونه..
منیژه نگاه غمگینی به سکینه که به نظر می رسید سالهاست خوابیده، کرد و می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و همزمان فریاد کودک هم بر هوا رفت، گویی زمین و زمان می لرزید.
منیژه بچه را به خودش چسپاند و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
گرد و خاک به هوا بلند شده بود و پس از لحظاتی، صدای ضعیف محیا بلند شد: منیژه، زنده ای؟!
صدای منیژه در حالیکه میلرزید به گوش رسید: آره آجی، هم خودم و هم بچه سالمیم ...
گرد و غبار فرو نشست و محیا به سمت منیژه که حالا دیوارفروریخته اتاق در کنارش تلی از خاک بوجود آورده بود، رفت و کمک کرد که او بلند شود.
منیژه بچه را به سمت محیا داد و گفت: بچه از صدا افتاده، من میترسم نگاه کنم، ببین زنده است؟
محیا فوری بچه را گرفت و رویش را باز کرد و همانطور که با دست روی لبهای کودک میزد گفت: خدا را شکر زنده است، انگار ترسیده، کودک به گمان اینکه انگشت محیا، سینه مادر است دهانش را باز کرد و محیا انگشت به دهان کودک گذاشت و همانطور که با لبخند کودک را نگاه می کرد گفت: خیلی عجیبه! انگار بچه چند ماهه است،چقدر خوشگله، اسمش را چی بزاریم؟
و در همین هنگام صدای تراکتوری که به آنجا نزدیک می شد برخاست
منیژه و محیا از اتاق مخروبه بیرون آمدند.
تراکتور کمی جلوتر توقف کرد و آن مرد با شتابی در حرکاتش از تراکتور پایین پرید و همانطور که به سمت انها میدوید گفت: همه مرده اند، هیچ کس در این آبادی زنده نیست، این تراکتور را هم با زحمت راه انداختم، نمی دانم به خرمشهر برسانتمان یانه؟! و با زدن این حرف، جلوی محیا ایستاد، نگاهی مبهم به او و منیژه کرد و نگاهی به اتاق نیم خراب پشت سرشان کرد و آهسته زیر لب گفت: س..سکینه...باید سکینه را عقب تراکتور سوار کنیم.
محیا که حس کرده بود ان مرد شک کرده سکینه کشته شده اما نمی خواهد قبول کند، آهسته گفت: سکینه هم پرواز کرد.
مرد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: سکینه! همسر مظلومم و بچهٔ توی شکمش.....نه ..نه...من باید سکینه را به خرمشهر برسانم.
منیژه بغض گلویش را فرو داد و گفت: بردار، همسرت از دنیا رفت اما....
مرد فریاد کشید اما چه؟! اما شما و من زنده ایم !!
حرف در دهان آن مرد بود که صدای کودک بلند شد، محیا چادر را که حکم لباس و قنداق کودک بود به طرف مرد داد و گفت: بچه زنده است، یک پسر کاکل زری بفرمایید.
مرد که انگار در این وانفسای مرگ و میر عزیزانش، وجود این کودک نور امیدی برای زنده ماندنش بود، بچه را به دست گرفت و همانطور که چادر را کنار میزد تا صورت کودک را ببیند، با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
فریاد گریهٔ مردی به آسمان بلند بود و کودک هم همنوا با پدرش شده بود، گویی هر دو سکینه را طلب می کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پنجاه_چهارم🎬: روز عید بزرگ بت پرستان بود و چند روز از پیغام خدا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پنجاه_پنجم🎬:
صدای محکم و رسای نوح و لرزه ای که بر جان بت ها انداخته بود و شعله های آتش ابلیسی که خاموش شد، ترسی شدید در جان مترفین و اشراف انداخت و آنها احساس خطر کردند
پس بزرگ اشراف به پا خواست و رو به نوح کرد وگفت: هم اینک از مجلس ما بیرون برو، تو یک ساحر هستی که با جادو می خواهی ما را فریب دهی، از خدایی سخن میگویی که وجود ندارد و نام کسانی را آوردی که ما آنها را نمی شناسیم، تو ای عبدالغفار! مردی قدرت طلب هستی که در این روز بزرگ آمدی تا خودت بر مسند قدرت بنشینی و بر این مردم حکمرانی کنی و ما فریب تو را نخواهیم خورد.
نوح نگاهی از سر تاسف به جمع و سپس آن مرد کرد و فرمود: هر انچه گفتم عین واقعیت بود و خوب می دانم که شما در دل به بزرگی خدای یکتا اذعان می کنید و میدانید که مالک و خالق این دنیا و هر چه در آن است کسی جز خداوند یکتا نیست، اما چون سالها خدمت ابلیس کرده اید و دلتان را به او سپرده اید، عناد می ورزید و حاضر نیستید به واقعیت کلام من اقرار کنید ..
نوح این سخنان را زد و سپس رو به مردم پیش رویش کرد و فرمود: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، بدانید و آگاه باشید که من عبدالغفار، از طرف خداوند متعال به پیامبری مبعوث شده ام و مأمورم که شما را به راه خداوند بخوانم و شما را ارشاد و راهنمایی کنم....
نوح هنوز داشت سخن می گفت که با اشاره چند تن از مترفین، باران سنگ و چوب بر سرش باریدن گرفت.
نوح که حرفش را زده بود، با مشقت زیاد راه خروج از مجلس را در پیش گرفت و بیرون رفت و خوب میدانست دلی در این جمع است که اینک با مهر او میتپد و خداوند اراده کرده که او همچون حضرت حوا که همسفر آدم شد، همراه و همسفر او گردد.
نوح از مجلس بیرون رفت و از شهر فاصله گرفت، همهمهٔ مجلس فرو نشسته بود، گویی همه در فکر اتفاقی بودند که رخ داده بود، آخر لرزش و فرو افتادن بت ها و خاموش شدن آتش کار کوچکی نبود و این حقانیت نوح را به اثبات می رساند.
همه در مجلس سنا مهر سکوت بر لب زده بودند که ناگهان اشراف زاده ای بلند بالا و زیبا صورت که کسی جز عموره دختر ضمران نبود از جا برخواست با طنین صدای قدم هایش که در سالن می پیچید، سکوت مجلس را در هم شکست.
مردم هنوز در شوک سخنان نوح بودند که گویی میبایست شوکی دیگر به آنها وارد شود.
عموره قدمی به جلو نهاد و خود را به جلوی جایگاه رساند، روبه روی پدرش که در جایگاه اشراف و بزرگان نشسته بود ایستاد و اینچنین شروع به سخن گفتن کرد....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨