پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_پنجم صداے ضربان قلبم رو از گوشهاے ملتهبم میشنیدم و داشتم ڪر میشد
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_ششم
حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت:
-شرمندتونم.آخہ خیلے دیره.اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم.
امروز چقدر روز بدے بود..نہ بے انصافیہ..امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوے گذروندم.پس نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد.!!! روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ گمان میڪردم خوبند والان از یادآوریش شرم میڪنم.وروزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم.!حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود.سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم.
داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صدای نسبتا بلندے صدام ڪرد:
-خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟
با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم:
-درمورد چے؟
فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت:
_حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند.موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ !
من با دلخورے و بغض گفتم:
_براے من فرقے نمیکنہ.من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید.مسوول هماهنگے شما هستید.من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود..
فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت.:
_این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے.این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ.
اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت. و قلبم رو واقعا بہ درد آورد. اشڪ در چشمانم جمع شد…
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#هوالعشق ❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_پنجم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت امیرحسین
قسمت چهل وششم:
دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم ، پسر خوبی بود ، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمیتونستم ، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم. دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
.
.
.
.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه ، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد، جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن، رفتن که کسی جرات نکنه چادر از سر بانو های سرزمینم بکشه ، رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن.
اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن ، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم . کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.
محمدجواد_ امیر ، دارن راه میوفتن داداش ، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ، الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم .
گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود، میتونم مزاحم خلوتتون بشم ، انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه ، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد ، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه این شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد.
فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_چهل_و_پنجم اشکام کم کم بند اومد اما هنوز دل
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_چهل_و_ششم
"زهرا"
بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلومو گرفته بود.
بهخودم قول داده بودم برای چیزای بی ارزش اشک نریزم اما واقعا حرفای محدثه برام گرون تموم شد.
خیلی سنگین بود برام وقتی گفت دایه مهربون تر ازمادر نباش.
من وقتی حال دیشبشو دیدم واقعا ازخودم و احساسم بدم اومد چون خواهرم داشت بخاطر مردی که من دوسش داشتم اشک میریخت.
چون اونم مثل من،شایدم بیشتر ازمن دوستش داشت.
از کارن خیلی دلخور بودم که این بل و بشو رو راه انداخته فقط بخاطر اون دل سنگ مسخره اش.
دلی که انگار برای زنده موندن فقط میتپه.
کاش دلش به رحم میومد و خواهرمو اذیت نمیکرد.اخه اون دیگه زنشه چطور دلش میاد دلشو بشکنه؟
انقدر باخودم کلنجار رفتم و بغضموخوردم تا آروم شدم.اما آرامش قبل طوفان بود انگار.
خودم. مشغول درس خوندن نشون دادم تا کسی فکر نکنه اتفاقی افتاده و از چیزی ناراحتم.
بعد که دیدم درس نمیفهمم سی دی قرآنمو گذاشتم تو ضبط و روشنش کردم.
واقعا با صوت قرآن دلم آروم میگرفت.
کلام خدا با گوشت وپوستم عجین شده بود و تا به گوشم میخور بدجور آرومم میکرد.
مخصوصا آیه"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
دستموگذاشتم رو قلبم و چند بار این آیه رو تکرار کردم تا از آخر آروم شدم.
ظهر از ساعت۱۲تا۲کلاس داشتم.
بدون اینکه چیزی بخورم ساعت۱۱رفتم بیرون و تا دانشگاه یکم پیاده رفتم و یکم با اتوبوس.
آتنا کلاسا رو نمیومد و به قول بچه ها میپیچوند.منم تک و تنها توکلاس مینشستم و درس رو گوش میدادم و آخرم میرفتم.
ظهر خیلی گشنه ام شد برای همین یک ساندویچ از بوفه گرفتم و نصفشو خوردم.
بقیشو گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون دانشگاه.
بادیدن کارن دم در دانشگاه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم.
چرا اومده بود اینجا؟چی میخواست ازم؟نکنه منتظر کسی دیگه بود؟
چادرم جلو صورتم گرفتم تا منونبینه.
زود از جلوش رد شدم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
تا وقتی سوار اتوبوس شدم،کارن همونجوری ایستاده بود و انگار منتظر کسی بود.
رسیدم خونه که گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
_بله؟
_کارنم.امروز نیومدی دانشگاه؟
_سلام.
_گیرم که سلام جوابمو بده.
_مگه طلبکارین؟
_آره.
_طلبتون؟
_یکگوش شنوا واسه حرفام.
_من حوصله گوش کردن به حرفاتونو ندارم.
_مجبوری؟
_چرا اونوقت!؟
_چون نادانسته باعث قضاوت شدی.
_من کسیو قضاوت نکردم.
_ببینمت حل میشه.
_ببخشید من وقتم پره.وقت آزادم برای شما ندارم متاسفم خداحافظ
تماس رو که قطع کردم فوری یک پیام اومد برام.
"من باید ببینمت زهرا."
ازاین خودمونی شدنش بیزار بودم برای همین جوابشو ندادم و گوشیمو خاموش کردم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب العشق #قسمت_چهل_وپنجم - 😍 #علمــــدارعشـــــق😍# قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_و_ششم -
😍 #علمـــــدارعشــــق😍#
مرتضی اینا که رفتن
دیدم گوشیم داره ویبره میره
اس مس بود
باز کردم از طرف زهرا بود
زنداداش جونم
داداشم میگه
فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
- چشم خواهرشوهر جان
از خواب بیدارشدم
- مامان
مامان
من کدوم مانتو و روسریم بپوشم
عزیزجون : الان میام کمکت
چی شده نرگس جان
- مامان الان میان
من چـــــــــــی بپوشم
عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی
با ساق دست سفید و روسری سفید
داشتم حاضر میشدم
صدای زنگ دراومد
عزیزجون : پسرم بیاید بالا
+ ممنونم مادرجان
به نرگس خانم میگید بیان
یهو رفتم بیرون
باخجالت گفتم من حاضرم
قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان
آزمایش دادیم
گفتن فردا جواب حاضره
قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه
خیلی استرس داشتم
گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم
شماره زهرا نمایان شد .
- جانم زهرا
√ حاضرباش میایم دنبالت
- باشه
وارد پاساژ شدیم
زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین
بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید
با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم
+ نرگس خانم
اگه از حلقه ای خوشتون اومد
حتما بگید
- بریم داخل
دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم
داشتم از مغازه میومدم بیرون
که مرتضی صدام کرد
+ نرگس خانم
یه لحظه بیا
این انگشتر زمرد ببین
انگشتر گرفت سمتم
قشنگه خانم ؟
- بله قشنگه
+ مبارکت باشه
-آخه این خیلی گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان
دیگه اون طوری صدام نکن
-چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈
+ نه نیست مبارکت باشه
نویسنده بانـــــو.... ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹