💠#احادیث_مهدوی💠
عدم جرأت مومنان
🔸 #امام_صادق علیه السلام:
در آخرالزمان سوگند خوردن دروغ به خدا زیاد می شود. قمار بازی آشکار می گردد. آشکارا شراب فروشی می کنند و منعی در کار نیست. لهو و لعب آشکار گشته و کسی که از کنار آن عبور می کند، جلوگیری نمی نماید یا اصلا کسی قادر به جلوگیری آن نیست. #امام_زمان
📚 کافی/ج8/ص37/ح7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ارتباط المپیک و ترور #اسماعیل_هنیه
❌ وقتی از دشمن غافل بشیم، سیلی میخوریم!!
🎤 #حجت_الاسلام_راجی در حرم مطهر حضرت شاهچراغ علیهالسلام #خونخواهی_هنیه_عزیز
58.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
اَگہچیزےبَراےشُکرگزارےنَدارید
نَبضِتونروچِککنید.🫀🌱
.
آیت الله بهجت:
✅شناخت امام زمان
✅ نماز اول وقت
✅ نماز شب
✅ استغفار
✅ صلوات
✅خواندن آیت الکرسی
✅زیارت قبور امام معصوم
✅ تسبیحات حضرت زهرا بعد از نماز واجب
✅صدقه
✅احترام به پدر و مادر
✅کمک به دیگران
✅امام زمانی بودن(رفتار و کردار )
بهترین اعمال در دنیاست
⚫️⚫️⚫️
✨الشهید
✨وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
[اى پيامبر]! هرگز گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند، مردهاند! بلكه زندهاند، و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
📚سوره آل عمران آیه ۱۶۹
✨قال امیر المؤمنین :إنَّ الجِهادَ أشْرَفُ الأعمالِ بعدَ الإسلامِ ، و هُو قِوامُ الدِّينِ ، و الأجْرُ فيهِ عَظيمٌ مَع العِزّةِ و المَنَعةِ ، و هُو الكَرّهُ ، فيهِ الحَسَناتُ و البُشْرى بالجنّةِ بَعد الشَّهادَةِ.....
امیر المؤمنین علیه السلام فرمودند:
جهاد شریف ترین اعمال پس از قبول اسلام است جهاد موجب پایداری دین است مزد آن بزرگ و عزت و سربلندی است. جهاد بازگشتی است که در آن خوبی ها نهفته است و بعد از شهادت بشارت به بهشت و روزی خوردن نزد خدا و نائل شدن به کرامت، در فردای قیامت است .
📚الکافی
✨امام باقر عليه السّلام فرمودند مردی نزد پیامبر اکرم آمد و گفت ای رسول خدا من به جنگ و جهاد رغبت دارم .
پیامبر صلیالله علیه و آله وسلم فرمودند پس در راه خدا جهاد کن که اگر در این راه کشته شوی،زنده ای و در پیشگاه خداوند روزی می خوری و اگر به مرگ طبیعی بمیری ،اجر و مزد تو بر خداوند است و وقتی از جهاد برگشتی،از گناهت به سوی خداوند بیرون آمده ای .》
📚 بحار الأنوار ج۹۷
⚫️⚫️⚫️
28.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ایشون آقای قائم پناه هستند معاون اجرایی رئیس جمهور ایران و سرپرست نهاد ریاست جمهوری که امروز توسط پزشکیان منصوب شد
در شبکه voa آمریکا
ببینید چی میگه😳😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراف ابطحی( رئیس دفتر خاتمی فتنه گر) :این حرف را ازسر اعتقاد میزنم؛ موسوی از سر نادانی، خاتمی از سر خیانت و هاشمی رفسنجانی ازسر انتقام گیری از رهبری و احمدی نژاد وارد این ماجرا شدند.
/ارتباط مجید انصاری با BBC !
#فتنه۸۸
#هاشمی_فتنهءاکبربود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دزدی که باعث کارآفرینی شد! / هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد...
داستان سرنوشت دزد نوجوانی که مدیر کنترل کیفیت یک کارخانه بینالمللی شد در برنامه میدون ملاقات شبکه سه
┄┅┅❅🇵🇸 🇵🇸 🇵🇸 ❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش خواننده معروف به شهادت اسماعیل هنیه
علی اصحابی:
🔹کشور و مردم ما مهماننواز هستند اما مهمان ما را کشتند.
🔹کشور ما که روبروی یک دنیا ایستاده اسرائیل تو که ذرهای بیش نیستی سپاه و نظام پودرت میکنن
┄┅┅❅🇵🇸 🇵🇸 🇵🇸 ❅┅┅┄
🌷آیتالله #بهجت :
◼️بعد از شهادت حضرت حسین بنعلی (سیدالشهداء)، #حضرت_زینب (سلام الله علیها) در اسارت آنچنان مردانه خطبه میخواند که گویی در تخت سلطنت قرار دارد.
✔️ #امام_سجاد (علیهالسلام) در حال اسارت و درحالیکه غُل (جامعه) به گردن داشت، به سائل، شاهانه کمک میکند.
⚫️ ما چنین بزرگانی داریم که همه چیز ما از آنهاست، ولی گویا آنها را نداریم!
📚 رحمت واسعه، ویراست سوم، ص١٣٣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رویای صادقه
♨️ کتابی که #امام_زمان به علامه محمدتقی مجلسی توصیه کردند
💢 کتابی که به واسطه آن مردم اصفهان #مستجاب_الدعوه شدند
🎙 حجت الاسلام #راجی
🌷آیت الله #بهجت:
انسان در #دنیا نهایتا به ده درصد خواستههای خود میرسد. کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، #انتظار نخواهد داشت.
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک صبحانه😊
ساده و همه پسند
مواد لازم :
تخم مرغ ۲ عدد
وانیل ۱/۴ ق چ
شکر ۱/۲ لیوان
شیر ۱/۴ لیوان
روغن ۱/۴ لیوان
بیکینگ پودر ۱ ق چ
آرد ۱ لیوان
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خورشت_مرغ
۵تکه مرغ
زعفران دم کرده
ادویه ها:نمک،فلفل،زردچوبه،پاپریکا،ادویه مرغ
پیاز یک عدد بزرگ یا دوعدد کوچک
رب گوجه دوقاشق
نصف لیوان آب
آلوخشک ده عدد یا یک پیاله
گردو سه عدد
زرشک دوقاشق
شکر یک
23.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلو سمنانی🍚😁
مواد لازم:
پیاز
سیر
عدس
لوبیا
سبزی پلویی
سیبزمینی
کنجد
فلفل،زردچوبه،نمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #مسما_مرغ_بادمجان 😋😍
مواد لازم:
مرغ
بادمجان
پیاز
هویچ
غوره
رب
زعفران
زردچوبه،نمک
انتخاب - علی اکبر قلیچ(1).mp3
10.67M
🎼 انتخاب
🎤 علی اکبر قلیچ
❤️ راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه سر بسپارند چاره نیست
دعوت گرفته یار و نوشته من الغریب
وقت سفر رسیده ببین حری یا حبیب
هرجا دو راهی است هر آیینه کربلاست
خود را ببین دوباره که آیینه کربلاست ...
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#اربعین
زیارت اربعین، آرزوی شهدا(2).mp3
7.04M
☀️ آفتابی که به زائر حسین(ع) میتابد، گناهانش را از بین میبرد.
☑️ امام صادق(ع):
🔸 زائرِ حسین(ع) وقتى به قصد زیارت از خانهاش خارج میشود،
سایهاش بر چیزى نمیافتد، مگر اینکه آن چیز برایش دعا میکند.
و هنگامى که آفتاب بر او بتابد، گناهانش را از بین میبرد،
همانطور که آتش هیزم را از بین میبرد.
📜 عن ابی عبد الله(ع): أَنَّ زَائِرَهُ لَیَخْرُجُ مِنْ رَحْلِهِ فَمَا یَقَعُ فَیْئُهُ عَلَى شَیْءٍ إِلَّا دَعَا لَهُ، فَإِذَا وَقَعَتِ الشَّمْسُ عَلَیْهِ، أَکَلَتْ ذُنُوبَهُ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَب. وَ مَا تُبْقِی الشَّمْسُ عَلَیْهِ مِنْ ذُنُوبِهِ شَیْئاً، فَیَنْصَرِفُ وَ مَا عَلَیْهِ ذَنْب.
⬅️ کامل الزیارات، صفحه ۲۷۹
🏷 #امام_حسین_علیه_السلام #اربعین #کربلا
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و هشتم: جولیا با لرزشی در صدایش گفت: تو..تو کی هستی؟ و بعد
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی ،آزادی
قسمت هفتاد و نهم:
راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم
راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند.
جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود.
جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس...
جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند.
جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند..
خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد.
یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم..
جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد وزیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت وهمکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم !
ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوا هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد.
با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم.
جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند.
ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم.
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن ، زندگی ،آزادی قسمت هفتاد و نهم: راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد:
انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد.
هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود.
همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید.
نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد.
بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم.
به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم.
جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟
مرد که انگار چیزی نمیشنود مشغول کار با گوشی اش شد.
جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست.
وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد.
چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین..
من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد وگفت: فقط شما همراه من می آیید.
جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم.
انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش..
آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن..
جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید.
جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود.
من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..یعنی چه؟؟
می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک میشد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم.
در کاملا باز شد و...
خدای من!! باورم نمیشد..
این....این..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ور
#رمان_آنلاین
زن، زندگی آزادی
قسمت هشتاد و یکم:
درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود..
الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟!
شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟!
الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت وگفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم
انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد.
در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته..
الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه..
هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی
الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت وگفت: بیا بشین اینجا اعجوبه...
تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟!
الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟!
ادامه دارد..
به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺