پروانه های وصال
❤عاشقانہ مذهبی❤️(قسمت7) با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم. _عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ! سرش رو
❤️عاشقانہ مذهبے❤️(قسمت8)
مثل فنر بالا و پایین میپریدم،شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سرے تڪون داد!
رو بہ مادرم گفت:مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ!
مادرم با جانب دارے گفت:چے ڪار دارے دخترمو؟!بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست!
براے شهریار زبون درازے ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ م انداختم،میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم!صداے زنگ در اومد شهریار بہ سمت آیفون رفت.
_هانیہ بدو قُلت اومد!
با خوشحالے بہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ ش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش!
_عاطے چے شدہ؟!
با لحن آرومے گفت:یڪم امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم!
عاطفہ ڪسے نبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزے شدہ بود!
با نگرانے گفتم:اتفاقے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!
نڪنہ براے امین اتفاقے افتادہ بود؟
با تردید گفتم:براے امین اتفاقے افتادہ؟
_نہ بابا از من و تو سالم ترہ!هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو!
نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم:خب بگو چے شدہ؟جون بہ لبم ڪردے!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:گفتم ڪہ چیزے نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ نفس راحتے ڪشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت:ڪجا رفتے؟بدو مامان ڪارت دارہ!
امین سلام نڪرد!مثل همیشہ نبود!
با تعجب نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟!
عاطفہ با بے حوصلگے گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ!
امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژے نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشہ نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم!
با زبون لبم رو تر ڪردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم:راستے سلام!
تحمل بے توجهیش رو نداشتم،ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویے و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام ....
نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرماے ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست!
صداے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد!ذهنم از سوال هاے بے جواب درموندہ بود
این امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
#چہ_شدہ_جانا؟!
i
پروانه های وصال
❤️عاشقانہ مذهبے❤️(قسمت8) مثل فنر بالا و پایین میپریدم،شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سرے تڪون داد! رو بہ
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️
(قسمت9)
ڪتاب رو گذاشتم تو ڪیفم،نمیتونستم درس بخونم،تو شوڪ رفتار دیروز امین و عاطفہ بودم!نمیخواستم فڪر و خیال ڪنم،مشغول سالاد درست ڪردن شدم،مادرم وارد خونہ شد همونطور ڪہ چادرش رو آویزون میڪرد گفت:هانیہ بلا،چرا بہ من نگفتے؟
با تعجب نگاهش ڪردم.
_چیو نگفتم مامان؟
رو بہ روم ایستاد
_قضیہ امین!
بدنم بے حس شد،بہ زور آب دهنم رو قورت دادم،زل زدم بہ چشم هاش.
_چہ قضیہ اے؟!
_یعنے تو خبر نداشتے؟
_نمیفهمم چے میگے مامان!
_قضیہ خواستگارے دیگہ!
نفسم بند اومد،خواستگارے چہ صیغہ اے بود؟!
بہ زور گفتم:چہ خواستگارے اے؟! _امشب خواستگارے امینہ! خواستگارے؟امین؟!ڪلمات برام قابل هضم نبود،براے قلب بے تابم غریبہ بودن،قلبے ڪہ بہ عشق امین مے طپید،با صداے امین جون میگرفت،مگہ دوستم نداشت؟مگہ نگفت هانیہ؟هانیہ اے ڪہ چاشنیش یڪ دنیا عشق بود؟غیر ممڪن بود!
_هانیہ دستتو چے ڪار ڪردے؟! انقدر وجودم بے حس شدہ بود ڪہ نفهمیدم دستم رو بریدم!اما این دستم نبود ڪہ بریدہ شد این رشتہ عشق من بہ امین بود ڪہ پارہ شدہ بود،باید مطمئن میشدم،با سردرگمے و قدم هاے لرزون رفتم سمت ظرف شویے تا آب سرد بگیرم بہ قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
_ام ..چیزہ..حالا خالہ فاطمہ ڪے رو در نظر گرفتہ؟
_فاطمہ خودشم تعجب ڪردہ بود،امین خودش دخترہ رو معرفے ڪردہ از هم دانشگاهیاشہ!
قلبم افتاد،شڪست،خورد شد!
لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشڪ هام سرازیر نشہ،داشتم خفہ میشدم!
حضور مادرم رو ڪنارم احساس ڪردم.
_هانیہ خوبے؟رنگ بہ رو ندارے! چیزے نگفتم با حرف بعدیش انگار یڪ سطل آب سرد ریختن رو سرم!
_فڪرڪردم دلبستگے دورہ نوجوونیت تموم شدہ!
از مادر ڪے نزدیڪ تر؟!
ساڪت رفتم سمت اتاقم،میدونستم مادرم صبر میڪنہ تا حالم بهتر بشہ بعد بیاد آرومم ڪنہ!
تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگے حیاطشون رو نگاہ ڪردم و دیدمش با...
با ڪت و شلوار....
چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با احساس هم نبود بلڪہ شڪے بود بین عشق و چیزے ڪہ نمیتونستم بفهمم!
این صحنہ رو دیدہ بودم تو خوابم،سرڪلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگارے مون باشہ،من با خجالت از پشت پنجرہ برم ڪنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندے از جنس عشق و خجالت و خوشحالے بزنہ،بیان خونہ مون همونطور ڪہ سر بہ زیرِ دستہ گل رو بدہ دستم بعد....
دیگہ نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفہ میشدم احساس میڪردم تو وجودم آتیش روشن ڪردن،بہ پهناے تمام عاشقانہ هام گریہ ڪردم گریہ اے از عمق وجود دخترانہ ام در حالے ڪہ دستم روے قلبم بود و با هق هق نالہ ڪردم:آخ قلبم...💔
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
گفتم از حسین چه میدانی؟!
گفت: کربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت...
گفتم از راهش چه؟!
گفت: راهش بماند برای اهلش ، ماییم و ذکر جنونمان!
گفتمش: شمر هم اگر در صفین زخم عمیقتری میخورد شهید میشد و شاید الگوی ما قرار میگرفت ، اما راهش گم گشت و مسیرش به کربلا رسید و دستانش به خون آل الله آغشته شد ...
-اگر راه را نشناسی ، جنون تو را آخر کار ، به امام کُشی وا میدارد !
#تلنگر
#تمنای_تفکر |🌱
💕💕💕
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
شمار قطره هاى آبها و ستارگان آسمان و ذرات گردوغبار پراكنده در هوا و حركت مورچه برسنگ بزرگ و خوابگاه مورچگان در شب تاريك بر او پوشيده نيست و محل ريزش برگها و بر هم خوردن پلكها را مى داند.✨