پنـجشنبـه اسـت
بیاد عزیزان خفته در وادی خاموشان
کسانی که روزی زینت بخش محفلمان بودند و حالا نیازمند یاد و خیرات و مبرات شما
⇝✿🕯°•°🍃🥀🍃°•°🕯✿⇜
✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨
【اَلسَّـلامُ عَـلىٰ اَهْـلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ
مِـنْ أَهْـلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
یـا أَهْـلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
بِحَـقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
کَیْفَ وَجَدْتُـمْ قَـوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
مِـنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ، یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
بِحَـقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
اِغْفِـرْ لِمَـنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
وَحْشُرْنا فی زُمْـرَةِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ
مُحَمَّـدٌ رَسُـولُ اللهِ عَـلیٌّ وَلِیٌّ الله】
〖اَللّهُـمَّ اغْفِـرْ لِلمُؤمِنیـنَ وَالمُؤمِنَاتِ
وَالمُسلِمیـنَ وَالمُسلِمَـاتِ
اَلاَحیَـاءِ مِنهُـم وَالاَمـوَاتِ
تَابِـع بَینَنَا وَ بَینَهُـم بِالخَیـراتِ
اِنَّکَ مُجیـبُ الدَعَـوَاتِ
اِنَّکَ غافِـرَ الذَنـبِ وَالخَطیئَاتِ
وَ اِنَّکَ عَـلىٰ کُلِّ شَـیءٍ قَدیـرٌ
بِحُرمَـةِ الفَاتِحـةِ مَـعَ الصَّلَـوَاتِ〗
🌷اَللّٰهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُحَمَّـدٍ وَّ آلِ مُحَمَّـدٍ🌷
✨﷽✨
💢داستان کوتاه و پندآموز
✍ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ فکر میکند ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ...
پس ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ می ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ میدهد. ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
💥اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه… ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ چشم پوشی کنیم ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ وﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺭﻓﺘﺎﺭﻫا و به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ را ...
💕🧡💕
☆∞🦋∞☆
#حرف_قشنگ🌿
اخلاص یعنے تبدیل شدن تڪلیفـــــ بہ عشق!
یعنے بہ جاے اینڪہ سریع نماز بخوانے
دو ساعتـــــ قبل اذان وضو میگیرے
و منتظر هستے..
اخلاص یعنے اگر یڪ لحظہ نَفْس
از خدا دورتـــــ ڪند میمیرے..
💕❤️💕
🌹🍃
وقتی میخواهی به هسته فندق
برسی باید پوسته سخت آنرا در هم بشکنی
وقتی به مغز گردو میخواهی
دست پیدا کنی
باز هم باید پوسته سخت آنرا بشکنی
چون هسته آنها هم خوشمزه هستند
و هم پر انرژی
برای اینکه ما هم به هسته اصلی
خودمان دست پیدا کنیم
و به اصالت وجودمون برسیم
و از انرژی قدرتمندش بهره مند باشیم
باید
پوسته سخت خودمان را در هم بشکنیم
غرور
تكبر
خشم
حسادت
حرص
طمع
و بدان تا این پوسته سخت را درهم
نشکنی به رهایی نمیرسی
نترس بشکن ...
💕🧡💕
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_شش وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دخ
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_هفت
محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت فهمیدم از من بدشم نمیومد.
عواقب کارو سنجیدم و پا جلو گذاشتم. اولین قدمم این بود که بهش زنگ بزنم و بگم باید باهاش حرف بزنم.
خیلی امیدوار بودم که قبول کنه.
_بله؟
_سلام زهرا. خوبی؟
_سلام ممنون خوبم. شماخوبین؟محدثه خوبه؟
_خوبیم مرسی. غرض از مزاحمت زهرا من باید باهات حرف بزنم.
مثل همیشه با آرامش و طمأنینه گفت:باشه موردی نیست فقط کجا؟کی؟
خوشحال شدم و گفتم:بیا خونه من. محدثه هم دلش گرفته.
یک لحظه سکوت کرد و بعد با من من گفت:اممم میشه بیرون ببینمتون؟
نفهمیدم چرا اما قبول کردم نباید بزارم این فرصت طلایی ساده از دستم بپره.
قرار که گذاشتم قطع کردم و رفتم سمت محدثه.
انقدر بچه آرومی بود که تو این مدت فقط دوسه بار گریه اش رو دیده بودم.
دوران بارداری لیدا که خوب نبود اما بچه فوق العاده آرومی به دنیا اومده بود. شاید بگن دروغه اما کپی برابر اصل لیدا بود.
آرامشش ازهمه بیشتر به لیدا شباهت داشت.
وقتی یادش میفتادم از خودم و رفتارام بیزار میشدم.
چقدر که اذیتش کردم، چقدر که کم توجهی کردم و اونم چقدر خانومانه تحمل کرد و چقدر مظلومانه از دنیا رفت.
شاید لحظه ای که بیهوش بود و بغلش کردم، مرده بوده تو بغلم.
دستی به صورتم کشیدم و محدثه رو آماده کردم تا بریم سرقرار زهرا.
هواخیلی سرد نبود آخرای تابستون بود اما بازم پوشوندمش و لای پتو گرفتم بغلم و ازخونه زدم بیرون.
تو ماشین بازم خواب بود. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم.
از وقتی حس کرده بودم زهرا رو دوست دارم، احساساتم تغییر کرده بود و فهمیده بودم که چطور باید محبت کنم.
رسیدم دم پارک و نگه داشتم.از ماشین بیرون نرفتم میترسیدم بچه ام سرما بخوره.
گرفتمش تو بغلم و انگشتمو کشیدم رو گونه نرمش.
دقایقی گذشت که در باز شد و زهرا نشست تو ماشین. انقدر محو صورت معصوم و قشنگش بودم که نفهمیدم چه گفت.
_الوووو کجایین؟
خندید و من بیشتر محوش شدم.
_آقاکارن؟ لطفا از هپروت بیاین بیرون.
یک لحظه به خودم اومدم و گفتم:ب...ببخشید. بعد فوت لیدا اولین باره که اینجوری سرحال میبینمت.
محدثه رو ازم گرفت و گفت:وای قربونش بشه خاله. چطوری فرشته کوچولو؟ خوبی قربونت برم؟ دلم برات یک ذره شده عزیزدلم.
بعد رو کرد به من و گفت:چرا نمیارینش پیش ما؟ بخدا مامانم بعد محدثه همه امیدش این بچه است.
شبا هنوزم گریه میکنه. نمیتونه با نبودش کنار بیاد.
دستمو به علامت ایست گرفتم جلوش و گفتم:تروخدا زهرا این حرفا رو بیخیال میخوام یک حرف مهم بزنم. این گله و شکایتا بمونه واسه بعد.
منتظر نگاهم کرد و منم خیلی رک و پوست کنده گفتم:با من ازدواج میکنی؟
طفلی کپ کرد. چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟
—همینکه شنیدی. حوصله توضیح و تفسیر ندارم. من و دخترم کسیو نداریم یا بهتره بگم خانومی مثل شما تو خونه من نیست که خانومی کنه و بچمو بزرگ کنه. باخودم فکر کردم دیدم کی از شما بهتر که بشه مادر دلسوز بچه من؟ هم خالشی هم...
_هم چی؟
تو چشماش نگاه کردم و از ته دلم گفتم:زهرا من دوست دارم.
بیشتر متعجب شد و چشماش گردتر شد..
میتونستم درکش کنم الان چه شوکه بدی بهش وارد شده برای همین ادامه ندادم دیگه.
آب دهنشو قورت داد و گفت:من دیگه...برم.
برای اولین بار بود که اینجوری ابراز احساسات میکردم. اصلا هم پشیمون نبودم. باید زهرا رو به دست میاوردم به هر قیمتی که شده.
محدثه رو ازش گرفتم و گفتم:رو پیشنهادم فکر کن. خیلی جدیم. سه روز دیگه ازت جواب میخوام.
باخداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_هفت محال بود قبول نکنه چون هم بچه
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_هشت
سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود.
تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم.
محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد.
تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه.
میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه.
همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه.
اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام.
هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم.
اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه.
عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت.
_بله؟
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟
یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم.
_زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگوکه با من میمونی تاخیالم راحت بشه.
سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم.
_میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟
خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر.
بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه وچرت وپرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته ومعذبه.
_خب من با دایی حرف میزنم.
_فقط..من شرط دارم.
_ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم.
_هر چی؟؟؟
اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی.
خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین.
همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی.
هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم.
_باشه. کاری نداری؟
_نه. محدثه رو ببوسین.
_چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ.
_باشه. خدانگهدار.
خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانمخونه ام، مادر دخترم، همسر من..
خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم.
اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم.
بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا...
از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه.
_خیالتون راحت دایی جان.
اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟!
هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد.
اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه.
خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود.
هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم.
دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود.
چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچچیز دیگهعوض کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
بنده ی عزیزم
شما تا این لحظه 50 درصد حجم بسته ویژه سی روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده اید و تنها 50 درصد یعنی 15 روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است.
پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
یعنی از این پس:
_نه یک آیه برابر ختم قرآن
_نه نفس هایتان مانند تسبیح
_و نه خواب هایتان عبادت محسوب نمی شود .
تمدید این بسته نیز امکان پذیر نخواهد بود.
پس از روزهای باقی مانده، کمال استفاده را ببرید.
هیچ کس تنها نیست.
همراه اول و آخر
🌹 خداوند مهربان 🌹
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جــــــوشن کبیــ1⃣2⃣ـــر🍂🍃
💦بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم💦
🌸✨ اَللهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا عَلِیُّ یَا وَفِیُّ یَا غَنِیُّ یَا مَلِیُّ یَا حَفِیُّ یَا رَضِیُّ یَا زَکِیُّ یَا بَدِیُّ یَا قَوِیُّ یَا وَلِیَُّ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ خدايا! از تو خواستارم به نامت
اى والا، اى وفادار،
اى توانگر، اى امان دهنده،
اى پرمهر، ای خشنود،
اى پاک، اى آشکار،
اى پرتوان، اى یاور
🍃پاک و منزهی تو
ای که جز تو معبودی نیست
فریاد رس فریاد رس،
ما را از آتش برهان اى پروردگار من🍃
〰🔱خـــــــــواص این بنــــد🔱〰
▶️حلال مشکلات برای کسی که زیاد مشکل دارد▶️
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
شب جمعه است بیا حال مرا بهتـــر کن
فکر دلواپســـی قلب من مضطــــــر کن
این شب جمعه اگر مقصد تو کرببلاست
نزد ارباب دعـــــــایی به من نوکـــر کن
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
هدایت شده از پروانه های وصال
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
💕❤️💕
ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ مباش
ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺍﺳﺖ ﺍﺯﻣﻌﺠﺰﻩ
ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ
ﺁﻓﺮﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ می کشد
ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻟﺒﺸﺎﻥ مینشاﻧﺪ
ﻭﻣﻦ ﻭﺗﻮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﺪﺍﯼ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ
شبتون آرام و در پناه خدا 🌙
💕🧡💕
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
#سلام_امام_زمانم💚
سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن
برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن
گنهکارم، بدم، بی چاره ام، آلوده دامانم
تمام آلوده رفتارم اباصالح دعایم کن😞
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام علی علیه السلام فرمود:
چه بسا روزه دارى كه از روزه اش جز گرسنگى و تشنگى بهره اى ندارد و چه بسا شب زندهدارى كه از نمازش جز بیخوابى و سختى سودى نمى برد.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این صبح دل انگیز
🌾برایت آرزو دارم
🌸چو باران، آبی و زیبا
🌾بباری شادمانه روی گرد غم
🌸برایت آرزو دارم
🌾سعادت را طراوت را
🌸بهشت و بهترین بهترین ها را
🌾و صبحی شادمانه را
🌸ســــلام
🌾آخر هفته تون زیبـا و پراز آرامش
آدمها همیشہ
نیاز بہ نصیحت ندارند
گاهےتنهاچیزے
که واقعا به آن محتـاجند
دستی است ڪہ
بگیرد،گوشےاستڪہبشنود
و قلبی است ڪہ
آنها را واقعا درڪ ڪند🌹
💕❤️💕
D-R 17.mp3
1.58M
شرح #دعای روز ۱۷ ماه مبارک #رمضان:
🎤: آیت الله #مجتهدی_تهرانی (ره)
💫🌹 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹💫
🌹 اللَّهُمَّ اهْدِنِی فِیهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ
🌹 وَ اقْضِ لِی فِیهِ الْحَوَائِجَ وَ الْآمَال
🌹َ یَا مَنْ لاَ یَحْتَاجُ إِلَی التَّفْسِیرِ وَ السُّؤَال
ِ 🌹یَا عَالِماً بِمَا فِی صُدُورِ الْعَالَمِینَ
🌹صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
🍃شرط قبولی دعا و برآورده شدن آرزوهای تو این است که امیدت فقط به خدا باشد و اگر دلت به جای دیگر گرم باشد و امیدت به دیگری بود. بدان که حاجتت برآورده نمی شو؛
🍃دعای تو زمانی مستجاب می شود که از همه نا امید بشوی؛ و آن وقت؛ زمان استجابت دعای توست.
🌷لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیطان:
از گامهای شیطان پیروی نکنید...
🌷شیطان اول تشویق میکندبه مقدمه گناه،
اگرموفق شد،تشویق میکندبه خودگناه.
پس درمقدمه گناه واردنشوید.
بعدمیفرمایداگرلطف خدانباشدهمه آلوده میشوید:
🌷یَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَان
وَمَنْ يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَرِ
ولَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَكَىٰ مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشَآءُ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ۲۱نور
💕💜💕