eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁💫 علیه‌السلام فرمودند: أيُّهَا النّاسُ، ألا إنَّ الدُّنيا دارُ فَناءٍ وَالآخِرَةَ دارُ بَقاءٍ ، فَخُذوا مِن مَمَرِّكُم لِمَقَرِّكُم. 🍃 اى مردم! بدانيد كه دنيا سراى نيستى است و آخرت ، سراى ماندگارى است . پس ، از گذرگاه خود ، براى اقامتگاهتان توشه برگيريد. 📖 عيون أخبار الرضا عليه‌السلام، ج ١ ص ٢٩٨ ح ٥٦) 🍁🍂🍁🍂
حاج اسماعیل دولابی میگفت : وقتی به خدا بگویی خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛ خدا غیور است و خواسته ات را اجابت می‌کند... زندگیت سخت شده؟! +صداش‌ کن : 🍁🍂🍁🍂
انسان های بزرگ دو دل دارند، دلی که درد می کشد و پنهان است، و دلی که می خندد و آشکار است...
اگر براي القاي تفکر مردسالاري در روابطتان بکوشيد، مسلماً همسر خود را لجوج و حساس مي‌کنيد. 🍁🍂🍁🍂
شخصی که در فعالیت های مختلف شرکت دارد، مطمئناً می تواند با افراد دیگر وجه اشتراک پیدا کرده و مکالمه را به جریان بیندازد. 🍁🍂🍁🍂
فرزندانی که قصد دارندبه پدر ومادر خودهدیه بدهند بهتراست باپول توجیبی خودشان یک هدیه کوچک بخرند، این کار بهتره تابا پول خودِپدر ومادر برای آنها هدیه بزرگ خریداری شود. 🍁🍂🍁🍂
اگر همسرتان از موضوعی ناراحت و غمگین است، سعی کن در آن لحظات کنارش باشی و با حرفهایت آرامش کن. 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸7 تابلو موفقيت در اتاقتان🌸 1️⃣تابلو سقف: 🌸اهداف بلند داشته باش 2️⃣تابلو ساعت: 🌸هر دقيقه با ارزش است 3️⃣تابلو آيينه: قبل از هر كاري بازتاب آن را بينديش 4️⃣تابلو پنجره: 🌸به دنيـا بنگر... 5️⃣تابلو دریچه کولر: 🌸خـونسرد باش 6️⃣تابلو تقويم: 🌸به روز بـاش 7️⃣تابلو در: 🌸در راه هدفهايت سختی ها را هل بده و كنار بزن 🍁🍂🍁🍂
🌷فرق مهم بین مومن ومنافق: مومن،به کار خوب تشویق میکندوازکاربدنهی میکند منافق ،به کاربد تشویق میکندوازکارخوب نهی میکند: 🌷وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ...(٧١)توبه 🌷الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ... (٦٧)توبه 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سینه مرغ ۲ عدد کامل شیر یک پیمانه و نصفی زرده تخم مرغ ۱ عدد نمک، فلفل سیاه، کمی سس تند دو سه ق غ آب یه عدد لیمو ترش کوچیک اینارو با هم مخلوط کنید و سینه های مرغ رو بزارید داخلش و بزارید دو ساعت تو یخچال تا مزه دار بشه آرد دو تا سه پیمانه( هر آردی بود) نمک، فلفل سیاه، پودر سیر، پودر پیاز، پاپریکا، آویشن، زردچوبه، بریزید داخل آرد و باهم مخلوط کنید بعد سینه های مرغ رو در آرد بعد داخل همون موادی که از قبل بوده( شیر) بزنید باز آرد باز شیر ( این‌کار رو دو تا سه بار انجام بدید) تا پولکی بشه بعد داخل روغن داغ سرخ کنین( حدود ده دقیقه کافیه) خاطرتون جم مغز پخت میشه بعد داخل نون ساندویچی بزارید و کاهو، گوجه ، خیارشور و هر چی دیگه دوس دارین نوش جان کنین نوش جان 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑‍🍳👩‍🍳 تخم مرغ ۲ عدد شکر ۱ پیمانه وانیل نصف ق چ آرد برنج ۱ پیمانه آرد سفید نصف پیمانه بکینگ پودر ۱ق غ زغفران دم شده به مقدار لازم شیر ۲ لیوان
پروانه های وصال
کرپ گوشت 😊
مواد لازم برای کرپ🔻 آرد سفید - 2 کا‌پ تخم‌مرغ - 2 عدد شیر - یک کاپ آب - یک کاپ کره (ذوب شده) - 4 قاشق غذاخوری نمک - یک قاشق چای‌خوری مواد لازم برای فیلینگ🔻 گوشت - 300 گرم پیاز ‌(خلال شده) - یک کاپ سیر (رنده شده) - یک قاشق چای‌خوری زنجبیل (رنده شده) - یک قاشق غذاخوری آب‌ لیمو ترش - یک قاشق غذاخوری زردچوبه - ½ قاشق چای‌خوری نمک - به مقدار لازم فلفل سیاه - به مقدار لازم روغن برای سرخ کردن طرز تهیه🔻 1) گوشت را داخل زودپز گذاشته و به آن سیر، زنجبیل، زردچوبه، آب‌لیمو، نمک و فلفل اضافه کنید. بعد از پخته شدن آن را ریش‌ریش کنید. 2) برای تهیه کرپ آرد، تخم‌مرغ، شیر، آب، کره و نمک را با هم مخلوط کنید. 3) یک تابه کوچک؛ را بر روی شعله قرار دهید و آن را چرب کنید تا مقداری گرم شود. تابه را از شعله برداشته و مقدار کمی از مواد کرپ را روی ریخته و بچرخانید تا لایه نازکی تمام سطح تابه را بپوشاند. نیاز نیست کرپ کاملا پخته شود. مایه خودش را بگیرد کافی است. بقیه کرپ‌ها را به همین روش بپزید. مقداری از مواد را برای چسباندن کنار بگذارید. 4) یکی از کرپ‌ها را روی سطح صافی قرار دهید و مقداری از مواد را‌ وسط آن بگذارید. ابتدا سمت چپ و راست را تا کرده و چسب بزنید، سپس دو طرف بالا و پایین را تا زده و چسب بزنید. 5) در یک تابه بزرگ، روغن کمی را گرم کنید و کرپ‌های گوشت را داخل آن قرار دهید تا هر دو طرف آن پخته و طلایی شود. روی ظرفی دستمال کاغذی گذاشته و کرپ گوشت روی آن قرار دهید تا روغنش گرفته شود. نکته: اگر مایع چسباننده شل بود و نمی‌چسبید مقداری آرد به آن اضافه کنید تا سنگین‌تر شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❍هر چه گرفتارے و ناراحتے داری، هر وقت دیدے ڪه دارد انباشته می‌شود، با خدا صحبت ڪن. ❍ به نگاه ڪن ڪه تا نگاه ڪنے همه را حل می‌ڪند. هر وقت دیدے ڪدر شده‌اے، هر و ذڪرے ڪه از پدر و مادر یاد گرفته‌اے، همان را با لبت تذڪر بده. ⚘چرا لبت را روے هم بگذارے تا درونت دَم ڪند و خسته‌ات ڪند؟ صحبت ڪردن با او، ذات غم و حزن را می‌برد. 🍁🍂🍁🍂
شهادت طلب باشیم شهادت را همـہ دوست دارند اما زحمت ڪشیدن برای شهادت را چه؟ شهید شدن یڪ اتفاق نیست!!! گلیست ڪـہ برای شڪوفا شدنش باید خون دل بخوری بـہ بی دردها بـہ بی غصـہ ها بـہ عافیت طلب ها شهادت نمی دهند بـہ آنڪـہ یڪ شب بی خوابی برای اسلام نڪشیده! یڪ روز از وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشتـہ شهادت طلب نمیگویند! دغدغـہ هیات،بسیج،ڪار جهادی دغدغـہ ی دست این وآن را گذاشتن توی دست شهدا دغدغـہ ترڪ گناه،آدم شدن،شهادت بـہ حرف ڪـہ نیست،قلبت را بو میڪنند اگر بوی دنیا داد رهایت میڪنند اگر عاشق شهادتی اول باید سرباز خوبی باشی خوب مبارزہ ڪنی مجروح شوی اما ڪم نیاوری درست مثل یاران عاشورایی حسین بن علی(ع) شهادت را بـہ تماشاچی ها نمی دهند 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 51 ✅ زمان مهم ترین دارایی ماست. امیرالمومنین علی علیه السلام در نامه 31 نهج البلاغه خ
52 ✅ آقا امیرالمومنین علی علیه السلام با اون عظمت و بزرگی و اون همه عبادت بی نظیر در تاریخ میفرماید من دیگه باید به خودم برسم... باید برای خودم "زمان" بذارم... ⭕️ اونوقت ماها انقدر فکرمون درگیر دیگران هست که اصلا برای "خودمون" وقت نمیذاریم. این درست نیست.😒 🔹 امر به معروف و نهی از منکر سرجای خودش هست ولی تو فکر و ذکرت در درجه اول باید خودت باشه. خودت! خود خودت! تو باید بری بهشت... 💢 تو حتما باید از جهنم فرار کنی.... 🔥🔥🔥 متوجهی؟ حواست کجاست؟! تو آخرش باید با صحنه قیامت روبرو بشی... و "حتما" روبرو میشی... تو آخرش باید بتونی بری ... اگه نتونی.... 🔸 به فکر خودت باش! زمانت رو اول برای خودت بذار. برای رشد خودت... بعد اگه وقت داشتی برای بقیه هم وقت بذار!
شهید علی الهادی نوجوان ۱۷ ساله مدافع حرم از حزب الله لبنان رویای صادقه دوستم شهید علی الهادی علاقه ی زیادی به شهید احمد مشلب داشت.این شهید اهل شهر نبطیه بود. علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و اینطور تعریف کرد: "یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم، از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟ گفت:بله،گفتم از شما یک درخواست دارم: و آن اینکه اسم من را نیز جزء شهداء در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین میکند بنویس. شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب دوباره گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهراء سلام الله علیها بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد... اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد شهید شد. راوی: دوست صمیمی شهیدعلی الهادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و پانزدهم مدتی طول کشید تا سران
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و شانزدهم موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله‌ای به رهگذران خدمت می‌کردند. در مقابل اکثر موکب‌ها هم صندلی‌هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب‌ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان‌هایی از شیر داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمت‌مان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می‌کردند و با چه مِهر و محبتی استکان‌های شیر را به دستمان می‌دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می‌کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاق‌مان ته نشین می‌کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می‌رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه‌ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می‌کشید که طول مسیر را حس نمی‌کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می‌جوشید، به سمت کربلا قدم می‌زدیم. سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می‌شد که حتی بین خودمان هم فاصله می‌افتاد و به زحمت به همدیگر می‌رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می‌کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست‌های تکفیری نرسد و با چشم خودم می‌دیدم با همه فتنه‌انگیزی‌های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل‌ها و درخت‌هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، نخلستان‌های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می‌کرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب‌هایی بود که غرق پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) از جان خود هزینه می‌کردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می‌کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می‌دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم‌های زائران را نوازش می‌دادند و چه می‌کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیه‌السلام) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیه‌السلام) چیزی نمی‌دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند و هر کدام به زبانی اعلام می‌کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می‌کرد و همراه همسر و دخترش می‌شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم‌مان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی‌دید. نمی‌توانستم بفهمم امام حسین (علیه‌السلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می‌کنند و می‌خواهند به هر وسیله‌ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و شانزدهم موکب‌های پذیرایی از
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و هفدهم مجید کوله پشتی‌اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کِیف دنیا رو می‌کنن! ببین دارن چه لذتی می‌برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (علیه‌السلام) حال می‌کنن! آسید احمد می‌گفت بعضی‌هاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می‌کنن و اربعین که می‌رسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می‌کنن! یعنی در طول سال فقط کار می‌کنن و پس‌انداز می‌کنن به عشق اربعین!» و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی‌اش، اینچنین خاصه خرجی می‌کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی‌آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می‌کردم. نه می‌فهمیدم چرا اینهمه پَر و بال می‌زنند و نه می‌توانستم شیدایی‌شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده‌روی برای رسیدن به کربلا می‌شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی‌رود که برای معشوق‌شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟» به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد: «الهه جان! تو این جاده اینهمه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از 29 سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی‌های عراقی که از بلندگو‌های موکب‌ها پخش می‌شد، صدایش را به سختی می‌شنیدم و به دقت نگاهش می‌کردم تا بفهمم چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی‌ریایم، صادقانه اعتراف کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کِی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر نجابت مؤمنانه‌اش زبانم بند آمده و او همچنان می‌گفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه‌های شب قدر امامزاده‌اس! من و تو پارسال تو امامزاده اونهمه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه‌ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه‌اش اونهمه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی‌گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» از حجم مصیبت‌هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده‌ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی‌قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می‌رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه‌ای زمزمه کرد: «شاید قرار بود همه این بدبختی‌ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب‌های امامزاده نمی‌تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوضِ اون گریه‌ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!» سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد: «الهه! من احساس می‌کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت‌ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!» که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب‌ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف‌هایی که از مجید می‌شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی‌توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه‌ای که برای شفای مادرم از شب‌های قدر امامزاده انتظار می‌کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان اینهمه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (علیه‌السلام) قدم می‌زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می‌خواست که مادرم زنده می‌ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی‌شد! با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و هفدهم مجید کوله پشتی‌اش را کم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و هجدهم از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه‌ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی‌توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی‌قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می‌کردند. غذایی که هرگز گمان نمی‌کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه‌ها از سرانگشتان بی‌ریایی آب می‌خورَد که به عشق امام حسین (علیه‌السلام) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده‌اش در گوشه‌ای دیگر استراحت می‌کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این غذاهایی که اینجا می‌خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونه‌مون!» از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکته‌ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم اربعین بود!» و نمی‌دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با اینکه دلم برات می‌لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی‌شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (علیه‌السلام) نجوا کرد: «من تو رو هم از امام حسین (علیه‌السلام) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (علیه‌السلام) دردِ دل می‌کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش می‌گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می‌کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیم‌رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته‌ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: «پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می‌داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!» از هوشمندی‌ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی‌شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه‌ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!» و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته‌تر شهادت داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می‌دیدم همه دارن میرن، با خودم می‌گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!» و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می‌ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می‌دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می‌کشند و به عشق امام حسین (علیه‌السلام) پیش می‌روند، دلم گرم می‌شد و تازه اینهمه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوان‌هایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می‌آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا! با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍