#خورشت_کرفس 🥘 😋
▫️برگ و ساقه کرفس خرد شده به همراه سبزی ▫️کرفس ۵۰۰ گرم
▫️۴۰۰ گرم گوشت خورشتی
▫️۱ پیمانه لوبیا چیتی نمک، زردچوبه، لیمو عمانی بمقدار لازم
▫️۱ ق غ رب
▫️۱ عدد پیاز
🔸پیاز و تفت بدید بعد بهش گوشت و اضافه کنید به همراه ادویه ها تفت بدید کرفس سرخ شده و لوبیا خیس خورده رو اضافه کنید و کمی تفت بدید بعد آب اضافه کنید.
حدود نیم ساعت اخر پخت رب و با کنی روغن تفت بدید و اضافه کنید و لیموعمانی و یا پرک لیمو یا آبغوره اضافه کنید. بزارید خورشت جا بیوفته.
مقدار کرفس و سبزیشو چشمی گفتم اخه من پاک شده میگیرم فقط سرخش میکنم بسته بندی دقیق نمیدونستم چقدره
میتونید رب و حذف کنید یا لوبیارو
📚 #حکایت
🏥 داستان زیبای «این قانون بیمارستان»
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خونآلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»🚘
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»💳
پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم میکنم و براتون میارم.»🙏
پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»💸
صبح روز بعد همان دکتر سر مزارِ دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز میاندیشید.
واقعا پول اینقدر با ارزشه؟
🍂🍁🍂🍁
#داستان
📚امر خدا
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد و به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.
🍁🍂🍁🍂
💕هیچوقت حسرت زندگی آدمایی
که از درونشون خبر نداری رو نخور
هر قلبی یه دردی دارہ
و نحوہ ابرازش هم متفاوته
بعضیها آن را توی چشماشون
پنهان میکنند
و بعضی ها توی لبخندشون!
🍁🍂🍁🍂
💠 پهلوان پهلوانان
✍در درگیری شکست محاصره سامرا شهید حسین پور آنقدر حماسه و رشادت از خود نشان داد که نیروهای عراقی به او لقب «اسدالسامراء» دادند یعنی #شیر_سامراء! و به این نام معروف بود!
🌸در عملیات سامرا فرماندهی نیروها را بر عهده داشت و به حق باید او را از اصلی ترین عوامل عقب زدن تکفیری ها از اطراف حرم امامین عسکریین علیهماالسلام دانست.
🌸خودش تعریف می کرد: «وقتی به سامراء حمله کردند ما یک خط پدافندی دور شهر ایجاد کردیم. آن روز ها حرم خالی شده بود. شبها محل استراحت ما داخل حرم بود.
🌸ضریح مبارک درش باز بود. من نمازم را کنار قبور مطهر امام هادی علیه السلام و امام عسکری علیه السلام می خواندم و همانجا استراحت می کردم!»
🌸هر چه نیروها و مجاهدین عراقی بیشتر با مرتضی کار می کردند بیشتر شیفته مرام او می شدند.
🌸عراقی ها به بزرگان و قهرمانان افسانه ای خود، مثل شهدایشان، لقب «بطل» میدهند؛ یعنی پهلوان. اما این مجاهدین مرتضی را «بطل الابطال» یعنی پهلوان پهلوانان لقب داده بودند!
شهید مرتضی حسین پور
فرمانده شهید حججی
❤️ #امیرالمؤمنین عليه السلام:
🍀 زياده گويى، موجب لغزش حكيم و خستگى بردبار است. پس زياده گويى مكن كه مايه رنج خواهى بود و تفريط مكن كه مايه اهانت خواهى بود
📚 غررالحكم حدیث ۲۰۰۹
🍁🍂🍁🍂
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✨﷽✨
🌹فرق استغفار و توبه چیست؟
✍ «استغفار»، طلب رحمت خدا برای کلیه گناهان است که حتی انسان ممکن است خیلی از گناهانی را که کرده نداند ولی باید از آنها استغفار کند. استغفار حتی در عبادت است چون اگر رحمت خدا و مغفرت او نباشد هیچ عمل صالحی از انسان پذیرفته نمیشود.
استغفار ذکر است تا انسان به یاد خدا باشد و شیطان در او ورود نکند طوری که در حالات نبی مکرم اسلام (ص) آمده است که ایشان هر روز 70 مرتبه استغفار میکردند. عایشه از ایشان میپرسیدند ای رسول خدا شما چرا؟ حضرت میفرمودند: برادرم یونس (ع) لحظهای از یاد خدا غافل شد سر از شکم ماهی در آورد.
پس استغفار، برای طلب رحمت خدا و برای مؤمن همیشه لازم و ضروری است اما توبه، برای گناه است و معمولاً موردی است به طور مثال: کسی غیبت میکند سپس توبه میکند، بعد از توبه «استغفار» است، یعنی نخست انسان از سمتِ گناه، به سوی خدا باز میگردد و عهد میبندد که دیگر آن گناه را تکرار نکند؛ بعد از آن طلب مغفرت و بخشش از خداوند را دارد. معمولاً فعل استغفار در توبه مستور و پنهان است.
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
قسمت هجدهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : علی مشکوک میشود! …من برگشتم دبیرستان … زمانی که من ن
قسمت نوزدهم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز :هم راز
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
– اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
– تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
– من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت…
– هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم… دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
– این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
– نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت نوزدهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز :هم راز علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو
قسمت بیستم داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : مقابل من نشسته بود
… سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد …تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن… اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت…چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود …همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال… که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون… جلوی من نشسته بود …
بامــــاهمـــراه باشــید🌹