✍ *حکایتی بسیار زیبا و آموزنده*
*در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد . در روز اول ازدواج ، جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر ...*
*و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛ بدون هیچ احترامی ...*
*در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت ، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت ، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم .*
*متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند ، فکر می کنند ، بر مادر شوهر پیروز شدند .*
*عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد ، با فرزندانی که بزرگ شده بودند ، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند .*
*در مسیر به کاروانی برخوردند ، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد . مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند .*
*مادر ، همسر سابقش را شناخت به او گفت : " چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند ؟ "*
*آنها کی هستند ؟*
*گفت : " فرزندانم هستند . "*
*گفت : من را می شناسی ؟*
*پیرمرد گفت : " نه . "*
*زن با حکمت گفت : " من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست .*
*همانگونه که می کاری درو خواهی کرد .*
*به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن ؛*
*چون تو به مادرت اهانت کردی ، و این جزای کارهای خودت هست ، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت :*
*" کمکش کنید برای خدا . "*
🔰 *نتیجه اخلاقی ؛*
*هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد ، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید .*
💞🌷 *پدر و مادر موجودی که هیچ وقت تکرار نمی شوند .* 🌷
*قدرشان را بدانید*
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
👈 در گوگل جستجو کنید.
📛 *٢١مورد مقایسه اساسی ایران در۴۰سال قبل و ۴۰سال بعد از انقلاب*
🔹با در نظر داشتن اینکه جمعیت ایران قبل از انقلاب کمتراز ۳۰ میلیون نفر بوده است و اکنون بیش از ۸۰ میلیون نفر می باشد:
مخاطبین گرامی در صورتیکه نقدی به این آمار دارید حتما با اعداد ورقم وهمچنین مستند ارائه فرمایید
۱.🔹برق روستایی
*قبل از انقلاب: 3 هزار روستا*
*بعد از انقلاب: 58 هزار (99 درصد روستاها)*
۲.🔹تلفن روستایی
*قبل از انقلاب: 312 روستا*
*بعد از انقلاب: بیش از 53 هزار روستا*
۳.🔹آب سالم روستایی
*قبل از انقلاب: 11/7 درصد*
*بعد از انقلاب: بالای 90 درصد*
۴.🔹گاز روستایی
*قبل از انقلاب: صفر*
*بعد از انقلاب: بیش از 6 هزار روستا و بقیه در دست احداث*
۵.🔹راه مناسب روستایی
*قبل از انقلاب: 25 درصد*
*بعد از انقلاب: بالای 90 درصد*
۶.🔹تولیدات کشاورزی
*قبل از انقلاب: 20 میلیون تن در سال*
*بعد از انقلاب: 120 میلیون تن در سال*
۷.🔹فناوری هسته ای
*قبل از انقلاب: صفر*
*بعد از انقلاب: هشتمین کشور دنیا. دستیابی به چرخه کامل سوخت هسته ای. ساخت موتور بومی سنتریفیوژ با توان ۱۲۰ هزار rpm مورد استفاده در سنتریفیوژهای بسیار پیشرفته IR8 با قابلیت ۲۴ سو (در حالیکه تولید اورانیوم غنی شده ۳/۶۷ درصد توسط IR1 تنها یک سو در سال می باشد).*
۸.🔹فناوری هوا و فضا
*قبل از انقلاب: صفر*
*بعد از انقلاب:*
*دوازدهمین کشور دنیا در ساخت ماهواره، ماهواره های دوستی شریف و ظفر علم و صنعت در نوبت پرتاب به مدار ۵۰۰ کیلومتری هستند.*
*هفتمین کشور دنیا در سامانه موشکی پرتاب ماهواره.*
*ایران جزو چهار کشور جهان در دارا بودن چرخه کامل این فناوری است.*
۹.🔹ساخت تجهیزات نظامی
*قبل از انقلاب: صفر*
*بعد از انقلاب: خودکفایی کامل در ساخت تجهیزات و ادوات نظامی همچون:*
*- ساخت ناو های جنگی جماران۱، جماران۲، دماوند و سهند.*
*- ساخت انواع موشک های بالستیک نقطه زن با برد ۳ هزار کیلومتر.*
*- ساخت انواع زیر دریایی در کلاس های متفاوت، همچون ساخت ۲۱ زیردریایی غدیر با وزن هر یک برابر با ۱۲۰ تن و ساخت زیردریایی فاتح با وزن ۶۰۰ تن.*
*- ساخت هواپیماهای جنگنده صاعقه ۱ و ۲ و ساخت اولین هواپیمای جنگنده بمب افکن تمام بومی کوثر با موتور ساخت ایران.*
*- ساخت سریعترین اژدر دریایی در جهان به نام حوت.*
*- ساخت تانک های بومی ذوالفقار ۳، ۲، ۱ و ساخت تانک تمام بومی و پیشرفته کرار.*
*- جزو ۴ کشور اول جهان در ساخت پهپادهای رزمی پیشرفته.*
*- ساخت صدها گونه دیگر از تجهیزات نظامی که ایران را به خودکفایی کامل رسانده است.*
۱۰.🔹صنعت نفت
*قبل از انقلاب: 4 درصد خودکفا*
*بعد از انقلاب: در آستانه خودکفایی 100 درصد*
۱۱.🔹صنعت پتروشیمی
*قبل از انقلاب: 4 میلیون تن در سال*
*بعد از انقلاب: 38 میلیون تن در سال*
۱۲.🔹صنعت فولاد
*قبل از انقلاب: 0.5 میلیون تن در سال*
*بعد از انقلاب: 15 میلیون تن در سال*
۱۳.🔹صنعت سیمان
*قبل از انقلاب: 6.3 میلیون تن در سال*
*بعد از انقلاب: 48 میلیون تن در سال*
۱۴.🔹تولیدات معدن
*قبل از انقلاب: 20 میلیون تن در سال*
*بعد از انقلاب: 220 میلیون تن در سال*
۱۵.🔹گاز طبیعی
*قبل از انقلاب: 5 شهر و 50 هزار انشعاب*
*بعد از انقلاب: حدود 700 شهر و حدود 14 میلیون انشعاب*
۱۶.🔹تولید برق
*قبل از انقلاب: 17 میلیارد کیلووات ساعت در سال*
*بعد از انقلاب: 192 میلیار کیلووات ساعت در سال*
*- ساخت صددرصدی توربین و ژنراتور های نیروگاه های گازی و بخار در کارخانه توگا وابسته به مپنا در کرج.*
۱۷.🔹مشترکین برق
*قبل از انقلاب: 3.3 میلیون*
*بعد از انقلاب: 21 میلیون*
۱۸.🔹راه آهن
*قبل از انقلاب: 4 هزار کیلومتر*
*بعد از انقلاب: 11 هزار کیلومتر و 9 هزار کیلومتر در دست ساخت*
۱۹.🔹فرودگاه
*قبل از انقلاب: 22 فرودگاه*
*بعد از انقلاب: 82 فرودگاه*
۲.🔹دانشگاه
تعداد کل دانشجویان کشور:
️ قبل از انقلاب در سال ۵۷:
حداکثر ۱۵۷ هزار نفر.
بعد از انقلاب در سال ۹۶: چهار میلیون و سیصدو بیست هزار نفر. از این تعداد، ۲۵ درصد دانشجویان ارشد و دکتری می باشند.
۲۲.🔹بهداشت و درمان
*امید به زندگی در قبل از انقلاب:*
*زنان ۵۴ سال*
*مردان ۵۲ سال*
*امید به زندگی در بعد از انقلاب:*
*زنان ۷۸ سال*
*مردان ۷۵ سال*
*سازمان ملل میانگین "امید به زندگی" مردان و زنان ایرانی را برای سال برابر با ۷۶/۶ اعلام کرده است.
آ
❄️☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
«گلستان سعدی»
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#داستانک
✔️موضوع:#قیمت_نعمت_های_خدا
يكى در پيش بزرگى از فقر خود شكايت می كرد و سخت می ناليد.
گفت : خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى ؟ گفت : البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی كنم .
گفت : عقلت را با ده هزار درهم ، معاوضه می کنى ؟
گفت : نه .
گفت : گوش و دست و پاى خود را چطور ؟
گفت : هرگز .
بزرگ گفت : پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شكايت دارى و گله می کنى ؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش تر و خوشبخت تر از بسيارى از انسان هاى اطراف خود می بینى. پس آنچه تو را داده اند، بسیار بیش تر از آن است كه ديگران را داده اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش ترى هستى ؟!
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من84) کارامون تموم شده بود منتظر محسن بودیم تا بیاد ... تقریبا ساعت نزدیک
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من 85و86
مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟
مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم..
دخترم اخه نیازی نیست !!!
نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که
جواب استخاره چی میشه...
بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن
الووو سلام ...
سلام بفرمایید...
ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ...
بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه
بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم...
روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین
نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد.
حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟
بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد
ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار
گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه
اره مامان جواب استخاره مثبت بود
مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟
گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊
مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان
دخترم حالا کی میخوای خبر بدی
شب بهشون میگم
مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی
تازه شام خوردنمون تموم شده بود
قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت ....
ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته...
محسن خیلی خوشحال شده بود
کاملا از تن صداش مشخص بود
و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای
خاستگاری بیان خونمون...
شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم
خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن...
بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد
سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم ....
هیچی برای پذیرایی نداریم ...
تو چی دخترم نمیای باهم بریم ..
نه مامان من میخوام برم سر مزار
باشه دخترم فقط مراقب خودت باش
فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو...
چشم مامان شما نگران نباش مراقبم
راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن
دعوتشون کن برای امشب
هر چیه اوناهم باید باشن دخترم...
باشه مامان الان زنگ میزنم ...
دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم
از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ...
شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ...
الووو سلام خوبی زینب
به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟
هیچی ماهم دعا گوتون هستیم
زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون ....
چه خبره ؟؟.
راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ...
عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ...
اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین
باشه حتما مزاحم میشیم ...
قدمتون رو چشم مراحمید...
خب کاری نداری ابجی ...
نه سلام برسون خدانگهدار...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من 85و86 مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟ مامان میخوام
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۸۷و۸۸)
رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم...
مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار...
نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ...
ناراحت نشی مامان جون..
نه دخترم برو به سلامت...
از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم
وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ...
بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ...
چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه ....
سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ...
روی سنگش خاک گرفته بود ...
گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔
بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ...
اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد
چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه...
عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد
عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج ....
😢😢😢😢
اینو که از عباس پرسیدم ...
باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ...
اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ...
کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت ..
خدایا ااا بازم این کبوتر !!!
کاش میتونستم بفهمم زبونش و
انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد ....
چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست ....
دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای
همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ...
دوییدم سمتش ببخشید اقا ...
میشه کمکم کنید ...
روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ...
اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ...
گریه کردم عباس اینجا کجاست ...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ...
عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو ..
عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ...
عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ...
با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی..
😭😭😭😭😭
با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد
چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش ....
یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین ....
با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭
یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ...
خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون ....
یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن ....
هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در ....
منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ...
حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده ....
مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل ....
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۸۷و۸۸) رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدی
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۹۰و۸۹)
بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ...
بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده...
اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟
یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ...
بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ...
اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی.
از جام بلند شدم
دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟
نه چیزیم نیست خودم میرم
همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت :
راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی
باید یه خرده به فکر باشی !!!
چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم،
زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود
یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟
از جام بلند شدم رفتم پذیرایی
عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟.
چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم
مامان ـ امام جمعههه؟؟!!
اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده
تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!!
نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم
اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت
قضیه رو میفهمی.
مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست
شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر امام جمعه؟؟؟
سلام بله بفرمایید؟؟؟
ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟.
بله بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم
میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟
روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه
از همسرتون باهاش صحبت میکردین
و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست
میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره
و کاملا خرسنده ...
ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟
شما میخواین بگین که من تونستم از
همسرم جواب بگیرم !!!
اخه مگه همچین چیزی میشه ...
همسر من شهید شده فوت کردن،
بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند
بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔
خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات
از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند
و کمکشون کنن
درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست...
ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔
گوشی رو قطع کردم ..
مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟
اره مامان😔😔
بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم ....
برای خیلی جالب بود که تونسته بودم
با عباس حرف بزنم ...
ادامه دارد.....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان روزگار من (۹۰و۸۹) بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در او
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۹۱)
مامان درو برای مهمونا بازکرد
عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن
منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد
دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود ....
دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ...
محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ...
وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁
چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟
اره تا داد دستم فهمیدم ...
این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍
ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄
چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم ....
همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم
احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست
شما چی زن داداش؟؟؟
راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ...
احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده
همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد
عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟
محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ...
فرزانه عمو جان حرفی نداری ...
سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ...
بگووو عمو جان راحت باش ...
همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ...
خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید
من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه
با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ...
برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب
حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه
عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی
عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم
محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود
معصومه خانم اروم گریه اش گرفت
یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده
این حرف اخرم بود..😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم
خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید....
راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه ....
پس احمد اقا شما بفرمایید ...
چشم ...
اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه ....
اگر موافقید بسم الله...
مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه
فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟
منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن ....
پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین
یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد ....
عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔘داستان کوتاه
#ستارالعیوب!
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳٢
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
⚠️#تلنگرانه💔
🍃آیت الله بهجت:
اگر در اتاقی در بسته باشیم و بدانیم که شخص بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما را می شنود، چقدر حال ما فرق می کند و مواظب سخنان خود می شویم!؟
با اینکه او را نمی بینیم ، ولی علم داریم و می دانیم که پشت در هستند، در رفتار و گفتار خود بسیار مواظب هستیم.
⁉️پس چرا حال ما نسبت به امام زمان (عج) چنین نیست؟!❤️
❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۱)* *🔥گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زی
🍃⚡🍃⚡🍃⚡🍃⚡
*🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۲)*
*🔵مژدگاه شفاعت!*
*🔶گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم*
*⚡هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم*
*🌹نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم*
*گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟*
*🌟نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد*
*⚠️نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟*
*🍃نیک جواب داد:*
*❎یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی*
*🌀حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی*
*♦️نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟*
*🌻 نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:*
*🌹البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه*
*ا🌺گر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی*
*⚡️دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است*
*🍂کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟*
*🌷نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد*
*🍀پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!*
*💥با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم*
*🌿کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد*
*💫سرانجام به تپه ای رسیدیم*
*🥀نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این* *تپه ،وادی پرخیر و برکت* *شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم*
*🌼 اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت*
*💐با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند*
*🍁ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..*
*⚡️با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟*
*🌷نیک سرش را به زیر*
*انداخت و گفت: در این صورت بدبخت🔥 خواهی شد ولی* *نگران نباش ما اینهمه راه را* *آمده ایم و لطف آنها خیلی* *بیشتر از این حرفها است و ...*
*❄️ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود*
*✨فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..*
*🌟از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت*
*🌻ا خوشحالی فریاد کشیدم:*
*🌹درود بر محمد و خاندان پاک او،همانها که در برابر* *محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)*
*☄صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم*
*🌹با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.*
*🍃وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند*
*🍁یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم :*
*💥شما برای چه شفاعت میخواهید؟*
*🌟گفت به ما اجازه عبور نمیدهندمیگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...*
*✍ادامه دارد..*
*⚠️نکته:*
*ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️خدایا
💫صفحه ای دیگر
❄️از عمـرمان ورق خورد
💫روز را در پنـاهت
❄️به شب رسـاندیم
❄️پـروردگارا
💫شب را بر همه عزیزانمان
❄️سرشار از آرامش بفـــرما
💫و در پناهت حافظشان باش
شبتون بخیر در پناه خـدا ❄️
❄️
ازهم بگشای
دیده را با صلوات
با خنده بگو
شکرخدا را صلوات
برگی بزنی بار دگر
دفتـر عمـر
صبحست و بگو
محفل ما را صلوات
اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
وآل مُحَمَّدوَعجِّّل فرجهُم
☀️صبح، همان روزنه ی امیدی
هست که بعد از سیاهی شب
لبخند را بر لب می آورد☺️
برای امروزت بخندهایی پراز
امید آرزو میکنم😍😇
🌷 #سه شنبه تون_عالی🌷
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌺🍃
🌺 خدایا
برکت نگاهت را در نگاهمان بریز
تا هر کجا که مینگریم نیکی باشد و مهر ...
🌺 خدایا
می دانی که خسته ایم از خودمان
از روزمرگی ها از نفرتها از جدایی ها
از من بودن ها و ما نشدن هایمان ...
🌺 خدایا
دستمان را بگیر تا یادمان باشد
که باید دستی را بگیریم ....
🌺 خدایا
این روزها یه نگاه مهربان تو
خنده را به دل همه باز می گرداند
🌺 خدایا حال این جهان خوب نیست
خودت ما را از شر این بیماریها
و سختیها و مشکلات راحت کن.
🌺 آمین
🌺🍃
🌸گاهی بی توجه باش...
به تمام آدم های اطرافت
همان هایی که
از موفقیت چیزی نمی دانند
و تو را از تلاش منع می کنند...
این ها را نادیده بگیر...
راهت را ادامه بده...
گام هایت را محکم تر بردار...
خدا با توجه به ظرفیت
و توان تو در دلت آرزو و در سرت
هدف میگذارد...
حتما لیاقتش را داشته ای...
خودت را به نشنیدن بزن
ارزشِ تو خیلی بیشتر از این حرف هاست...
🌸باورکن هیچ چیز برای تو
غیر ممکن نیست .
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا جان 🌼
دیدن روی شما کاش میسر میشد
شام هجران شما کاش که آخر میشد
بین ما "فاصله ها" فاصله انداختهاند
کاش این فاصله با آمدنت سر میشد
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج 🌼
#امام_زمان
🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب اعمالتان باشید چون
🌼از دشمنی تا دوست یک لبخند
🌸از جدائی تا پیوند یک قدم
🌼از توقف تا پیشرفت یک حرکت
🌸از عداوت تا صمیمیت یک گذشت
🌼از عقبگرد تا جهش یک جرأت
🌸از نفرت تا علاقه یک محبت
🌼از شکست تا پیروزی یک شهامت
🌸از خسته تا سخاوت یک همت
🌼از صلح تا جنگ یک جرقه
🌸از آزادی تا زندان یک غفلت
🌸از مرگ تا زندگی یک نفس
🌸🍃
❣از دنیا سه چیز طلب میشود :
🌸#عزت و #بی_نیازی و #راحتی
❣اما آنکه
🌸زُهد وَرزد عزیز میشود
❣آنکه
🌸قناعت پیشه کند بی نیاز میشود
❣آنکه دست از
🌸طلب باز کشد، به راحتی میرسد.
#شیخ_بهائی
❄️🌨☃🌨❄️
🌷خداوند چه کسانی را هدایت میکند؟
چه کسانی هدایت پذیرند؟
🌷والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا:
آنانکه تلاششان به خاطر خداست.۶۹ عنکبوت
🌷۲.یهدی الیه من ینیب.........۱۳ شوری
توبه کنندگان را هدایت میکند
🌷۳.ان تتقوالله یجعل لکم فرقانا.......۲۹ انفال
پرهیزکاران راهدایت میکند
🌷۴.اهدناالصراط المستقیم
نمازگزاران وهدایت خواهان راهدایت میکند
🌷۵.ایمان وعمل صالح باعث هدایت میشود
آن الذین آمنو وعملوالصالحات یهدیهم ربهم.....۹ یونس
🌷۶.آنانکه در راه هدایت میروند،
خدابرهدایتشان می افزاید.
یزید الله الذین اهتدو هدی...۷۶ مریم
❄️🌨☃🌨❄️
ما اهل کوفه نیستیم
#علی تنها بماند
اهل کوفه نبودن یعنی اینکه بدانی
تا #امام_مهدی 💚نیامده است ولی امر
#امام_خامنه_ای💚 است .
#روحی_فداکرهبرم
#اللهم_عجّل_لولیک_الفرج
#اللهم_احفظ_قائدنا_امام_الخامنه_ای
#صبحتون_ولایی