eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
21.9هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق رمان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چه
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: چهارم: من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی... با نگرانی و بغض گفتم: -علی...به من بگو هانیه کجاست... علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت: -کما... رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم: -کجا؟؟؟ -کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود... حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود... -زهرا...خوبی؟؟؟ -تنهام بذار... -ولی... -خواهش میکنم تنهام بذار... علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون... +هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست... وای خدای من!! دستمو گذاشتم روی سرم... کما...نه باورم نمیشه! اون باید زنده بمونه... تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده... وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی... -علی هانیه هنوز کماست؟؟؟ -اره... از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم... از اتاق رفتیم بیرون... من_علی هانیه کوش... اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو... با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت... -زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی... -علی...علی من چیکار کنم؟؟؟ -عزیز من هرچی خدا بخواد میشه... فقط دعا کن...فقط دعا... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهارم: #بخ
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: پنجم: یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود... همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم... چند دفعه حال من بد شد... نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن... خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود... روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد... هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید... ولی... برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم... دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش... پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما... باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم: -دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟ -دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم... -نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم... دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم... -چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم... علی اومد طرفم منو گرفت: -زهرا بس کن... -علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟ -زهرا... علی زد زیر گریه و گفت: -زهرا هانیه مرده... -علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی... -زهرا بس کن... زدم زیر گریه...داد میزدم... -اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه... گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن... علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون... چه سرنوشت تلخی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهارم: #
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ سی و پنجم: اول: دود یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره... عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد... روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید... یه بازی بچگانه بود... شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود... ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود... روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود... خاک سرده... خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه... علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد... همینطور نیلوفر ... ولی به هرحال گذشت... همه مشکی هاشونو در آورده بودن! و کمی جو عوض شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم... توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی... توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو... لباس عروس و اینجور چیزا... به هرحال تموم سختی هاش گذشت... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴 سرعت از دست رفتن ایمان در آخرالزمان 📌 پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: فرصت را برای اعمال نیک پیش از آنکه فتنه‌هایی مانند پاره‌های شب تاریک پدید آید، غنیمت شمارید. در آن‌ هنگام انسان صبح مؤمن است و شب کافر می‌شود؛ شب کافر است و روز مؤمن می‌شود و دین خود را به‌عوض ناچیزِ دنیا می‌فروشد. 📚 نهج الفصاحه، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ص216 و بدین جهت بود که آیت الله مرعشی نجفی (رحمة الله علیه) می‌گفتند: وقتی از منزل خـارج می‌شوم، خدا را به 124 هزار پیامبر قسم می‌دهم که با ایمان به خانه برگردم. چرا که در روایت آمده، چه بسا مرد با ایمان از خــانـہ خارج می‌شود و بی‌ ایمان برمی‌گـــردد. 🍁🍂❤️🍂🍁❤️
محبټ‌ ڪن ... تا امام ‌زمان‌ بهټ‌ محبټ‌ ڪنہ ! تو فڪر میڪنے فقط ‌دعاۍندبہ ‌باید بخونے تا آقا نگاټ‌ڪنہ ؟! فڪر میڪنی بایدحسینیہ‌ بری‌ حتما ؟! نہ... خیݪی‌ از من‌ و شما حسینیمون مادرمونہ، پدرمونہ،همسرمونه، فقیر طایفمونہ قوممونہ، غریب‌ فامیلمونه همسایمونہ ... .. -منتظرڪہ‌گناه‌نمےڪند! ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌لولیـک‌الـفرج ✨ 🍁🍂❤️🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔰 جوان شب زنده دار ✍روزی پيغمبر اكرم (صلی الله عليه و آله) نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در اين ميان چشمش به جوانی افتاد كه از بی خوابی چرت می زد و سرش پايين می آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود. ⁉️رسول خدا (صلی الله عليه و آله) به او فرمود: حالت چطور است و چگونه صبح كرده ای؟ 🔹 عرض كرد: با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود. ⁉️حضرت با تعجب پرسيد: هر يقينی علامتی دارد. علامت يقين تو چيست؟ 🔹پاسخ داد: يا رسول الله! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهای گرم تابستان (به خاطر روزه) مرا به دنيا و آنچه در اوست، بی رغبت كرده است. 👈هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را می بينم كه برای رسيدگی به حساب مردم برپا شده و مردم برای حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم. 🍃🌸گويا بهشتيان را می بينم كه از نعمتهای بهشتی برخوردارند و بر تخت های بهشتی تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند 🔥و اهل جهنم را می بينم كه در ميان شعله های آتش ناله می زنند و كمك می خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است. 🔆رسول خدا (صلی الله عليه و آله) به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است. 🔰 سپس روی به جوان نموده، فرمود: بر همين حال كه نيك داری، ثابت باش و آن را از دست مده. 😔عرض كرد: يا رسول الله! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم. 🔆پيامبر (صلی الله عليه و آله) او را دعا كرد و طولی نكشيد، همراه پيغمبر در يكی از جنگها شركت كرد و دهمين نفری بود كه در آن جنگ شهيد شد. 📚 بحار جلد70، صفحه159 🖤اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🖤 🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها 🍁🍂❤️🍂🍁
🌛پروردگارا🍃 💫در این شب سرد پاییزی 🍁 ⭐️براے همه دوستان عشق حقیقے 🌛سلامتے،آرامش،و یک دنیا 💫حال خوب طلب دارم ⭐️عطا کن به آنان هر آنچہ 🌛برایشان خیر است🌺 💫آمین یا رب العالمین🙏 💕شب بخیر دوستان گلم💕🌙 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸فرماندهٔ عشق، یار محبوب تویی ✨معبود تویی، کمال مطلوب تویی 🌸ای نام تو بهترین سرآغاز مرا ✨آرامش جان هر دل ‌آشوب تویی 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃