eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_نوزدهم 💞صمد هم دیرش شده بود. اما با ای
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. ـ داداش صمد آمد! نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.» اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد. 💞همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.» خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت. وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!» گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.» گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.» خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.» همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. 💞نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.» اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.» دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.» از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.» بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم. از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها. صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم ✍ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸اللهم صل علی محمدوال محمد وعجل فرجهم 🌸 🔴🔵 کشوری استغاثه و زاری برای همراه با زیارت آل یاسین 📅 : از 📅 : شام مصادف با ۹ بهمن ماه 🔰قرائت و پس از آن تضرع و زاری برای تعجیل در امر فرج، ⏰زمان قرائت: شبها ساعت ۱۰ و سحر ها نیم ساعت پیش از اذان صبح سلام به هم گروه ها و منتظران حضرت ولی عصر عج الله تعالی فرجه الشریف... توضیحات شروع چله هم زمان کشوری برای تعجیل در امر فرج.. طرح سراسری. امام زمان درتوقیع شریف فرمودند.اگرشیعیان ما جمع شوند و به عهدی که به گردن آنها داریم وفا کنند به سرعت سعادتِ مشاهده ما نصیبشان میشود(احتجاج/۲ /۴۹۹) یعنی هرکس تنهایی به حضرت ابراز ولایتمداری کند،مانع ظهور را برطرف نمیکند. از شما سروران امام زمانی و مهدی دوست تقاضا دارم در این چله سراسری شرکت بفرمائید که ان شاءالله همگی جمله یاران ودر رکاب امام زمان باشیم. این چله به ۳روش است 1⃣ شبها ساعت ۱۰ 2⃣ سحرها قبل از اذان صبح 3⃣ هردو (یعنی هم شب وهم سحر) اگر مشتاق ظهورهستیدحتمادر گروه ها یی که هستید باز نشر کنید وامشب برای سلامتی وفرج مولای غریبمون بفرستیم درکنارخانواده هامون و ب اقوام هم توصیه کنیم امشب ختم صلوات هم داشته باشم اجرکم عندالله جمیعا ان شاالله التماس دعای فرج
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 فرقی نمیکنه خودت چه قدر فکر میکنی تحصیل کرده، باهوش، پولدار یا با حال هستی، اینکه با آدما چطور رفتار میکنی همه چیزو معلوم میکنه ┄┅═══❁☀❁═══┅┄
‌ یلدا را این گونه تعریف کنیم: ی: ⇦یا صاحب الزمان ل: ⇦لوایت را علم کن د: ⇦دیگرجدایی بس است‌ آ: ⇦اللهمـ عجلـ لولیڪ الفرجـ
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـه‌السـلام
‍ ⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـه‌السـلام 💢↶ بـنـــ6⃣2⃣ـــــد ↷💢 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُورِثُ الْأَسْقَامَ وَالْفَنَاءَ وَ یُوجِبُ النِّقَمَ وَالْبَلَاءَ وَ یَکُونُ فِی الْقِیَامَةِ حَسْرَةً وَ نَدَامَةً فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》 🦋 بــار خـدایــا 🦋 از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که موجب بیماری و نابودی و باعث گرفتاری‌ها و بلاها می‌شود و در قیامت حسرت و ندامت در پیش خواهد داشت. پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷 و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨ ◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️ 📘 استغفـار هفتـادگـانـه امیـرالمؤمنین علـی علیـه‌السلام💚 ✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
‌میدانی احسن الحال یعنی چه؟ نگاه بهترینِ عالم"برتوباشدولب هایش دعاگوی تو! به امیدآنکه همه ی مامشمول دعای مهدی فاطمه باشیم 🌟شبتون مهدوی🌟 🕊اللهم عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: اى على خداوند رحمت كند پدر و مادرى را كه فرزند خويش را بر نيكى كردن به خودشان يارى كنند.✨
امروزتون پر از عطر دعا خـدایا امروز سبد زندگی دوستانم را پر کن ازسلامتی، مهربانی، وعشق روزتون پرازاحساس خوشبختی سلام دوستان خوبم✋ امروزتون پر از عشق خدا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولای مهربانم✋🌸 آبها نام تو را زمزمه مي كنند! درختها به احترام توسبزميشوند نسيم دعاي عهدرادرگوش سروها ميخواند شكفتن گل رويت بهترين هديه براي منتظران است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ابلیس به حضرت نوح (ع)گفت: . 🌷۱.هنگامی که خشمگین شدی 🌷۲.هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی 🌷۳.هرگز با زن نامحرم خلوت نکن منبع:بحارالانوار ج۱۱ ص۳۱۸ 💕💕💕
🌸از دیروزت درس بگیر برای امروزت زندگی کن 💐به فردایت امیدوار باش لحظات زندگیتون سرشاراز عشق
🍀 حضرت باقر (ع ) فرمود: ✴️ هر كـہ دنبال نماز واجب پيش از آنكـہ پاهاى خود را تا كند (و بـر خـيـزد، يـا پـيـش از آنـكـہ از حالت و هيئت تشهد زانوهاى خود را دهد) سـہ بار بگويد: 🌿💙 أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ذُو الْجَلَالِ وَ الْإِكْرَامِ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ 💙🌿 ➿ خداى عزوجل گناهش را بيامرزد گرچـہ (در زيادى ) مانند كف دريا باشند 📚 اصول ڪافے ج 4 ص 290 روایت 1 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیایشی زیبا از امام سجاد (ع) الهـــــی دردهایی هست که نمی توان گفت و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست الهـــــی اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند الهـــــی پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست درهایی هست که جز تو کسی آنرا نمی گشاید قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود الهــــــی تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود الهـــــی قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد. الهـــــی با این همه باکی نیست زیرا من همچو تویی دارم تویی که همانندی نداری رحمتت را هیچ مرزی نیست ای تو خالق دعا و مالک " آمین"... صحیفه سجادیه 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#اسرار_نماز_در_کلام_امام_خمینی۷ راز جامعیت نماز در حدیثی از پیامبر (ص) بیان شده: «لأن الصلاة تسبی
۸ مطلب اساسی در شناخت هر پدیده ای، شناخت حقیقت اون هست✅ درباره نماز هم شناخت حقیقت نماز از مهمترین اموری هست که هر مسلمان باید به اون آگاه باشه✅ حضرت امام خمینی(ره) حقیقت نماز رو سفری میدونن که مبدأ اون بیت نفس ( نفس نمازگزار)، و الی الله (به سوی خدا) و فی الله (حل شدن در ذات خداوند) و من الله (از خدا ) هست✨🍀 🔷🔶🔹 یعنی نمازگزار در سفری که به وسیله نماز طی میکنه، باید از خواهش های نفسانی خودش عبور کنه،💢 به سوی خدا حرکت کنه، 🔷✳️🔷 در مرحله بعد ذوب میشه در ذات مقدس پروردگار عالم و دیگه خودش رو نمیبینه، دیگه خودی براش باقی نمیمونه،✨🌟 او عاشق خدا شده و دیگه هر نفسش برای خداست و نهایتا نورانیت خودش رو از خدا میگیره و چراغ هدایتی میشه برای خلق...
مادامی که پارو نزنی قایق زندگی تو یا سرجایش می ماند یا با هر بادی به بیراهه خواهد رفت ، پس تلاش لازمه زندگیست !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 خدایا🙏 آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست،به پایانش؟ پس به نام تو آغاز می کنم دومین روز از هفته جدید را الهی به امید تو ┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_بیستم 💞یک روز مشغول کارِ خانه بودم که
🌹خاطرات شهید حاج ستارابراهیمی هژبر 💞بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.» این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟! آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد. 💞صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد. انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم. با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!» نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست. 💞روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم. یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.» کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.» گفتم: «امشب اینجا بمانیم.» لب گزید و گفت: «نه برویم.» چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. ✍ادامه دارد.....