پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی💖 قسمت 42 🔷✅🔷🔴💠 #برای_عبد_شدن 9 "ترک تکبر" 🔴اگه از راه نامع
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به #لذت_بندگی
قسمت ۴۳
🔴➖⚪️➖🔵✔️
#برای_عبد_شدن ۱۰
""ترک تکبر"
🔴تکبر مثل علف هرز هست. به طور روزانه رشد میکنه.
⭕️این همه ما مبارزه با نفس میکنیم برای چیه؟!
✅برای ""زدن تکبر"" نفسه دیگه. تکبر باعث میشه که روح انسان کوچک بشه.
⭕️🚫⭕️
🔴روح کوچک آمادگی ملاقات با مولا رو پیدا نمیکنه.
✅خداوند متعال میخواد بنده هاش👈 در اوج وسعت روحی باشن
تا موقع ملاقات با خدا👈 به بالاترین لذت های عالم برسن.
💖💕💝
چرا خدا میفرماید گناه نکن؟!
⛔️چون گناه، روح انسان رو کوچک و ضعیف میکنه.
❓حاج آقا! ما میخوایم بزرگ بشیم
این خواسته ی خوبی نیست؟!
😒
💠چرا عزیزم این خوبه اما از راه درست💯
راه درستش چیه؟
✅ اینه که عبد بشی... ✅
animation.gif
1.12M
سلام
صبحتون به طراوت شبنم
و به شادابی و زیبایی گلها
در زندگی هیچ چیز
مهم تر از این نیست
که قلباً در آرامش باشیم
الهی همیشه قلبتون
پر از عشق و آرامش باشه
صبحتون بخیر و نیکی 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شعبون بی مخ های جریان صادق شیرازی که زمان دفاع از حرم حضرت زینب تو سوراخ موش بودن یا قمه زنی میکردن یا امروز که بسیجی ها و انقلابی ها میرن بیمارستان به مردم کمک میکنن این ها میرن حرم لیس میزنن ، اومدن دم حرم حضرت معصومه راه زن و بچه مردم رو میبندن که در حرم رو بشکونن
وقتی مردم اعتراض میکنن به مردم میگن شما شیعه درباری و شیعه جمهوری اسلامی هستید
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_سوم هه! یادمہ همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافہ ی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_چهارم
بغضم دوباره سرباز ڪرد.پشیمون شدم ڪه چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم:میدونم الان دارے چه فکرایے درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمیدے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطورے عین دیوونه ها تو دوڪوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسےبهم میگه دیره.
فاطمه همچنان ساڪت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزے نگه بهتر باشه.و آخہ چی داشت ڪه بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیڪردم.کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صداے آهستہ ونادمی پرسیدم:ازم بدت اومدنہ؟!
فاطمه باز ساڪت بود.دلم شکست
ڪاش حرف میزد.فخشم میداد.
بیرونم میڪرد ولے سکوت نه!
ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده.میدونم.حق داری حرف نزنے باهام
صداے خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟ چرا باز گریہ میکنے
سرم را بلند ڪردم و وزیر نور ماه بہ صورتش خیره شدم.او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت :
نمیدونم ڪی خوابم برد..
پرازحسهاے عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه!
با ناباورے پرسیدم:تا ڪجا شنیدے
او که هم شرمنده بود هم ناراحت، ڪمی فکر ڪرد و گفت:
-نمیدونم والاوای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟
پرسیدم: یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن.تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بدترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے
یک نفس راحت ڪشیدم وخوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند.گفت:
ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه!الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نارفیقم
من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلے خود خورے میکنہ گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحے بوده.ان شالله یہ روز دیگہ
فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت:
-خانوم اسکندرے دیر ڪرد.بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید:الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.اعتراف بہ گناه یجورایے برام شبیه توبہ بود.و شاید اگر فاطمه این توبہ رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تڪون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صداے آهستہ گفت: حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتے بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنابود بشنوم میشنیدم.
او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است!
وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد.چطور میشد ڪه در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همہ ی حرفهایم رو شنیده باشه چے؟
ادامـہ_دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_چهارم بغضم دوباره سرباز ڪرد.پشیمون شدم ڪه چرا اینها رو گفتم.روم ن
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_پنجم
روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره . ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم.روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ واروندرود بردند.مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ دربازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم.من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم.ولے فاطمہ میگفت اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!!
در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت :
-گرما زده شدے.اینو بخورے حالت خوب میشہ.خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم.
فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تڪان دادم.بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم .بے چادر!!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم.چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ بالا نیارم.فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید.چندنفرے دوره ام ڪرده بودند و نظرے مےدادند. میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشے؟!
فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن
-هیچے نیست..گرما زده شدن.با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے!
چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم.نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش روڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد. انگار داشت درباره ے من حرف میزد.میگفت شما منتظر ما نمونید.ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟ فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ آیا میتونم راه برم یا نہ؟
صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوے گفت:خیر ببینید
و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم.تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد.دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود.با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است.فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم.
راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت: تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ.
فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم.تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم.روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم مإسوخت.
فاطمہ کمے بهم آب داد.و با ڪتاب دعایش بادم میزد.
نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد.طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم.نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالاے حاج مهدوے دست وپایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم.چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم.بہ درمانگاه رسیدیم .حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:خوب الحمدالله..الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم ولے ناے صحبت نداشتم. دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے تقویتے تزریق ڪردند.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_پنجم روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_ششم
در مدتے ڪہ زیر سرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم.در خواب، حاج مهدوے را دیدم ڪہ با ناراحتے به سمتم مے آمد و با نگاهے ملامت گر ڪنار بسترم ایستاد.
گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد.
با ترس و اضطراب ازش پرسیدم :
-چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟
او با ناراحتے پاسخ داد:
-از درمانگاه ڪہ بیرون آمدیم یڪ راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر ڪیہ؟!
با من من گفتم :
-ن ..نمیدونم…
او نفس عمیقے ڪشید و گفت:
-مهم نیست!!!خانم بخشے همہ چیز را راجع بہ شما بهم گفت.
من با ناباورے و شرمندگے بہ فاطمہ ڪہ ڪنار تختم بود نگاه ڪردم و گفتم:
-فڪر میڪردم رازدارے..تو ڪہ گفتے چیزے نشنیدے؟؟!!!
فاطمہ سرے با تاسف تڪان داد و گفت:
-متاسفم!!ولے اگہ تا حالا هم سڪوت ڪردم بہ حرمت جدت بود.فڪر میڪردم میخواے عوض شے.ولے تو از اعتماد ما سواستفاده ڪردے تو وجهہ ےڪاروان رو خراب میکنے.
من با بغض و اشڪ بہ آن دو نگاه میڪردم و گفتم:
-من من توبہ ڪردم..
حاج مهدوے گفت:خواهر من! !!این چہ توبه ایہ ڪہ نامحرم بہ موبایلتون زنگ میزنہ وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابہ فرض ڪہ توبہ ڪرده باشے.جواب اینهمه دل شڪستہ و نفس های لگام گسیختہ وبیدارشده رو چے میدے؟ حالا هم ڪہ اومدے سراغ من.!فڪر ڪردے نمیدونم چندوقتہ منو تا دم منزل تعقیب میڪنے؟
من گریہ ڪردم و دل بہ دریا زدم:
-بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما براے من منجے هدایتید…
فاطمہ اخم ڪرد..
حاج مهدوے تسبیحش رو پرت ڪرد روے تختم وبا عصبانیت گفت :خجالت بڪش خانوووم!!
من از شرم داشتم آب میشدم.گوشے موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس ڪامران روے صفحہ افتاده بود.
فاطمہ با بدجنسے گوشے رو بہ سمتم دراز ڪرد وگفت:
-بفرما خانووم عاشق پیشہ ے توبہ ڪار!! صید جدیدتونہ!!
من با گریہ و التماس رو بہ آنها گفتم:
-بخدا اشتباه فڪر میڪنید.من دیگہ نمیخوام ڪامرانو ببینم .من تو دوکوهہ توبہ ڪردم.دیگہ اینڪارو نمیڪنم.
زنگ موبایل قطع نمیشد…
میان گریہ والتماس از خواب پریدم.
فاطمہ مهربان و آروم ڪنارم نشستہ بود و نوازشم میڪرد.
قلبم محڪم بہ دیواره هاے سینہ ام میڪوبید.ولے صداے زنگ موبایل همچنان از میان ڪابوسم در گوشم ضربہ میزد.
-گوشیت خیلے وقته داره زنگ میزنہ عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بے ادبیہ
هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود.
فاطمہ گوشیم رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:
-آقا ڪامرانہ!!
قلبم هرے ریخت…
فاطمہ اسم او رو دیده بود..
واے چہ آبرو ریزے ای شد.حالا چہ ڪار باید میڪردم؟
فاطمہ با اصرار نگاهم ڪرد وگفت:جواب بده دیگہ. شایدڪارواجبے داشتہ باشہ باهات.بنده خدا خیلے وقتہ داره زنگ میزنہ
من با تردید بہ گوشے ڪہ در دست او بود نگاه میڪردم و واقعا نمیدانستم باید چہ ڪنم؟ از یڪ طرف با جواب دادن گوشے خط بطلان میڪشیدم بہ توبہ ے خودم..واز طرف دیگہ اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبے وقت زنگ میزد تا علت بے پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچہ تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.ولے پاسخ ندادن تلفنها ڪار درستے نبود.باید شهامتش را پیدا میڪردم و براے همیشہ خودم رو از بازے آنهاڪنار میڪشیدم.ولے این ڪار امڪان پذیر نبود.تا زمانیڪہ از جانب حمایت دایمے فاطمہ وبہ دست آوردن دل حاج مهدوے مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسڪے را نداشتم.سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.و من در هیچ ڪدام این شرایط حق انتخابے نداشتم.چون تنها یڪ سر قصہ من بودم.نہ در ادامہ ےرابطه ام باڪامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونہ امیدے بہ وصال حاج مهدوے داشتم!!
عشق بے منطق ویڪ طرفہ ے من نسبت بہ حاج مهدوے همچون سرابے بود ڪہ از دور مرا امیدوار میڪرد ولے میترسیدم هرچہ نزدیڪتر بہ او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود.
فاطمہ ڪہ بہ نگاه مردد من با تعجب چشم دوختہ بود گفت:
-عسل.!! اون بدبختے ڪہ پشت خطہ از نگرانے مرد..چرا جوابشو نمیدے؟ مگہ آشنات نیست؟
هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر ڪابوس چند دقیقہ ے پیش در جانم باقے مانده بود.با صدایے خش دار گفتم:
-تو ڪہ بهتر از هرکسے میدونے من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم
فاطمہ میدانست ڪہ ڪامران دوستم است ولے نمیدانم چرا خودش را بہ کوچہ ے علے چپ میزد.گاهے اوقات ڪارهاے فاطمہ را درڪ نمیڪردم.مخصوصا حالا ڪہ بجاے گفتن حرفے از ڪنار بسترم بلند شد و برایم از بستہ ے روے تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یڪبار مصرف ریخت و تعارفم ڪرد.!!
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راحت خودت تو خونه نون بپز😋
آسون و بی دردسر 👍
#نان بربری خانگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر تو تلاطم این روزا این حرفا آرومتر میکنه
✅کشف یک اشتباه در قرآن ؟؟؟
🍃 تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید:
پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمنکم)
در حالی که:
این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت!
بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که:
بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد!
و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود.
🍃 خداوند در سوره "تین" (انجیر) به این میوه قسم خورده است و دانشمندان دینپژوه میگویند، احتمالاً علت آن است که انجیر یکی از میوههای همه چیز تمام است و کلکسیونی از املاح و ویتامینها دارد؛ لذا مورد توجه خاص قرآن قرار گرفته است.
اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است.
قصه از اینجا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم در مغز انسان و حیوانات تولید میشود. این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون و مسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و باز تولیدش بعد از ۶۰ سالگی تعطیل میشود.
ژاپنیها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید زیتون و انجیر را به نسبت یک به هفت مصرف کرد. یعنی ۷ زیتون و ۱ انجیر!
بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامهای به این تیم تحقیقاتی مینویسد و اعلام میکند که در قرآن، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده!
نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار در قرآن آمده است!
📖 بنازید به این معجزه جاوید و همیشه زنده و بیاییم کمتر بگذاریم قرآن در خانه ها خاک بخورد. ما در قبال قرآن مسئولیم و متاسفانه نسبت به این هدیه ی خداوند خیلی کم لطفیم!
غربی ها بیشتر قدر این معجزه را می دانند...
✅خواهش میکنم این پیامو تو گروهاتون پخش کنید حیفه کسی بی نصیب بمونه
💕💕💕
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ،
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.»
ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
«ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ.»
ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.»
ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﭼﺮﺍ؟»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ.»
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ
#داستان_کوتاه
سروش صحت
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا
بدون نوازشهایت
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تومیان دست های
زندگی مچاله میشویم
خدایا
نوازش و مهربانیت را از ما نگیر
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨حضرت محمد (ص) فرمودند:
سه چيز است كه در هر كس باشد منافق است اگر چه روزه دارد و نماز بخواند و حج و عمره كند و بگويد من مسلمانم، كسى كه هنگام سخن گفتن دروغ بگويد و وقتى كه وعده دهد تخلف نمايد و چون امانت بگيرد، خيانت نمايد.✨
خـــــدایا ...
تو راسپاس که زیباییهای آفرینش را،
برای ما برگزیدی و
مواهب پاک خود را،
به سویمان روان داشتی ...
سپاس تو را که درِ تمامی نیازهامان
ما را از غیر خود ببستی.
مهــــربانا ...
دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده
آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ...
دل ناآراممان را آرام کن ای آرامش دهندهی
دلهای بیقرار
و گرفتاریهای ما را برطرف بفرما
و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما،
ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران
رحمتت را بر ما ببار...
آمین
💕💕💕