eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
💕حرف مردم مانند موج دریاست اگر مقابلش بایستی خسته می شوی و اگر با آن همراهی کنی غرق میشوی قرار نیست که همه شما را درک کنند آنها حق دارند نظر دهند و شما حق دارید آن را نادیده بگیرید.
🔸حرفهای خود را بیهوده تلف کسانی نکنید که سزاوار سکوتتان هستند، گاهی قدرتمند ترین حرفی که میتوانید بزنید، این است که اصلا چیزی نگویید…! 💕💕💕
پروانه های وصال
ادامه👆 #برنامه_ترک_گناه و رسیدن به #لذت_بندگی ۵۰ #برای_عبد_شدن 🔴مثلا عبدالله بن عمر با امام علی
و رسیدن به ۵۱ ➖✅➖🌐➖💖 ۱۸ ▫️بالاترین مقامی که یه انسان میتونه به اون برسه👈✅مقام "عبد شدن" هست.❤ 🌺 حاج آقا! یه سوال؟ چطور عبد بشیم؟🤔 ✅وقتی که ""یه مدت دستور گوش بدیم"" عبد میشیم. 💟یه نفر وقتی یه مدت نوکری کنه، نوکر میشه دیگه!👌🏼 ✅ یه نفر هم وقتی یه مدت "دستور" گوش بده، عبد میشه....👌🏼 ✅یه مدت دستور گوش بده تا عبد بشی...✅ 👈عبد که شدی یه اتفاقایی برات می افته...☺️ 😊دنیای باورنکردنی ای پیدا میکنی😍 🌺👆🏻✅ ✅زندگیت رو بر این اساس قرار بده که ⬅عبد بشی ✅👆🏻
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سیزدهم مهری با التماس اصرار کرد:بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بز
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. . گفتم:چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟ مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید.من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کارنداریم.اون گفت:هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید.بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره… تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن.. سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی.. مهری با عجزولابه گفت:بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا. دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم. حال خوبی نداشتم. گفتم:مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد.. مهری هق هقش بلند شد.قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم. قلبم تیر میکشید..او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم  تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود.دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی  کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد. آهسته گفتم سلام. . حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟! به زور خندیدم. . _من پایگاه بودم حاج آقا… باتعجب پرسید:این وقت شب؟! ناله زدم:بله.. کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد. _حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش. او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!… ادامه دارد… نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_چهاردهم باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون
حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!… گفت:به روی چشم. حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟ لبخند زدم:نه خودم میرم. حاج احمدی گفت:اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه. همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:من عادت دارم ..التماس دعا. . حاج احمدی دوباره اصرار کرد:بیا دخترم بیا من میرسونمت. چقدر این مرد شیرین ومهربون بود! گفتم:ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد،  من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره. حاج مهدوی به حرف اومد:انشالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید. آه کشیدم:ان شالله..تو فکرش هستم. حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟ حاج احمدی با تعجب پرسید: نه…دختر کی هستن؟ حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن.. حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟ من به جای حاج مهدوی گفتم:بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!! او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟ با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم. حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت: خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟ اشک در چشمم جمع شد.اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:مفصله حاج آقا… حاج احمدی گفت:پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی..خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت. به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم… او هنوز لبخند به لب داشت.. یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت:مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم.. تسبیح رو از مچم باز کردم. حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون.. تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم:دلم نمیخواد به زور داشته باشمش! او سرش رو مظلومانه خم کرد. _مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش. عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام! گفت:حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید.. گفت:خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید. گفتم:ان شالله.. واز او جداشدم.حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود. با کم رویی سوارشدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد. گفت:خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟ گفتم:به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم! ازم پرسید:فعلن خونه ی بخت نرفتی دخترم؟ با روی سرخ گفتم:نه گفت:خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟ خندیدم.. _نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده! گفت:ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم. رسیدیم به مقصد. با شرمندگی گفتم:نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون.. حاجی پرسید:اینجا تنها زندگی میکنی.؟ گفتم: بله. ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای. سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم. اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود. ادامه دارد… نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پانزدهم حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم. نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام  آبروی منو به خطر انداختند. . درست نبود که  بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم…و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند. من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز  امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که  معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم…دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟! در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید…نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم. از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟ فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه! همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم. من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟ فاطمه گفت:انگاری.. من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت.. او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت. ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی.. برگشتم به عقب.اشاره کرد: -تشریف بیارید. اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟! کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که  خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم. در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد! حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید. مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم. مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه ..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره.. تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه .. او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده.. من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟ روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟! فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله.. مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون  دسترسی داشته باشم مسجده. ادامه دارد… نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـا صاحب الزمان (عج) شب جمعہ است، بیا حال مرا بهتر ڪن فکر دلواپسے قلب منہ مضطر ڪن ایڹ شب جمعہ اگر مقصد تو ڪرببلاست نزد ارباب دعایے بہ منہ روسیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر دلم هوای حـرم کرده است می‌دانی دلـم هـوای دو رکعت نمـاز بالا سر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎋الهی ✨دلتون شـاد 🎋شبتون پر از نشاط ✨و قلب مهربونتون 🎋هميشه تپنده باد ✨شب خوبی 🎋در کنار عزیزانتون‌ داشته باشید ✨شبتون بخیر و شـادی
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور ✨ امام علی (ع) فرمودند: اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد.✨
❤️۶ دستور زیبای قرآن: 🌷۱.صداتون رابلندنکنید لاترفعوا اصواتکم..۲حجرات 🌷۲.بامردم، خوب صحبت کنید قولوا للناس حسنا۸۳بقره 🌷۳.به هم سلام کنید قل سلام علیکم۵۴ انعام 🌷۴.ازامورشخصی دیگران سوال نکنید لا تجسسوا...۱۲حجرات 🌷۵.مسائل علمی رایادبگیرید فاسئلوا اهل الذکر آن کنتم لاتعلمون۴۳نحل 🌷۶.بدی را باخوبی،دفع کنید ادفع بالتی هی احسن السیئه۳۴فصلت 💕💕💕
شنیدَݦ ڪه‍ تۅ یڪ ړوز جمعه‍ بڕ میگړڊے... ڪڊام جمعہ؟ نمیشډ اشاړہ میڪڒډے . . .؟ 😞😟 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســـــلام 🍃یه صبح دیگه از 🌸فصل زیبای 🍃 بهار آغاز گشت 🌸آرزو می‌ڪنم 🍃قلبتون پر باشد 🌸از مـهر و محبت 🍃تنتون سلامت 🌸روحتون سرشار از آرامش 🍃و روزے و برڪتتون روز افزون
📚 عطر عبور یک دوست زارعی پیر و بی دندان و زیبا در نپال، شبی مرا در خانه ای جای داد. کلبه ای کاهگلی که افراد خانواده و وسایل کشاورزی و همه حیواناتش را جملگی در همان جا مسکن داده بود. گفتگو بدون استفاده از علائم ! لبخندی، برخورد نگاهی، یا تماسی میسر نبود. نه تصویری از اینکه آمریکا در کجا واقع است، داشت و نه در عمرش با یه غربی سخن گفته بود.نه سوار ماشین شده بود و نه یک کلمه از تاریخ شنیده بود. پس نمیتوانست به سیاست یا چیزی فراسوی زندگی روستایی اش علاقمند باشد. با این حال غروبی را به گرمی کنار هم گذراندیم و به هنگام وداع، با این احساس که شاید دیگر هیچ گاه یکدیگر را نمیبینیم، دست در دست هم، تا انتهای دهکده را پیمودیم و گریستیم و گریستیم. اکنون سالها از آن ماجرا میگذرد و من دیگر او را ندیدم. بگذریم، که هنوز نیز با یکدیگریم! 💕💕💕
💚مولا امیرالمومنین(ع) 🍃یاران مهدی(عج) همه جوان اند و پیر در میان آن‌ها به چشم نمی‌خورد مگر اندک به اندازه سرمه در چشم🍃 📗الغیبه للطوسی:476
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼جمعه یعنے عطر نرگس در هوا سرمیڪشد 🌼جمعه یعنے قلب عاشق سوے او پر میڪشد 🌼جمعه یعنے روشن از رویش بگردد این جهان 🌼جمعه یعنے انتظار مَهدے صاحب زمان 🌻این جمعه اگر عید ظهورت گردد مشهورترین جمعه تاریخ شود🌻 ♥اللهم عجل لولیک الفرج ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕خطرناکترین جمله دنیا چیست؟ گفته میشود خطرناکترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه میتوانیم غرور ، لجاجت ، خودرایی، خودخواهی ، درجا زدن و به‌ تدریج راندن آدمها از اطراف خود را حس کنیم پس مراقب باشیم ، هر روز فرصتی هست برای یه قدم بهتر شدن . با تغییرات کوچک روز بروز حالمون بهتر میشه... 💕💕💕
. ▪️پند نامه⏬ 💫نفس را نباید زیاد در فشار گذاشت تا از فرمان سركشی كند؛ بلكه باید همه لذایذ را به طور اعتدال به او داد. ✔️ در اولین قدم باید لذت شرك جلی و معصیت خدا را قطع كرد و به مرور زمان دست به امور دیگر زد.✔️ ✨ آیت الله سعادت پرور پهلوانی(ره)✨ .🌹
✨🌹آیت الله مجتهدی(ره): 🦋در دید و بازدیدها اقوام بیشتر از 🔸مذهبیها انتظار دارند تا عوام. در کار نداشته باشید فلانی منزل شما آمده یانه! 👌شمابروید تا متوجه اشتباهش بشود.
🔹پیر مرد دانایی به نوه اش گفت : فرزندم تا حالا دانسته ای که بهشت مجانی است و دوزخ را باید با پول خرید نوه اش گفت : پدربزرگ چگونه بهشت مجانی است اما دوزخ رو باید با پول خرید ؟؟؟؟ پیرمرد گفت؟؟؟ پسرم نماز و روزه و کارهای نیک ، بابتشان هیچ پولی پرداخت نمیکنی و بهشت مجانی به دست می آید ؛ اما شراب و زنا و قمار و ربا بابتشان پول پرداخت میکنی پس جهنم را باید با پول خرید قضاوت با شما؛: کدام بهتر است؛ بهشت ؟؟ ((مجانی )) جهنم ؟؟ ((پولی)) 💕💕💕
👇 🔺هر چه کنی به خود کنی گر چه که نیک و بد کنی 🍃إنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا 🔰 اگر نیکی کنید به خودتان نیکی می کنید و اگر بدی کنید پس به خودتان بدی می کنید. 📙سوره اسراء،آیه ۷
4_5969992043085170499.mp3
7.19M
یابن الحسن بیا😭😭 🎤حمید محمد پور تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج 14 مرتبه 🌤أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج🌤