eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
آرامش" به معنای آن نيست که صدايی نباشد، مشکلی وجود نداشته باشد، يا کار سختی پيش رو نباشد، " آرامش" يعنی ؛ در ميان صدا، مشکل و کار سخت، دلی آرام وجود داشته باشد..... 🌟شبتون آروم و در پناه خدا🌟
سحر چهارم ماه است،نگاهی آقا لیله القدر من امسال حرم میخواهم
animation.gif
312.1K
خدايا هم روز را توميسازی هم روزگار را از تو میخواهم دراین وقت ملکوتی سحر براي همه دوستانم هر دو را زيبا بسازی وحاجتشان را روا کنی التماس دعا
روایت میگه... برای اجابت دعاهاتون باید آمین "امام زمان تون" پای دعاتون باشه! تا اجابت بشه...❤️ من نمیدونم چجوری! ولی هرجوری که بلدی، برو برا امام مهدی (علیه السلام) که امام زمانت هست دلبری کن!☺️ تا گره از کارت باز کنه :)👌 بگو بدم قبول!😔 ولی اومدم بخری منو... همه ازم ناامید شدن ولی هر پنجشنبه و دوشنبه، تویی که برای گناهام استغفار میکنی...!🍂 تویی که هنوز بهم امیدداری آدم شم... بیا و اگه صلاحه، دعا کن کارم جفت و جورشه! قول میدم آدم شم💪 اصلا بیا معامله کنیم! من آدم میشم، توام واسم دعا کن هرچی خیره و صلاحمه همون بشه :)🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام رضا علیه السلام فرمود: هر كس ماه رمضان یك آیه از كتاب خدا را قرائت كند مثل اینست كه درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواب سنگین مرا بشکن دلبر جان من تازه فهمیدم بزرگترین خطای من بی دردی من است ... که از فرزند مادرم، طرید (رانده)، شرید (آواره)، فرید (تک) و وحید (تنها) ساخته است ... 😔😔
هدایت شده از پروانه های وصال
ڪلمه سحرانگیز«ســـلام» چہ قدرتےداردبراے تابش محبتـــ حس ڪرده اےڪہ بیانش چہ خون ڪَرمےدررڪَ صبح ميدواند پس موج لطیفےبساز ازواژه پُرمِهر«سلام» سلام روزتون گلبارون https://eitaa.com/parvaanehaayevesaal
هدایت شده از پروانه های وصال
🌼🍃🌼🍃🌼 🌺♀️بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"...🌷🍃 مثل این: چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم... چقدر خوبه که سالمم... چقدر خوبه که خانوادم رو دارم...🌷🍃 چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم.. چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم.. چقدر خوبه که...🌷🍃 بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو!🌷🍃 https://eitaa.com/parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
(⚠️) | ای انسان... مواظب قدم هایی که روی زمین بر میداری باش! آیا با قدمـ👣ـهایت به سمت گناه میروی👺 یا به سمت نیکی😌 چون فردا... همین زمین شهادت خواهد داد. 🔹 یَومَئِذٍ تُحَدِّثُ اَخبارَها 🔸 «در آن روز(قیامت)زمین تمام خبرهایش را بازگو می کند». https://eitaa.com/parvaanehaayevesaal💕 باارسال مطالب درثواب ان سهیم باشید.
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت86 : اندیشه پیر در نزد من از تلاش جوان خوشایند تر است ( و نقل شده که تجربه پیرا
: همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند ، پس برای شادابی دل ها ، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید : بی ارزش ترین دانش ، دانشی است که بر سر زبان است ، و برترین علم ، علمی است که در اعضا و جوارح آشکار است : فردی از شما نگوید : " خدایا از فتنه به تو پناه می برم " زیرا کسی نیست که در فتنه ای نباشد ، لکن آن که می خواهد به خدا پناه برد ، از آزمایش های گمراه کننده پناه ببرد ، همانا خدای سبحان می فرماید : " بدانید که اموال و فرزندان شما فتنه شمایند " معنی این آیه آن است که خدا انسان ها را با اموال و فرزندانشان می آزماید ، تا آن کس که از روزی خود ناخشنود ، و آن که خرسند است ، شناخته شوند ، گرچه خداوند به احوالشان از خودشان آگاه تر است ، تا کرداری که استحقاق پاداش یا کیفر دارد را آشکار نماید ، چه آن که بعضی مردم فرزند پسر را دوست دارند و فرزند دختر را نمی پسندند ، و بعضی دیگر فراوانی اموال را دوست دارند و از کاهش سرمایه نگرانند : ( از امام پرسیدند : " خیر " چیست ؟ فرمود : ) خیر آن نیست که مال و فرزندت بسیار شود ، بلکه خیر آن است که دانش تو فراوان ، و بردباری تو بزرگ و گران قدر باشد ، و در پرستش پروردگار در میان مردم سرفراز باشی ، پس اگر کار نیکی انجام دهی شکر خدا به جا آوری ، و اگر بد کردی از خدا آمرزش خواهی . در دنیا جز برای دو کس خیر نیست ، یکی گناهکاری که با توبه جبران کند ، و دیگر نیکوکاری که در کارهای نیکو شتاب ورزد : هیچ کاری با تقوا اندک نیست ، و چگونه اندک است آنچه که پذیرفته شود ؟ 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانه های وصال
1_8887909.mp3
1.69M
❤شرح ماه مبارک و احکام.. ویک نکته اخلاقی شیرین از استاد اخلاق ،آیت الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانه های وصال
1_8827739.mp3
4.21M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم 4 استاد معتز آقایی 🌹🌹🌹
💕سرچشمه همه عیبهای آدمی دو چیز است؛ یکی بیکاری و دیگری اعتقاد به خرافات! و دو فضیلت نیز بیشتر وجود ندارد؛ یکی کار و دیگری خرد 💕💕💕
مهدے جان! هر زمان که مے گوییم : العجل یا مولای یا صاحب الزمان! زمزمه هایت را میشنوم که میگویے: صبر کن چشم دلت نیل شود مے آیم شعر من حضرت هابیل شود مے آیم قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست دل به آیینه که تبدیل شود مے آیم «اللهم عجل لولیک الفرج» 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دائم الوضو بود، موقع اذان خیلی‌ها می‌رفتند وضو بگیرند ولے حسن اذان و اقامه رو می‌گفت و نمازش رو شروع می‌ڪرد، میگفت: زمین جاے جمع ڪردن ثوابه حیف نیست زمین خدا نیست ڪه آدم بدون وضو روش راه بره؟ 🌷شهےد حسن طهرانی‌مقدم🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕💕
۱۰آیه درمنع حرام خوری: 🌷۱.مال یتیم رانخورید.۲نساء،۱۵۲انعام،۳۴نساء 🌷۲.لاتاکلوا الربا...ربا نخورید.۱۳۰آل عمران 🌷۳.مال مردم رابه ناحق نخورید.۱۸۸بقره،۲۹نساء 🌷۴.حیوانی که بانام خداذبح نشده نخورید۱۲۱انعام 🌷۵.مالی که ازطریق قمار یامعاملات حرام به دست بیایدنخورید.۹۰مائده 🌷مال حرام خوردن،آتش خوردن است.۱۰ نساء 🌷مالی راکه بایددرراه خدابدهیم ونمیدهیم،روزقیامت ،داغ میکنندوبه بدن میگذارند.۳۵توبه 💕💕💕
🍃 آیٺ الله جـاودان مےفرمـودند✨:↓ °•اگہ کسے در جنگ یڪبار شهـید شده اما کسے اگہ با هواےِ نفـس خودش بجنگه 🌸هرروز میشه 💕💕💕
🌸 ماه مبارک رمضان
پروانه های وصال
. 4 #اصلاح_خانواده نگاه صحیح 🔷ببینید در مورد انتخاب همسر خیلی ها ملاک های نادرستی دارن. ⛔⛔⛔ متا
. 5 💡اطاعت از امر مولا(مهم) 🔵در هر کاری که میخواید موفق باشید👇👇👇👇👇 💎اون رو به خاطر "عبد خدا شدن" انجام بدید💎 💖 مثلا اگه میخوای ازدواج کنی👇 👈 برای اینکه : امر مولا رو اطاعت کنی ازدواج کن ❌نه به خاطر اینکه به گناه نیفتی! ❌اینم خوبه اما انقدر حداقلی برخورد نکن.😒 💠نیتت رو برای ازدواج اصلاح کن. 💡نیت که اصلاح بشه و تو برای امر و دستور خدا ازدواج کنی ⬅بعدا هر موردی جور شد و ازدواج کردی ذره ای پشیمون نیستی☺️ ✅چه خوب بشه 🎭 ❎و چه بد ✅میدونی قطعا حکمتی داره و در نهایت 💯"امر مولا باعث رشد تو خواهد شد." 🌺👆✔️ 💎خود مولا قدرت فراوانی بهت میده که دیگه مشکلات زندگیت رو اصلا نمیبینی💪 🔴دنیا طوری خلق شده که تو هر نیتی غیر از اطاعت از امر خدا داشته باشی👇👇 👈قطعا تو رو به زانو در خواهد آورد... این جمله رو چند بار با دقت بخون👆 🔸🔷🔺🔸
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.او شخصیتی جدی
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون  گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!! گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی..سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری .. با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم. او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست. ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم : خوبم. ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند. او زرنگ بود. سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت: خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه . . ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم. او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد. خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!! ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر _نگفت چه بیماری ای دارن.؟ آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم. پرسیدم:نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. _نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا! چقدر صداش رو دوست داشتم. چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند. حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت. حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم. فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی.. پرسیدم ولی چی؟ او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. _یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟! او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد. شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت! منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم. کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.  او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم. گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم. او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا. . خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! ادامه دارد… نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون  گوشه ای از حرم نشسته
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم. گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن.. ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید. مکبر دستور تکبیره الاحرام داد.. نفس عمیق کشیدم و قامت بستم! بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟ او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!! اه کشیدم!! _هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. _او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه. دوباره من من کرد. _میشه شماره تو بهم بدی؟؟! جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم. بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. _امواجش؟؟؟ لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!! خندیدم. _برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. _خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟ لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟ آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. _وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. _ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت: _آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده.. دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد. من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره .. شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن. من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم. پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد. گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم. حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و  انگشتش رو روی اون می رقصوند. حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه. با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر) _اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: _حاج آقا. … حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد. اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم. دوباره قلب لعنتیم درد گرفت. حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. _حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. ادامه دارد… نویسنده: