هیچوَقت فکر نڪُن
ڪه امام زَمان(عج) ڪِنارت نیستــ
هَمه حرفا و شِکایتها رو
به امام زَمان بِگو..
و این رو بِدون ڪه تا حَرڪتــ نڪُنی
بَرکتی نِمیاد سَمتت..
💕💕💕
من برای رعایت حجاب خودم هزارن
دلیل دارم؛ 😊
جلب رضایت خدا؛ 😍
آرامش روانی؛ 💕
انقراض بی بند باری؛ ❣
آرامش فردی و اجتماعی؛ 🌹
تقویت تمرکز؛ 💞
تحکیم بنیان خانواده؛ 💝
کاهش خیانت و نا امنی؛ 👌
شکر نعمت زیبایی؛ 😍❤️
#چادری ها🌹🌹
#دختران_فاطمی
#پسران_علوی
💕💕💕
◈○رشتــه های چــادر مـادر◈○
✪پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله میفرماید:
در قیامت، فاطمه از صراط عبور کرده، وارد بهشت میشود و رشتههای چادر او بر روی صراط باقی میماند که یک سوی آن به دست زهرا و سوی دیگرش در عرصه قیامت است.
▣در این هنگام منادی پروردگار به خلائق که از اولین تا آخرین آنان بر صراط گرد آمدهاند؛ ندا می دهد:
✾ای دوستداران فاطمه! به رشتههای چادر او در آویزید.
با این فرمان، جمع کثیری از آفریدگان که در شمار محبِّین حضرت زهرا سلام الله علیها هستند؛
❉با تمسّک به رشتههای چادر آن حضرت، داخل بهشت میشوند.
📚 تفسير الإمام العسكري،صفحه 434
💕💕💕
مِن خُطبَتِها عليها السلام :
فَجَعَلَ اللّه ُ الاْءيمانَ تَطْهيرا لَكُمْ مِنَ الشِّركِ وَالصَّلاةَ تَنْزيها لَكُمْ عَنِ الْكِبْرِ وَ الزَّكاةَ تَزْكِيَةً لِلنَّفْسِ وَنَماءً فِى الرِّزْقِ وَ الصِّيامَ تَثْبيتا لِلاِْخْلاصِ وَ الْحَجَّ تَشْييدا لِلّدينِ وَ الْعَدْلَ تَنْسيقا لِلْقُلُوبِ وَ طاعَتَنا نِظاما لِلْمِلَّةِ وَ اِمامَتَنا اَمانا لِلْفُرْقَةِ وَ الْجِهادَ عِزّا لِلاِْسْلامِ وَالصَّبْرَ مَعُونَةً عَلَى اسْتيجابِ الْأَجْرِ وَالْأمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةً لِلْعامَّةِ وَ ... .
حضرت زهرا عليها السلام در بخش ديگرى از خطبه فرمود:
... پس خداى متعال ايمان را براى پاك نمودن شما از شرك، و نماز را براى دور نمودنتان از كبر، و زكات را براى تزكيه نفس و توسعه روزى، و روزه را براى استوارى اخلاص، و حج را براى پايدارى دين، و عدالت ورزى را براى هماهنگى دلها، و فرمانبردارى از ما را براى نظم جامعه، و رهبرى ما را سبب امنيت از پراكندگى، و جهاد را براى عزّت بخشى اسلام، و بردبارى در برابر مشكلات را كمكى در بدست آوردن پاداش، و امر به معروف را براى اصلاح جامعه قرار داد.
بخشى از خطبه بزرگ، احتجاج، ج 1: 134.
💕💕💕
#تلنگر
✍مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد. یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
💕💕💕
⛅️ رهبر انقلاب: ما نباید فکر کنیم که چون امام زمان خواهد آمد و دنیا را پُر از #عدل و داد خواهد کرد، امروز وظیفهای نداریم؛ نه، بعکس، ما امروز وظیفه داریم در آن جهت حرکت کنیم تا برای ظهور آماده باشیم. 🌱🌿
🍃همیشه امیدتان به خدا باشد
نه بندگانش؛
چون امید بستن به غیر خدا
همچون خانه عنکبوت است :
سست، شڪننده و بی اعتبار...
خدا به تنهایی برایتان ڪافیست..
التماس به خدا جرأت است
اگر برآورده شود ، رحمت است
اگر برآورده نشود ، حکمت است...
التماس به انسان خفت است
اگر برآورده شود ، منت است
اگر برآورده نشود ، ذلت است ...
🌼در همه حال به او اعتماد ڪنید
خدایمن
💕💕💕
🌷هرگزاینگونه نباشید:
۱.لاتکونن من الممترین.۱۴۷بقره
هرگز در حقانیت خدا شک نکنید
۲.لاتکونن من المشرکین.۱۴ انعام
هرگزازمشرکین نباشید
۳.لاتکونن من الجاهلین.۳۵انعام
هرگزازجاهلین نباشید
۴.لاتکونن من الذین کذبوابایات الله.۹۵یونس
هرگزآیات خداراتکذیب نکنید
۵.لاتکونن ظهیراللکافرین۸۶قصص
هرگز ازکافرین پشتیبانی نکن
💕💕💕
🌷به نام خدا وباسلام
🌷عبادتهای بدون زحمت
🌷۱. سکوت
🌷۲.تفکردرخلقت...
🌷۳.خوش اخلاقی
🌷۴.نگاه به آیات قرآن
🌷۵.نگاه بامحبت به پدرو مادر
🌷۶.بودن در مسجد
🌷۷.غم خوردن برای مصیب امامان ع
🌷۸.نیت کارخیر
🌷۹.باوضوبودن
🌷۱۰.دوست داشتن اهل بیت پیامبر ص
🌷۱۱نگاه به کعبه
تمام اینهاروایت معتبردارد
💕💕💕
یکی از بزرگان میگفت یک گاریچی در محلمان بود که نفت میبرد و به او عمو نفتی میگفتند.
یک روز مرا دید و گفت : سلام ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید ؟
گفتم : بله!
گفت : فهمیدم ، چون سلام هایت تغییر کرده است !
من تعجب کردم ، گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود
خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را
می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند.
هرکس خانه اش گازکشی میشود
دیگر سلام علیک او تغییر میکند…
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم
بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی
انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب
تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است.
ولی حالا که خانه را گازکشی کردم
ناخودآگاه فکر کردم نیازی
نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
امان از ادمای امروز که رفتارشان
و عقایدشان بستگی به سمت وزیدن باد داره...
💕💕💕
#داستانکهای_پندآموز
دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم. ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟
دومی: به نظرم مامان همه جا هست.
دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی.
مثل دنياي امروز ما و خدايي كه همين نزديكيست.
🍃#آرامش سهم انسانهایی است که نگاهشان سمت خداوند است🍃
💕💕💕
اشک ها کلماتی هستند
که به زبان آوردن آن ها
بسیار سخت است...
گریه هرکس
به این معنا نیست
که او ضعیف است،
به این معناست
که او یک قلب دارد...
💕💕💕
#تلنگر_بجا
✍مرحوم دولابي:
در بازار چوب فروشها، در هر حجره روزی چند كاميون چوب معامله می شود ولی در پايان روز كه سؤال كنی چقدر كاسبی كرده ايد، می گويند مثلاً ده هزار تومان. امّا يك منبّت كار تكّه ی كوچكي از آن چوبها را می گيرد و حسابي روی آن كار مي كند و بر روی آن نقش مي اندازد و همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر می فروشد. گاهی اوقات آن قدر نفيس می شود كه نمي توان روی آن قيمت گذاشت. در اعمال عبادی هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد بلكه روی عمل حسابی كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است.
💕💕💕
.
#راه_صراط🌷
"شَهآدَت" خوب است اما "تَقوا" بهتر است.
تقوایی که در قلب است و
در رفتآر بروز میکند
#شهیدروحالله_قربانی
💕💕💕
🌷🌿🌷
ای دل!
تو چه میکنی؟میمانی یا میروی؟
داد از آن اختیار که تورا از حسین جدا کند!
این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟
#شهیدآوینے
🍃🌸🍃🌸🍃
💕💕💕
روزی روزگاری
دروغ به حقیقت گفت:
«میل داری باهم به دریا برویم و شنا کنیم؟»
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو باهم به کنار ساحل رفتند، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیله گر لباس هایش را پوشید و رفت. از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود
💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 70 ❇️ خداوند مهربان وقتی داره از ما امتحان میگیره در واقع یعنی ما رو آدم حساب کر
#افزایش_ظرفیت_روحی 71
✅ در حقیقت خداوند متعال وقتی بخواد با انسان صحبت کنه با زبان امتحان صحبت میکنه.
💕 اگه کسی دوست داره خدا رو ببینه، خدا رو حس کنه و با خدا زندگی کنه این فقط یه راه داره؛ به خدا "به عنوان امتحان گیرنده زندگیت" نگاه کن.😌
چرا معمولا ما آدم ها ارتباط عمیقی با خدا نداریم؟
🚫 علتش اینه که خدا رو "به عنوان امتحان گیرنده زندگی خودمون" نمیدونیم.
معلومه که خدای ندیده رو نمیشه عاشقش شد...
معلومه که سر نماز نمیشه به اون خدا توجه کرد...
✅ اما وقتی که انسان، خدا رو در اتفاقات زندگیش ببینه باهاش ارتباط عمیقی پیدا میکنه، دیگه حتی لازم نیست که جسمی رو بخواد به عنوان خدا تصور کنه.
فقط توجه داشته باش که خدا داره ازت امتحان میگیره.
ﺗﻮ ﺭﺍ نمیﺩﺍﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ "ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ" ﺍﺳت
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎقهای ﺧﻮﺏِ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای
"ﺷﻴﺮﻳﻦ" ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ...
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ "ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ"
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ
"ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ"
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ میﺭﺳﺪ...
💕💕💕
پروانه های وصال
#هوالعشق ❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_سوم چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار ش
#هوالعشق❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
_ عه امیر نرو دیگه
امیرعلی _ خب تو هم بیا
_ امتحان دارما
امیرعلی_ خب نیا
_ مرسی از راهنماییتون
امیرعلی_ خواهش
_ عه. مسخره . نرو دیگه
امیرعلی _ خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .
امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم. خو حسودیم میشه
امیرعلی_ موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان.
_ مامانی. میشه من امتحان ندم ؟
مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟
_ نه . نمیدونم. ای بابا.
مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.
_ چییییییی؟
مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران.
_ برای زندگی ؟
مامان_ نخیر. برای.....
یه دفعه مامان زد زیر گریه.
رفتم جلو و بقلش کردم.
_ عه مامان چی شد؟
مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه. مامان کجا برم؟
مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری
_ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .
امیرعلی_ مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.
_ تو حرف نزن
امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.
_ به فاطمه سلام برسون.
امیرعلی_ چیییی؟
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه ؟ اره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار.
مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما . خوشحال نشی
امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.
_ لوس.
.
.
.
خاله مرضیه_ فاطمه مواظب خودت باشیا.
فاطمه_ چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه _ به تو اعتباری نیست.
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه_ امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت _ امیر جان یه لحظه ، ببخشید.
امیرعلی_ جانم ؟
خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره.
فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد ، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست .
امیرعلی_ چشم خاله.
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟
یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت _ چی ؟ ها؟
امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.
_ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. منم بیخیال شونمو انداختم بالا.
خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.
امیرعلی_ مواظب خودت باش.
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم .
تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
پروانه های وصال
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_چهارم _ عه امیر نرو دیگه امیرعلی _ خب تو هم بیا
#هوالعشق ❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.........................................................
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.
دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا _ امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقا خطاب به من بل اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.
بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید .
آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _
_ با توام
محمد جواد _
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا.
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
#ح_سادات_کاظمی
#محمدجوادم_از_دست_رفت
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
⭕️ #علامه_مصباح:
🔻شاید دیگر حیاتی نباشد که در این جمع حاضر شوم، اما همین را میگویم؛ هرگز فراموش نکنید که عزت دنیا و آخرت ما در سایه اسلام و حکومت اسلامی است که عمودش مسئله #ولایت_فقیه است.
۲۹ بهمن ماه ۹۸/مشهد
#جهت شفای علامه مصباح سوره شریف حمد خوانده شود
💕💕💕