سلام به همه ی دوستان محترم
#مردی_در_آینه نوشته ی شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی داستانی واقعی است که به دلیل شهادتشون ناتمام مانده بود و توسط یکی از دوستان ایشون کامل شد .
امیدواریم که از این داستان هم لذت ببرید برای شادی روح همه ی شهدا به خصوص این شهید بزرگوار حرم صلوات
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجٌِلْ فَرَجَهُمْ وَ اَهْلِکْ اعْدائَهُم اَجْمَعِینْ 🌸
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_اول: اولین شعاع نور
همیشه همین طوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ...
صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
- هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...
عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...
به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...
لعنتی هیچ جور بی خیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ...
بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ می ریختن ... به اطراف نگاه کردم ...
- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...
هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ...
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی؟ ... می دونی دیروز ...
صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده می شد ... معده ام بدجور داشت بهم می پیچید ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...
- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...
چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...
دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...
- نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...
- یه پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمییز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...
قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟ ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_اول: اولین شعاع نور همیشه همین طوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ..
#مردی_در_آینه
#قسمت_دوم : برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
﷽
___________
این آخوندام ما رو ول نمی کنند...😒😏
*یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل میکرد:*
*قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی بروند.🙂*
*وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه #روحانی تو هواپیماست.😒🛫*
*به خودم گفتم بفرما؛ اینها سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنند.😤*
*رفتم پیشش نشستم بهش گفتم:حاج آقا اشتباه سوار شدید...مکّه نمیره😐🕋*
*گفت: میدونم*
*گفتم: حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیایید😕*
*گفت: میدونم*
*دیدم کم نمیاره😏*
*جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیم رو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتماً باید ریاضی بلد باشید.*
*اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.😎🤓*
*از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه.🤣*
*گفتم: حاجی عجله نکن اگه بعداً هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابش رو بیار اونجا بده.😂*
*دوباره خوابیدم.😴*
*بیدار که شدم دیگه نمی نوشت، گفتم چی شد؟🤔*
*📝برگه رو بهم داد و گفت:*
*سؤالت چهار راه حل داشت سه راه حل نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.😳*
*شوکه شده بودم😳😥*
*ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم.........😨*
*بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.😶*
*تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عدّه ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند.😕*
*حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم انقلاب امام خامنهای مدظله العالی:*
*"گوشتان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجتبنالحسن(عج) است."😊*
*این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا میکند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان،*
*علامه عارف آیتالله طباطبایی درباره شاگردش علامه حسنزاده فرمودهاند:*
*_#حسنزاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج).♥️_*
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
💕❤️💕