❖
هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد!..
و هر"گناه کاری"آینده ای!.🍃🌸
پس قضاوت نکن...
محتاط باشیم در "سرزنش "
و "قضاوت کردن دیگران"
وقتی ؛
نه از "دیروز او" خبر داریم،
نه از "فردای خودمان"🍃🌸
🍁🍂🍁🍂
سه اصل مهم در زندگی :
هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش رفاقت نکن، درد دل نکن، شوخی نکن؛
"حرمت ها شکسته می شود"
هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، محبت نکن، لطف نکن؛
"تبدیل به وظیفه می شود"
هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نخواه، کمک نگیر، انتظار نداشته باش
"تبدیل به منت می شود"
🍂🍁🍂🍁
آرام باش عزیز من، آرام باش ...
حکایت دریاست زندگی !
گاهی درخشش آفتاب،
برق و بوی نمک ، ترشح شادمانی ...
گاهی هم فرو میرویم،
چشمهای مان را میبندیم،
همه جا تاریکی است ...
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم ...
و تلالو آفتاب را می بینیم ...
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری،
طالع می شود ...
🖌#دڪتر_انوشه
🍂🍁🍂😉
#آداب_معاشرت
هنگام سلام واحوال پرسي ميزبان بايدميهمانها را به يکديگر معرفي کند.
ابتدا کوچکتر را به بزرگ تر،آقارا به خانم و مقام پايين تر را به مقام بالاتر معرفي ميکنند
سپس بزرگ تر،خانم و مقام بالاتررا به ديگران.
🍁🍂🍁🍂
■ #حرفحق😎🌸
___
💥اگه قبل از هر پیامکی برای شروع
۵ دقیقه به دل های شکسته بعدش و حق الناس ها و روز قیامتش🔥 فکر کنیم قید هر #رابطهحرامی رو خواهیم زد🤚
➕مولامونعلی (ع) میگه:
عاقل ترین مردم کسیه که بیشتر،در عاقبت کارهاش فکر کنه....
همیشه به اخره تلخش😣
فکر کن تا شیرینی شروعش از بین بره
🍁🍂🍁🍂
🐝 #کمی_تفکــــــر♨️
اگر لباست به میخی گیر کند،
به عقب بر می گردی
و آن را آزاد میکنی...
اکنون
این میخ، گناهان است
که به قلبت نشسته 🖤
چه میشود اگر
دو قدم به عقب برگردی
و خود را رها سازی ⁉️
🍂🍁🍂🍁
💐برای اینکه انسان جزو یاران حضرت ولی عصر ارواحنافداه شود یک فرمول نیاز است.
همان فرمولی که یاران حضرت سیدالشهدا علیهالسّلام داشتند.
و آن از دو عنصر تشکیل شده است.
همان دو عنصری که در وجود نازنین آقا ابوالفضل العباس علیهالسّلام به حد کمال رسیده بود:
محبت و ادب.
که ادب یعنی همان طاعت.
اگر میخواهید جزو یاران امام زمان ارواحنافداه باشید،
یادتان نرود بنویسید که همیشه جلوی چشمتان باشد.
💐استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
🍁🍂🍁🍂
🍃🌹🕊✨
• یـہلـحـظـہدیـدم
• سـمـتمـونتـیرانـدازےمےڪنند
• گـفـتـمبـخـوابـیـن!
• تـانـشـسـتـم،تـیـرمـنـوردڪرد
• خـوردبـہدوسـتـم!
• ایـنیـہلـحـظـہ
• #شـصـتســالمـنراانداخـتعـقـب..!
#حـاج_حـسـیـن_یـڪـتـا🌱
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باقالی قاتق
دو حبه سیر ریز می کنیم و تفت می دهیم بعد از اینکه تفت دادیم یک پیمانه باقالی کشاورزی را اضافه می کنیم و تفت می دهیم و بعد زردچوبه نمک و یک قاشق غذا خوری شوید خشک را اضافه می کنیم و تفت می دهیم
حالا آب را میریزم (آب را به اندازه ای می ریزیم که فقط روی باقالی ها رو بگیره آب زیاد بریزید باقالی ها له می شوند )
باقالی ها رو مدام هم نزنید چون می شکنند و ریز می شوند
حالا نیم ساعت اجازه می دهیم تا باقالی ها بپزن
بعد از اینکه باقالی ها پخت دو الی سه عدد تخم مرغ درسته داخل آن می ریزیم و اجازه می دهیم تا تخم مرغها کاملا بپزه (تخم مرغها رو هم نزنید شکل ظاهری آن بد نشود )
#پان_اسپانیا
دستوررر
شیر یک لیتر چهار لیوان دسته دار فرانسه
آرد گندم(سفید قنادی)سه قاشق
نشاسته ذرت یک قاشق پر
شکر یک پیمانه سرخالی
تخم مرغ یک عدد
پودر کاکائو مرغوب سه قاشق غذا خوری
خامه 100 گرم فرقی نداره خامه صبحانه باشه یا قنادی آگه خامه قنادی میزنید کمی کمتر شکر بریزید تا زیاد شیرین نشه ودلو بزنه
گلاب یا وانیل کمی هرکدام که دوست دارید
شکر و کاکائو و آرد ونشاسته ذرت باهم مخلوط و از الک رد میکنیم وبه شیر اضافه میکنیم ورو گاز میزاریم با شعله کم تا بوی خامی آرد گرفته شه وقتی که داره بجوش میاد تخم مرغ رو با چنگال که خوب زدیم بهش اضافه میکنیم مدام هم میزنیم تا گلوله گلوله نشه بزارید .جوش که زد خامه رو زده بهش اًافه میکنیم باز میزنیم تا خامه تو کرم حل بشه دوسه دقیقه جوش بزنه واز رو خاموش کنید .تا داغه بریزید تو ظرف مورد نظر یک طبقه بیسکویت خرد شده یک لایه کرم ویک لایه بیسکویت خرد شده وموز این کارو ادامه میدهد تا تمام بشه وبزارید یخچال تا سرد شه وخودشو بگیره پودینگ بعد از اینکه خامه رو بهش اضافه کردید فوری بریزید تو ظرف مورد نظر چون به محض سرد شدن کمی سفت میشه ولایه بیسکویت که میزاری بیسکویت نرم نمیشه وخشکه
عزیزان اگر نشاسته ذرت ندارید نصف لیوان فقط آرد مخصوص شیرینی پزی بریزید
عزیزان فرق پان اسپانیا با کیک یخچالی در پان اسپانیا از موز وبیسکویت خرد شده استفاده میشه ومعمولا تو لیوان تک نفره سرو میشه کیک یخچالی از بیسکویت درسته وقالبی در میاد
به سلیقه خودتون تزیین کنید تو خونه
#با_رسپی_های_امتحان_شده
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میوه_آرایی
میوه ارایی و دورچین میوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خون جدیدی که در رگهای جبهه مقاومت تزریق شد!
🔹 انتشار فیلم درگیری دریایی میان ایران و آمریکا در دریای عمان تاثیر بسیار زیادی بر روحیه رزمندگان محور مقاومت داشته است. این مسئله به ویژه میان فلسطینیهای ساکن غزه و حتی رزمندگان حاضر در کرانه باختری به شکل قابل توجهی مشهود است. همانگونه که در این ویدئو مشاهده میکنید گروهی از رزمندگان گردانهای ابوعلی مصطفی با افتخار از همراهی و کمک ایران به آنها در جنگ با رژیم صهیونیستی سخن می گویند و تاکید می کنند که حاضر هستند در کنار رزمندگان ایرانی در برابر رژیم صهیونیستی و ارباب آمریکایی آنها وارد جنگ شوند.با انتشار ویدئوی این درگیری باعث شد تا جریانهای وابسته به آمریکا در منطقه خفه خون بگیرند و در صدد توجیه خفت آمریکا این درگیری باشند./ اخبار سوریه
✍🏻 پس گرفتن #نفتکش از آمریکا باعث افتخار سربازان #امام_زمان در سراسر جهان شده این یعنی #ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین مرد جهان سر مزار شهید علی لندی
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 2⃣5⃣ قسمت پنجاه و دوم💎 قرآن کریم عمل به دو اصل حیاتی امر
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
3⃣5⃣ قسمت پنجاه و سوم💎
راه ها امن می گردد، کسب و کار مردم حلال، حقوق افراد تأمین، سرزمینها آباد از دشمنان انتقام گرفته میشود و استواری تمام کارها، به عملی شدن این دو اصل بستگی دارد و طبق رهنمود پیشوای پنجم، اگر مسلمانان به دو اصل امر به معروف و نهی از منکر اهتمام بورزند، دنیا و آخرت خود را آباد خواهند کرد؛ زیرا انجام دیگر واجبات، امنیت و آسایش، رفاه و آرامش، تامین حقوق مردم و آبادی شهر همه و هم در گرو عمل به این دو است؛ زیرا معروف از منظر وحی، تمام اعمال و رفتار هایی است که مصلحت مردم در آن است و منکر نیز تمام کارهای زشتی است که فساد و تباهی و بی بند و باری در پی دارد. اگر اهل ایمان، به احیای معروف و جلوگیری از منکرات اهتمام ورزند جامعهای سالم و به دور اززشتی ها، آلودگی ها، نگرانی ها و تضییع حقوق انسانها به وجود خواهد آمد.
ادامه دارد...
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 45 ✅ همه چیز با صبر حل میشه. خداوند متعال میتونست همه دنیا رو در یک لحظه خلق کنه ولی د
#مدیریت_زمان 46
🔶 مثلا یه نفر پاهاش مشکل داره و ویلچری هست. بهش میگی آرزوت چیه؟ به چی علاقه داری؟
میگه معلومه دیگه! من دوست دارم مثل بقیه راحت راه برم.
🔹 خب مشکل این آدم رو باید چطور حل کرد؟
👈🏼 از یه طرف نمیشه "علاقه به راه رفتن" رو در این آدم از بین برد. بالاخره آدمه و دوست داره مثل بقیه راه بره.
از طرف دیگه #مانع رو هم "نمیشه از بین برد". هزار تا دکتر هم بری نمیشه درمانش کنی. یا پول کافی برای درمانش نیست.
اینجا فقط یک راه وجود داره: اینکه مساله "زمان" رو براش حل کنی.
چطور؟
🔺 بهش بگو معمولا آدما چقدر عمر میکنند؟ 70 سال؟ شما چند سالته؟ نهایتا 50 سال دیگه آدم از دنیا میره. 50 سال خیلی کوتاهه... تا چشم بهم بزنی تموم شده... ناراحت نباش...☺️
#شوهر_باکلاس
همانگونه که زن بايد التيام بخش خستگيها و اندوههاي شوهرش باشد،
در مقابل،
هيچ کس به اندازه شما نيز نميتواند چنين نقشي را بدرستي ايفا کند.
🍂🍁🍂🍁
#باکلاسها_بیشتر_میدانند
آنهایی که زیاد مطالعه می کنند،
در مورد همه موضوعات اطلاعات کافی برای بحق کردن دارند و می توانند خود را با هر مکالمه ای تطبیق دهند.
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نودم مجید فقط خیره به محمد
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و یکم
یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: «لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!» عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: «بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!» تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانیاش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: «حالا تو میخوای چی کار کنی؟» محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد: «نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!» حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگر آواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و یکم یوسف را که کمی آر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و دوم
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکندهای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزهمان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار سادهتری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و دوم همچنانکه سفره افط
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و سوم
رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان خدیجه حلوا اُورده؟» و من همانطور که هسته خرما را در میآوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمهای پیچید، با مهربانی بینظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.» لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بیاعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.» نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!» و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: «من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!» به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم میخواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید: «فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و سوم رطب تازه تعارفش ک
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و چهارم
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟» سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!» و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد: «قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد: «الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!» ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!» سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقیاش را به رخم کشید: «اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!» از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🍁💫
امام صادق (علیه السلام) :
✍سه چیز است که اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهرهمندی او از نعمتها میشود:
۱- طول دادن رکوع و سجده ،
۲- زیاد نشستن بر سر سفرهای که در آن دیگران را اطعام میکند
۳- خوش رفتاریاش با خانواده.
📚 کافی، ج۴ ، ص۴۹
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🍁🍂🍁🍂