🍁برایتان در این روزهای پاییزی ،
شوق زیستنی نیلوفرانه میخواهم ،
🌷پیچیدن دور هر چیز و
هر کس و هر فرصتی ،
که بالا بروید از این روزهای
سنگی و دلتنگی،
🌷که بشکوفید و به هر پیچشی
گلی تازه و گلبرگی تازه بپاشید ،
🍁چنان زیستنی که
دور هر خواسته ای
که بپیچید ، شکوفاترش کنید ،
🍁برایتان در این روزهای خزان رنگارنگ،
🌷نیلوفرانگی آرزو میکنم ،
🍁پر از شور شکفتنی دوباره ،
🌷پر از شکفتگی ،
🍁پر از شیفتگی.
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺 پروردگارا؛
✨به من دلی ده که از آن تو باشد؛
✨زبانیکه درآن حمد و ثنای تو باشد؛
✨آن چنان همتی عنایتم کن
✨که سعیم فقط وصال لقای تو باشد
✨عطایم کن به فکرم نوری و صفایی
✨که محصول فکر و اندیشه ام،
✨دعای تو باشد؛
✨عطایم کن آن چنان گوش و قلبی
✨که آن گوش پر از صدا و کلام جان ✨بخش تو باشد؛
✨عطایم کن چشم و بصیرتی
✨که بینائیش از ضیای جاودانی تو باشد
✨آن چنان کن که روحم دایما از
✨ فضل، رحمت و الطاف تو
✨سرمست و شیدا اندر هوای تو باشد
✨پروردگارا چنان کن که این
✨بنده ضعیف هرچه خواهد برای تو ✨خواهد و برای تو باشد
🌺آمـیـن
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه اتفاقات خوب
برای انسانهای
مثبت اندیش می افتد
انسانهایی که
زیبافکر میکنند
با دیگران بامحبت
رفتارمیکنند
شکرگزار هستند
خودشان را دوست دارند
و به زندگی لبخند میزنند
.🌸🍃
🔘 داستان کوتاه
حکایت این داستان بر میگرده به دهه ۱۳۳۰ زمانی که بچههای دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفهی مدرسه و از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن.
عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتا از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار و با ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار میکرد.
اما حاج عبدالله قصهی ما به بچههای مدرسه علاقه وافری داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود.
بچهها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت.
اما حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت.
رفته رفته بچهها از مهربونی حاج عبدالله سوءاستفاده کردند و اصلا پول نمیدادند، و برخلاف تصور حاج عبدالله، علیرغم درآمد ناچیز فراشی به هیچکس نه نمیگفت.
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچههای پشمک به دست در ایام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانهاش همه رو توجیه کرد با این وجود هنوز اندکی از بچهها شیطنت میکردند و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند.
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه ۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازهها رو داشت.
انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه میکردند حاج عبدالله، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─