پروانه های وصال
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ #قسمت چهل چهارم مجتبی سرراه یه جعبه شیرینی خرید به ما
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی ؟
#قسمت چهل پنجم
روزها از پس هم میگذشت و من هرر وز به زمان زایمانم نزدیک می شد
دقیقا ۴-۵ساعت دیگه بچه ها دنیا میان
سیدبهم نزدیک شد
خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا
-سید چند ساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان
سید: آره خانمم
تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم بوسید
بعداز یک ساعت نیم دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم
بعداز چندساعت به هوش اومدم
سید: مامان خانم خوبی؟
-بچه ها کجان؟
سید: تو اتاق کودک
الان میارنشون
سید حالت قهر به خودش گرفت
_بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت☹️
خندم گرفت 😅
دوقلوهای من باهم وارد اتاق شدند
سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون وبغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون بغل کرد
-سیدکوچولوی مامان خوش اومدی
سیدمجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو باز کن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم
نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشمامشون باز نمیکردن
-سیدجان این دوتا چرا چشماشون باز نمیکنن
وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه
سید:باهوش ادیسون
خانم دکتر
این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن
-خب چیکار کنم من که ندیده بودم
سید:😂😂😂😂بذار رو قلبت بچه سیدهارو
باصدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو باز کرد
-وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توه 😍😍😍❤️❤️
سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه
-إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیا منه
تق تق
مجتبی درباز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم
حسین خیلی خوشحال بود مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون میکرد که یهوحسنا گفت اقایی بچها تموم شدن ولشون کن
با حرفش همه زدیم زیر خنده
بعداز ۳-۴روز از بیمارستان مرخص شدم
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی ؟ #قسمت چهل پنجم روزها از پس هم میگذشت و من هرر وز به ز
📕📗📘📙📔📕📗📕📘📙📔📕
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت چهل ششم
تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸روزشونه
سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره ؟😡😡😡
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است
-چی شده 😡😡😡
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو
-کدوم سیدعلی؟ 😳😳😳
محدثه:سیدعلی خودمون
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین باهم بگو
مطهره:چشم
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو 😳😳😳
-کیو دوست داری؟
مطهره :بخدا ....
-قسم دورغ
مطهره:جواد 🙈🙈🙈
-جواد رفیعی ؟
مطهره:اوهوم
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟
مطهره:روشو نداره
-منو سید میگیم
گوشیم زنگ خورد
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم
-منتظرم عزیزم
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم
بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا
سید: آفرین خانم گل
فعلا یاعلی
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📕📗📘📙📔📕📗📕📘📙📔📕 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی؟ #قسمت چهل ششم تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم امروز ب
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی
#قسمت چهل هفتم
من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن
امروز قراره همگی بریم مشهد
من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه
رفتیم هتل
اتاقمون گرفتیم
سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم
شما خودت آماده شو
-ممنونم عزیزم
رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن
رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید
حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم
محدثه :ما بریم قم بعد
-فرحناز تو چی
فرحناز:من من
-وا توچی؟
فرحناز :من ۲۵روزه باردارم
-إه به آقامهدوی گفتی؟
فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم
-أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم
فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم
-عزیزم
فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است
-وای یاامام حسین
یا امام رضا 😭😭😭😭😭
فرحناز:رقیه آروم باش
گفتم سال بعد
تو پیشواز میری 😡😡😡
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی #قسمت چهل هفتم من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم
📓📕📗📘📙📔📓📗📙📔📓📕
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی ؟
#قسمت چهل هشت
هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره
حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان
دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره
اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش
پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم
-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته 😭اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی
حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن 😢
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم
_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📕📗📘📙📔📕📗📘📙📔📕📗 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی #قسمت چهل هفتم من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم
📓📕📗📘📙📔📓📕📘📔📙📓
بسم رب الشهدا
مجنون منـ کجایی؟
#قسمت چهل نهم
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه 😔😔😔
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره 😢😢
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی
رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه
همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم 😍😍😢😢
سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه 😭😭😭
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان
-😭😭😭😭باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی😳😳😳
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از علمیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍁خیلی از ما اصلاً زندگی نمی کنیم،
بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم.
🍁 ما بجای اینکه همین امروز خوشحال باشیم، به امید یک آینده خوب و خوش نشسته ایم و به همین خاطر امروزمان را از دست می دهیم.
🍁ما وقت بیشتر می خواهیم، پول بیشتر می خواهیم، شغل بهتر می خواهیم، بازنشستگی می خواهیم، مسافرت و تعطیلات می خواهیم.
🍁و امروز برای همین از دست خواهد رفت. و ما به این مسئله اصلاً توجهی نمی کنیم.
🍁 مهم نیست در آینده چه چیزی پیش می آید.
اگر امروز می توانی غذا بخوری، از نور خورشید تابان لذت ببری و با دوستانت بگویی و بخندی پس خدا را شکر کن و از امروزت لذت ببر.
🍁به خاطرات بد گذشته نگاه نکن... و نگران آینده نباش. تو فقط در این لحظه، از زنده بودن خود مطمئنی، پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان.
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁غروب جمعه است دوباره
دل تنگم بونه داره...
🍁از هر کی دیدید بپرسید
کجا آقام خونه داره؟
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها.
#داستان
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت
تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که
تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست
می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است.
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان
قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش
نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز
بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده
باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
🍂🍁🍂🍁
🌷
نماز شب، شرف مؤمن و موجب مباهات و افتخار خداوند است،.....
خداوند مباهات مى كند به كسى كه به
تنهائى در شب نماز مى خواندو سجده
مى كند و چه بسا در سجده به خواب
مى رود ...
خداوند به ملائكه گويد:
«اُنْظُرُوا اِلَى عَبْدِى روُحُهُ عِنْدِى وَ
جَسَدُه ساجدٌ لِى»
نگاه كنيد بنده مرا كه روحش نزد من و
بدنش سجده كننده به من است
🌷#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#شبتان_امام_زمانی
#التماس_دعا
🍂🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
دراین شب
دلهای دوستانم را
سرشاراز نور وشادی کن
وآنچه را که
به بهترین بندگانت
عطا میفرمایی
به آنها نیز عطا فرما🙏
شبــتون بخیر
🌸🍃
شنبه پاییزی تون 🍂
متبرک به ذکر پرنور💥
🧡صلـوات 🧡
بر حضرت محمد ص🧡
و خاندان پاک و مطهرش 🧡
🍁الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🧡وَآلِ مُحَمَّدٍ
🍁وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍁وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
ســـــ🌺ــــلام
روز خوشگلتوووون بخیر🌷
شنبه تون شاد شاد
همراه با بهترینها🌷
#سلام_روزتون_بخیر🌷
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🍁🍂
🍁ای خدای مهربان ؛
✨به من دلی عطا کن که
🍁 مشتاق نزدیکی به تو باشد.
✨و زبانی که صادق ترین سخنانش
🍁به سوی تو بالا رود.
✨و دیده حقیقت بینی که
🍁 به درگاه تو تقرب جوید....
✨خداوندا...
🍁آنکه به تو معروف شد
✨هرگز مجهول و بی نام نشود
🍁و هر که به تو پناه آورد هرگز خوار نگردد.
✨و هر که تو به او توجه کنی
🍁هرگز بنده دیگری جز تو نشود.
✨بارالها...
🍁هر که به تو راه یافت روشن شد
✨و هر که به تو پناه آورد پناه یافت .
🍁من به درگاه تو پناه آورده ام .
✨پس تو ای مهربانم....
🍁نیت نیک مرا به رحمت و محبت خود
✨ناامید مساز و از فروغ محبت و
🍁عنایتت مرا بهره مند فرما ..
آمیـن....🙏
🍁🍂
🌷ذالکم خیر لکم
قرآن کریم درمورد ۸ چیز فرموده"
ذالکم خیر لکم .....این براتون بهتراست
1...ایمان....آیه11 سوره صف
2...تقوا................16 عنکبوت
3...عبادت............16 عنکبوت
4...جهاد.....................11 صف
5...توبه......................54 بقره
6...نمازجمعه... ...... 9 جمعه
7...روزه....................184 بقره
8...صدقه.............. 280 بقره.
🍂🍁🍂🍁
🌷مومن بادشمن خدا،دوست نمیشود:
🌷لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوٓا آبَآءَهُمْ أَوْ أَبْنَآءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ
أُولَٰٓئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ
وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ
وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ
خَالِدِينَ فِيهَا
رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ
أُولَٰٓئِكَ حِزْبُ اللَّهِ
أَلَآ إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (٢٢)مجادله
🌷آنانکه به خداوقیامت ایمان دارند،بادشمنان خدا دوست نمیشود اگرچه نزدیکترین کسانشان باشندوخدابه آنها۷ پاداش میدهد:
🌷۱.اینانند كه خدا ایمان را در دلهایشان پایدار كرده،
🌷۲.به روحی از جانب خود نیرومندشان ساخته،
🌷۳.آنان را به بهشتهایی كه از زیرِ [درختانِ] آن نهرها جاری است درمیآورد،
🌷۴.در آنجا جاودانهاند،
🌷۵.خدا از آنان خشنود است و آنان هم از خدا خشنودند.
🌷۶.اینان حزب خدایند،
🌷۷.آگاه باش كه یقیناً حزب خدا [بر همه موانع و مشكلات دنیا و آخرت] پیروزند. (۲۲)
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به حال امام زمان(عج) بهت لبخند زده؟
🎤حجتالاسلام قرائتی
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#صبحتان_امام_زمانی
#التماس_دعا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
#یابن_الحسن(عج)
من معمای دلم را به نگاه تو فقط حل کردم؛
تو بیا تا گره کار جهان باز شود …
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#شوهر_باکلاس
اگر خانواده شما انتقادي از همسرتان دارند،
سعي کنيد از زبان خودتان و در شرايطي کاملاً دوستانه و به دور از جانبداري مطرح کنيد.
🍂🍁🍂🍁
#والدین_باکلاس
به یکدیگر احترام بگذاریدبه جای حرف زدن،عمل کنید
باید رفتار صادقانه ای را از خود نشان دهیدو
در عمل صداقت،شجاعت و اعتماد به نفس را به فرزندانتان بیاموزید
تا آنها به داشتن والدینی همچون شما افتخار کنند.
🍂🍁🍂🍁
#همسر_باکلاس
برای حرفها و قولهای خود ارزش قائل شویم و خود را در مقابل آنها مسوول بدانیم
خوشقولی نشانه ی احترام به خود و همسر است.
🍂🍁🍂🍁