✅#سخن_بزرگان
🎶✨ آیت الله صفایی حائری:
🚦سعی کن آموزگار کلاس هایی باشی که آموزگار کمتر دارد و مشکلات بیشتر؛ چون کارهای مانده، اهمیت زیادی دارند.
📚 نامه های بلوغ / ص ۴۱
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠عملی که بعد از اعتقاد توحید به خدا بیشترین ثواب را دارد
▪️این قسمت: من، مادر؛ من، پدر
▫️تجربهگر : آقای مهدی حسن نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بین الحرمین بهشت است
▪️ این قسمت: نان و حنجر
▫️تجربهگر : خانم سمانه مختارزاده
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 47 🔷نمازِ خوب ، نتیجه همه خوبی هاست! ➖به همین جهت باید برای فهمیدن و چشیدنِ نم
#عبور_از_لذتهای_پست 48
🌀 دیدی چطور درکش نمیرسه؟؟
⭕️ دقیقاً همونطور هم معمولاً درکِ ما آدما
به "لذتِ ارتباط با خداوند متعال" نمیرسه...😓
💖 چرا ما شیرینی ارتباط با خدا رو حس نمیکنیم؟
🔺خب معلومه چون تزکیه نکردیم...
🔺مبارزه با هوای نفس نکردیم...
✔️ اگه به هر دلیلی در طولِ روز ، مبارزه با نفس نکردی
👈 حداقل سرِ نماز "مبارزه با نفس" داشته باش دیگه !
✅💯✅💯
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٥ صداي گريهام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه ك
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٦
مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟
بالاخره هم نميدونم چي بود كه دلش نرم شد. علي ديگه روي پايش بند نبود، ولي ناراحتي اش رو هم نمي تونست پنهان كنه. ناراحتي تنها گذاشتن آقا جون و خانجون يه طرف، ناراحتي تنها گذاشتن من هم يه طرف. البته اين رو خودش ميگفت و نمي دونست من با اين دل خودم چكار كردم تا هميشه خودم رو شاد نشون بدم. به علي بگم كه " نه علي جون، برو نذار محبت بين ماها بندي بشه روي پاهات كه پاهات رو سنگين كنه" و علي رفت. روز اعزامش شور و هيجان من هم زيادتر شده بود. هر دومون روي پاهامون بند نبوديم. انگار اين من بودم كه قرار بود اعزام بشم. آقا جون و خانجون با چشم هاي حيران و متعجب ما رو تماشا ميكردن كه چطور بي قرار شده ايم. وقت رفتن از همه خداحافظي كرد. جلوي من سرش را پايين انداخت، ساكت و صامت. به زور لبخندي زدم و گفتم:
" من در مقالهام ننوشته بودم امام حسين (ع) با شرمندگي از حضرت زينب (س) وداع كرد. نوشته بودم سربلند و سرافراز بود"
سرش را بلند كرد. نگاهش ملايم و نرم بود. گفت:
"من كه امام حسين نيستم. "
گفتم: "پس از من هم توقع نداشته باش كه حضرت زينب (س) باشم"
دستش را آورد جلو، مثل بچگي هامون كه ميخواستيم با هم عهد ببنديم. گفت:
" پس بيا سعي خودمونو بكنيم تا به اونا نزديك بشيم. "
منم دستم رو كوبيدم كف دستش. مثل بچگي هامون، قبول اون هم دست من رو ميون دستش فشار داد،
مثل بچگي هامون. " قبول" و ميخواست برگرده كه صدايش زدم: " علي "
همان جا ايستاد، نه، خشكش زد، به وضوح ديدم كه پايش لرزيد. شايد فكر ميكرد پشيمان شده ام. فكر ميكرد ميخوام مانعش شوم. گفتم:
"تو خيلي چيزها از مقاله من رو گفتي، ولي يه جمله اش رو نگفتي "
چيزي نگفت. شايد اگر گفته بود، بغض من هم تركيده بود. ولي او نگفت و من گفتم:
" روز عاشورا، بعد از وداع امام حسين (ع) و حضرت زينب (س)، امام حسين (ع) تنها به ميدان نرفت. انگار زينب (س) هم با او بود. انگار زينب هم با او رجز ميخواند و شمشير ميزد. يادت هست؟ "
ساك رو زمين گذاشت. برگشتنش رو ديدم. چشمهاي خيسش رو هم. شانه هايش را؟ و عطر گل محمدي كه به خودش زده بود هم يادم هست و نجوايي كه در گوشم گفت:
" من يادم هست امام حسين (ع) با زينبش به ميان ميدان رفت، به نيابت از از او هم شمشير زد و زخم خورد و يادم ميماند كه من هم به نيابت از تو بجنگم، زخم بخورم و يا حسين (ع) بگويم نذار جاي من خالي بمونه"
هر دو آروم شديم و او رفت. آره اون رفت و من موندم. موندم تا جاي اون رو توي خانه، توي محله، دبيرستان و حتي توي شهر حفظ كنم. ديگه به اندازه هر دو نفرمون به خانجون آقا جون محبت ميكردم. به خانواده شهدا محله سر ميزدم، ازشون احوالپرسي ميكردمو اگه چيزي ميخواستن براشون تهيه ميكردم. درس خوندنم هم بيشتر شده بود. چون مي دونستم بايد اين قدر بلد باشم كه وقتي علي برگشت، بتونم درسهاي عقب مانده اون رو بهش ياد بدم. هر مطلبي رو هم كه ميخوندم يا با دعاي جديدي آشنا ميشدم، در نامه بعدي اون رو هم براي علي نوشتم. در عوض، علي هم مرتب از خودش، از جنگ، از حالات و روحيههاي معنوي آن جا و خلاصه از همه چيز مينوشت و ميگفت. طوري كه انگار خود من هم رفته بودم جبهه و آن جا باهاش حمله ميكردم. وقتي هم كه دوستاش شهيد ميشدند، پا به پاي علي براي اونها اشك ميريختم. اين طوري بود كه حتي بعد از رفتن علي هم ما از همديگه جدا نشديم.
احساس كردم جلوي چشم هايم تار شده است. همه چيز را تار ميديدم. به جز فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي را. شايد به خاطر پرده اشكي بود كه گاهي اوقات جلوي چشم هايم را ميگرفت و نگاهم را تار ميكرد. پلك هايم را روي هم فشار دادم تا فاطمه را روشن تر و واضح تر ببينم. آن وقت آن قطره اشك از گوشه چشمم بيرون زد و دوباره همه چيز صاف شد. فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي هم، دلم ميخواست فاطمه باز هم بگويد. باز هم از علي بگويد و از خودش. دلم ميخواست هيچ وقت از حرف زدن خسته نشود. او به ان گنبد طلايي نگاه كند و حرف بزند و من به آن صورت دوست داشتني نگاه كنم و گوش كنم. دلم ميخواست... حيف كه او ساكت شده بود و من اين را نمي خواستم. پس بايد چيز ديگري ميگفتم. حرفي يا سوالي كه دوباره او را به سر شوق بياورد.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٦ مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟ بالاخره هم نميدونم چي بود كه
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٧
- پس اين عكس مال همون روزه؟
دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس در ميان انگشت هايش بود.
- كدوم؟ اين؟
سرم را تكان دادم:
- اوهوم.
عكس را گرفت طرف من، با اشتياق آن را از دستش قاپ زدم. قبل از اينكه بتوانم با خيال راحت تماشايش كنم، فاطمه دوباره برگشت سمت حرم. نمي دانم چرا عادت داشت وقتي از برادرش حرف ميزد به حرم نگاه كند.
- نه، اين مال دفعه آخريه. آخرين دفعه اي كه رفت جبهه.
حواسم از عكس پرت شد:
- اخرين دفعه؟
- اومده بود مرخصي. بي خبر و براي ۴۸ ساعت. آقا جون و خانجون هم اومده بودن مشهد. وقتي ديدم اومده خيلي تعجب كردم. هنوز وقت مرخصي اش نشده بود. تازه ۲۰ روز بود كه رفته بود. گفت كه خوب شايد قسمت اين طوريه ديگه، گفتم دفعه ديگه ان شاالله.
فصل هفدهم
روز آخر طرفهاي عصر اومدن دنبالش. گفتم:
( (كاش يه روز ديگه مونده بودي، آقا جون و خانجون فردا ميآن. ) )
گفت كار داره و بايد بره. اين بار من به جاي خانجون قرآن روي سرش گرفتم. براش توي كاسه چيني آب و گلبرگ محمدي ريختم و بدرقه اش كردم. دم در باز هم سرش را پا يين انداخت. گفتم:
( (باز هم كه سرت رو پايين انداختي! ) )
گفت: ( (حلالم كن فا طمه! ) )
يكهو چيزي توي دلم خالي شد. گفتم: ( (تو هيچ وقت از من حلاليت نمي خواستي؟ ) ) همان طور كه سرش
گفتم: ( (پس بگير! ) ) و كاسه آب را پاشيدم طرفش! فقط دو قدم با من فاصله داشت. تقريبا همه آبها رسيد بهش و خيس شد خيس خيس! خنديد و بعد صداي كليك دوربين را شنيدم. دويتش بود كه ازش عكس انداخته بود. از همان پشت در هم صداي شادمان خنده آنها را ميشنيدم. ولي مطمئنم انها صداي گريه من را نشنيديد.
فاطمه كمي مكث كرد:
- علي رفت براي هميشه!
صورتم از حرارت داغ شده بود. دلم ميتپيد، مثل اين كه چند كيلومتر دويده باشم، نمي دانستم آخرين سوالم را بپرسم يا نه؟ از جوابش وحشت داشتم. كسي در وجودم نهيب ميزد كه نپرس! نپرس اين سوال آخر را. با خودم فكر كردم، آخرش كه چي؟ براي هميشه در اين شك و ترديد با قي بمانم؟ ولي اگر گفت ( (نه) ) چه؟ چگونه ميخواهي اين جواب را باور كني؟ باز هم گفتم كه از واقعيت نمي شود فرار كرد! بپرس تا مطمئن شوي كه او مثل تو تنها نيست. سعي كردم حرفي بزنم. نمي شد! چيزي راه گلويم را بسته بود. به زحمت از ميان ان مشت ترس و اضطراب راهي باز كردم براي حرف زدن. براي اخرين سوال:
- ديگه بر نگشت؟
نگاهش از روي گنبد ليز خورد. ارام و خونسرد. ليز خورد و آمد پايين. چرخيد به سمت من. تا اين كه رسيد به من. ديگر حتي اگر جواب هم نمي داد، من جواب را نمي دانستم. ولي او هيچ سوالي را بي جواب نمي گذاشت.
- چرا بر گشت! زودتر از هميشه، بر خلاف هميشه كه بي خبر وارد ميشد، اين بار اول خبر داد و بعد خودش آمد بعد از عمليات مرصاد بود. اين بار غريب نبود! همه مردم آمده بودند به پيشوازش جلوي مقدمش گوسفند كشتند. براي اين كه فقط دستشان به او بخورد، او را از همديگه قاپ ميزدند. اين بار روي شانههاي مردم شهر آمد. مثل همه قهرمان ها. مثل همه كساني كه مردم دوستشان داشتند. هر چه فرياد زدم ( (آخه بذارين من هم ببينمش! ) ) آخه اون علي يه شهر بود. او و دهها علي ديگر كه انگار بر شانههاي شه پرواز ميكردند. گفتم:
( (علي قرارمان اين نبود. تو ميان بر زدي. تو زودتر به هدفت رسيدي. من هم كمكت كردم. نكردم؟! پس من چي. ) ) گفت: ( (سهمت پيش حضرت زينبه! از خودشون بگير) ) البته اين را بعدها گفت. دو هفته از بر گشتنش. اومد گفت: ( (نگفتم تنهات نمي ذارم! حالا باور كردي؟ ) ) و من باور كردم. همان روز كه از خواب بلند شدم، رفتم سر اون صندوق چوبي قديمي.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٧ - پس اين عكس مال همون روزه؟ دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٨
دفتر مقاله هامون رو در اوردم و در ادامه آخرين صفحه مقاله ( (وداع با خورشيد) ) نوشتم كه بعد از وداع با خورشيد، هنگامي كه زينب قدم به درون خیمه نهاد، همه مطمئن شدند زينب تنها نيست، گويي حسين هم با او به ميان خيمه ميآمد. حسين با زينب بود! حتي در عصر عا شورا و حتي در ميان ان خرابه شوم. انگار اين حسين بود كه بر سر منبر خطبه ميخواند. انگار اين حسين بود كه كو كان را بر روي پاهايش ميخواباند و آنها را آرام ميكرد و همين بود كه بعد از عاشورا كسي از كنار زينب تكان نمي خورد. زيرا حسين با زينب بود! ) ) تمام شد. آن مشت ترس و اضطراب، آن گره غم و نگراني از هم باز شد. باز شد و مثل يك كلاف طولاني از چشمهايم سرازير شد.
نمي دانم اگر شانههاي فاطمه نبود، كي آرام ميشدم. فقط سرم را گذاشتم روي شانه هايش و ديگر همه چيز را فراموش كردم. دستهاي فا طمه از دو طرف بالا آمدند و پشت سرم قلاب شدند. نمي دانم اگر علي اش با او نبود باز هم ميتوانست اين قدر آرام باشد كه زلزله دل مرا هم آرام كند. ازخودم به خاطر ضعفم خجالت ميكشيدم. چه قدر زود از ميدان به در رفته بودم. اختلاف پدر ومادر مهم بود، ولي نه اين قدر كه من ترسيده بودم، نگران بودم. مگر فاطمه آدم نبود؟ برادرش، اميدش، همه پشت و پناهش رفته بود اما خودش هنوز قرص ومحكم بود. مثل يك منبع اميد امروز هم اولين بار بود كه اشكش را ميديدم. آن هم فقط توي حرم. مثل همان موقع كه نشسته بود و خيره شده بود به درهاي حرم. از آنجا، از توي ايوان مسجد گوهرشاد، ضريح معلوم نبود. اگر جلوتر ميرفتي ومي رسيدي جلوي درهاي باز حرم، آن وقت ممكن بود ضريح را هم ببيني، اما ان موقع فقط درهاي باز حرم را ميديديم و جمعيت زيادي كه صلوات گويان از در وارد و خارج ميشدند. اول من بودم كه سميه و عاطفه را ديدم. ميآمدند طرف ما، زيارتشان تمام شده بود. بلند شدم و رفتم كنار حوض بزرگ وسط صحن، نمي خواستم من را با صورتي اشك آلود ببينند! مشتي آب زدم به صورتم، احساس كردم كمي خنك شدم. آرام شدم. حرارت درونم كم شد. انگار نسيم خنكي توي سينهام جاري شده بود. مشت ديگري از آب برداشتم. تصوير كبوتري را توي آب حوض ديدم كه پرواز ميكرد. سرم را بلند كردم. كبوتر چرخي زد و نشست روي گنبد. كاش من جاي او بودم. ياد زمزمههاي سميه ( ( افتادم قربون كبوتراي حرمت! ) ) سرم را آورد پايين تا آب را به صورتم بزنم. آبها از لا به لاي انگشت هايم ريخته بود. حيف! ولي هنوز یك حوض ديگر از آن بود. پس چند مشت ديگر از آن آب به صورتم زدم. اين قدر كه احساس كردم ديگر آرام شده ام. برگشتم جايي كه فاطمه بود. سميه و عاطفه هم كنارش ايستاده بودند. رفتم جلو و سلام كردم. سميه برگشت طرف من:
- سلام مريم جان! زيارتت قبول.
شايد چشمها يم پف كرده بود. هرچه بود سميه نگاهش گرم تر و مهربان تر شد. اما عاطفه براي جواب سلامم، فقط سرش را تكان داد. آن قدر مشغول بود كه وقت جواب دادن نداشت. داشت تعريف ميكرد كه چگونه دستش را به ضريح رسانده است. هيجان زده بود. فاطمه فقط لبخندي به لب داشت.
- اون وقت فكر ميكني اين طوري زيارتت قبوله؟
عا طفه بهش بر خورد:
- مگه زيارت من چشه؟
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شب جمعه هوایت نکنم می میرم!
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک و رحمة الله و برکاته
🎙میثم مطیعی
#شب_جمعه
#امام_حسینیا
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نمیتونم #نمازشب بخونم
مرحوم کافی🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدایـا...
🍁چقدر لحظه های
💫با تو بودن زیباست است
💫الهی...
🍁مشگل گشای تمام
💫گرفتاریهای بندگانت باش
🍁مسیر زندگیشان را
💫همـوار کن
🍁و صندوقچه سرنوشت شان
💫را پرکن از سلامتی و آرامش
🍁شبتون آرام
🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌼🍃
✨خـدایا🙏
🌼در آخرین آدینه مهرماه
🍃به قلب عزیزانم آرامش
🌼به خانواده شان دلخوشی
🍃به عمرشون عزت
🌼و به وجودشان
🍃صحت و سلامتی عطا بفرما
آمیـــن 🙏
🌷🍃
☕️ســـلام
🍁صبح آدینه تون
☕️بانشاط و پراز رحمت وبرکت
☕️امیدوارم آسمون
🍂زندگیتون پرنور باشه
☕️وپراز نغمه های عاشقانه
☕️و حس خوشبختی
🍁همه حال همراهتون باشه
صبح زیباتون بخیر🍁☕️🍂
@akse_nab 🍁🍂