حاج آقا دولابی ره:
🔻با نیت کار کن
🔸خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن.
چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه میشود.
🔻با نیت کار کن.
🔸مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز میشویی
◽️سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی میکنی،
◽️سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن
◽️خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که میشویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده
🔰چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر میکند و راه سیرت باز میشود.
📚مصباح الهدی، ص ۲۱۴
# اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ماجرای بشر حافی👣 و امام کاظم (علیهالسلام)
با بیان تلنگر آمیز حاج علیرضا #پناهیان
🔔 #عبرت_آموز
💠به بهلول گفتن:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
🔸ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔹گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
🔸ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
🔹گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
🔸ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
🔹ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
🔸ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
🔹ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
🔸ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
🔺ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
🔅 ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
🔺تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ الا خدا
❄️🌨☃🌨❄️
✨﷽✨
#داستان آموزنده
زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت
❒✨زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد می جست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مى شد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!
❒✨زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.
❒✨چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.
❒✨آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید
❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
#ولایت 3 امتحان ولایت پذیری ✅ برای اینکه ببینی چقدر تونستی توی مبارزه با نفس موفق عمل کنی ؛ 👈🏼 هم
#ولایت 4
🔷 برای اینکه معلوم بشه که "انانیت" و تکبّرت کاملاً از بین رفته، باید علاوه بر اینکه به حرف خدا گوش میدی،
👈🏼 به حرف "کسی که خدا ولی تو قرار داده" هم گوش بدی.
✅ اینجوری واقعا حال هوای نفست گرفته میشه و "دیگه ذره ای هوای نفس نخواهی داشت..."
🔶 یکی از آیات عجیب قرآن در مورد "#امتحان_ولایت " هست.
🌷 خداوند متعال میفرماید:
* ای پیغمبر! به خدای تو قسم، اگر سنگین باشد برای کسی که حرف تو را بپذیرد، او ایمان ندارد ؛
✨فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلیماً *✨
💢 آدم اگه حرف خدا رو بخواد بپذیره شاید زیاد سخت نباشه
اما اگه قرار شد حرف "یکی از همنوعان خودش" رو بپذیره واقعاً براش سخت میشه.......
✔️✅ مگر اینکه واقعا #خودسازی کرده باشه.
🌹 هر یک از ما یه نگاهی به قلبِ خودمون بکنیم ببینیم که "چقدر حرف ولایت رو میپذیریم...."
🎗
پروانه های وصال
لگد محکمی به در اتاق زد وسرش رو به معنی بله تکون داد ...نگاهم کرد وگفت :حرف آخرته ... میدونستم کم م
از ته دل خندیدم ..بعد از او همه حرف زدن یادش آمد سالم کنه ...یک موزیک خیلی قشنگ هم در
حال پخش بود ...همه دور میز .به اندازه یک دایره کوچولو اون طرف ترش ایستاده بودن ...از
اونجایی که رسم داشیم تا چهلم صبر نمی کردیم ..یعنی اگر هم صبر میکردیم..فامیل رو که نمی
شد نگه داشت ..مامان همون روز اولی اعالم کرد که همه تا هفتم بیشتر نگه داری عزا نکنند ..اما
خوب واسه خودم خیلی جو سنگین بود ...با کلی مسخره بازی که دوستام در آوردن نشستم روی
صندلی که شمع ها رو فوت کنم ...سارا آمد جلو وگفت :آرزوت چیه ؟؟...
ابروی دادم باال وگفتم :بهش اعتقادی ندارم ...
زد به بازوم وگفت :تو کال ذوق نداری که ...روبه آرسن گفت :شما جور همسرت رو بکش ..زن
شوهر این حرفا رو نداره یک آروزکن وبلند هم بگو ....
سریع گفتم :سارا راست که نیست ..ول کن این مسخره بازی رو ...
یهو پرهام که پسر داییم بود وازپسرای شر بود گفت :آبجی راسته ها باور کن ..من پارسال تولدم
آرزو کردم کنار شیرین باشم جواب داد ...البته یکم پشیونم که چرا نخواستم فرناز یا ستاره یا ....
خندیدم وگفتم :الهی چقدرم که تو دختر مردم اذیت نکردی ...چقدر سربه سر شیرین میذاشت
..قیافه شیرین قرمز شده بود
خندید وگفت :بهر حال باید تالش کرد دیگه ..یهو شیرین زنش گفت :خیلی.....
سارا تند گفت :خانوما از بحث پرت نشین ..شما آقا پرهام دعوا و بعدا برس بهش ..خوب طاها
بگو دیگه همه منتظرن ..
نگاهم کرد از اون نگاه های جدی ولی عاشق ...سارا گفت :چه مکثی زود باش دیگه ..نغمه هم
حرفش رو تایید کرد ..بالفاصلحه بقیه ....
دستش رو آورد باال وگفت :امیدوارم تا اخرین لحظه مال هم باشیم وخودش همیشه سالم درکنار
خودم ..بعد بچه دارهم باشیم ..یعنی من دوروز دیگه خبر بابابودنم روبدم ...
گوشم کر شد از صدای جیغ بچه ها ...مامان یک نگاه ازاون معنی دارها انداخت بهم وخندید ...اما
چشماش اشکی بود نمی دونم واسه دلتنگی بابابود یا آرمان زد روی میز جمع رو ساکت کرد وگفت :سپیده خانوم اعتراضی نداری شوهرت ببین
خودخواهی کرده ...اول نگفت سالمتی ها ...بابامال هم که هستید ..طاها یکم مرد باش ..این ارزو
چیه اخه ...زن ذلیلی تا به کی از اول ازدواج تا میانسالی از میان سالی تا به پیری؟؟ ...یعنی زوج
هندین شما ..واال ...
آرسن خندید وگفت :یکی رو که دوست داشته باشی میفهمی که عشق با دوست داشتن جنسش
متفاوته ...حس دوست داشتن قویه ..هیچ زمانی از ذهنت نمی تونی بیرونش کنی اما عشق پوچه
تو خالیه ..اگر یک خطا یا چیزی از طرفت ببینی به همون آسونی که عاشقشی متنفر میشی وانتقام
هم شاید گرفتی ازش ..اما دوست داشتن فرق داره اگه به کسی این حس رو داشته باشه ...هر
اتفاقی هم بیفته نمی تونی نه کاری کنی ونه فراموش ..من سپیده رو دوست دارم خودخواهی نبود
این که آرزو کنم کنار هم باشیم ...نخودی خودمه ..
یهو همه ندیدن وبا هماهنگی گفتن :اوووووووووو
وای روی پا بند نبودم ..کاش میشد یک بوس بکارم رو لوپش ...به چی فکر میکردم ...خودمم
خنده ام گرفته بود.....
= = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = == = = = = = = = = = = = = =
آرسن دوباره همه رو ساکت کرد وروبه سارا گفت :سارا خانوم تولد شمام مبارک ..بعد بالفاصلحه
یک کیک عروسکی روی میز جلوی سارا گذاشت ساراجیغ یواشی کشید وبه کیک نگاه کرد روش
نوشته شده بود .."زلزله خواهرزن بال.. تولدت مبارک"
همه خندیدن ..پرهام بلند گفت :خداروشکر ست نکردن واگرنه کی تشخیصشون میداد؟ ...
سارا دستمو گرفت وگفت :حتما ازش تشکر کنی ها ..وای چه خوشگله من نمی خوام کیکم رو
بخورم ...
خندیدم وزدم تو بازوش وگفتم :خجالت بکش بچه شدی مگه؟ ..
نگاهم کرد وگفت :بشین سرجات ببینم کی به کی میگه بچه شدی ..والا ...
همه مهمان ها تشکر کردن ورفتن ..ارسن تا دم در رستوران همراهشون رفت ...امشب بدترین
شب زندگیم شده بود ..تازه داشتم حرفای دیگران رو میشنیدم ..ازخاله شهناز انتظار نداشتم وای
صداش برام زنده شد که بعد از حرف ارسن درباره دوست داشتن گفت "آقا طاها شما نکنه ازاین
ساده بودن سپیده جون داری سواستفاده میکنی ها ...نکه سپیده عزیز هم بودن با افشین جان رو
نگفته بود یکم ساده است واگرنه ..خودش میدونه که ...
مشت محکمی زدم به میز تا فراموش کنم چه چرندیاتی که جلوی آرسن نگفت ومنم نمی دونم
چرا نتونستم جوابش رو بدم قبال ها این حرفا نبود یعنی یا آرسن جوابشون رو میداد یا پدرم که
بود جرئت نمی کردن ..دلم خیلی از آرسن گرفت که چرا جوابشو نداد اون هرچی دلش خواست به
من گفت ...شهناز کوفتی هم مدام پوزخند میزد بهم وچشم وابرو میومد ...صدای قدم هاش پیچید
۵۴
پروانه های وصال
از ته دل خندیدم ..بعد از او همه حرف زدن یادش آمد سالم کنه ...یک موزیک خیلی قشنگ هم در حال پخش بود .
تو فضای ساکت سالن ..سارا با مامان رفته بود ..خودم بلند شدم ورفتم سمت در که بازوم رو
گرفت وگفت :چت شده ؟؟عصبی به نظر میایی ...
دستمو کشیدم بیرون وگفتم :نه مرسی شب خوبی بود .خسته ام دوست دارم برم بخوابم ..بهتره
بریم دیگه ...سرش رو تکون داد وسویج رو گرفت سمتم وگفت :تو برو منم میام ..
داخل ماشین نشستم وصد بار به بی عرضه گی خودم فحش دادم که چرا جوابی ندادم یا چرا
آرسن حرفی نزد اون که همیشه نمی ذاشت کسی برام حرفی بزنه ..تولدم زهر مارم شد با حرف
پرهام که گفت "سپیده شنیدم با طاها مشکل داشتی وزدت راسته؟؟..
انگشت نمایی فامیل شده بودم قسمت خنده دارش اینجاست که مامانم که کنارم بود برگشت
سمتم وگفت :جدی میگه ؟؟...دوست داشتم زار بزنم ..کاش هیچ وقت جشن نمی گرفت ...حالی
که اون لحظه داشتم رو سارا فهمید .لبخند نمایشی زد که یعنی ولش کن وبی خیال باش ...عطر
سردش پخش تو فضا ..نگاهم کرد وراه افتاد ...یک موزیک آروم هم گذاشته بود ..صدای مازیار
فالحی بود که میخوند
گاهی زیر بارون /با تو قدم هات چه خوبه/ ..چه خیال خوبی که حاال که غریبی غروبه/ ..با تو خوبه
حتی حاال که تو رویا هامی..چه حس عجیبی که همیشه تولحظه هامی ..عاشقونه شدم عاشق دلت
یکی بیاد کاشکی بگه بهت ...
دستمو بردم جلو قطعش کردم که نگاهم کرد وگفت :من خوشم میاد ازاین موزیک ..چرا قطعش
کردی؟
روم رو بگردوندم سمت شیشه وگفتم :دلم خواست من بدم میاد ازش ...
با هینی نفسش رو بیرون داد وخم شد درداشبورت رو باز کرد پاکت سیگارش رو برداشت ویک نخ
گذاشت کنار لبش وبه عادت همیشه اش فقط بوش کرد ..یعنی داشت ترک میکرد میدونستم وقتی
عصبیه خیلی عالقه داره به دود کردنش ...چشمام رو بستم وتکیه دادم به پشتی صندلی که مشتی
زد رو فرمان ماشین وخم شد فندک طالیش رو برداشت روشنش کرد ..اولین پک رو که زد اشک
تو چشمام جمع شد ..حساسیت داشتم ..میدونست وداشت میکشید ..سرفه کردم .شیشه رو دادم
پایین که نگه داشت کنار خیابان ورفت پایین ..پاکت سیگارش تو دستش مچاله شده بود
...نتونستم خوددار بمونم ..نتونستم که نذارم اشکام راه نگیره ...سخت بود بغض لعنتی رو نگه
داری ..من مردش نبودم که خوددار باشم ..سختمه ..اصال من ناز نازی ترین دختر عالم ..سختمه
....عالوه براین که تولدم زهرمارم شد ابروم هم رفت ..لب گزیدم چشمام رو بستم وحرکت آرسن
مثل نمایشی که مجانی اکران میشد جلو چشمم آمد ..داشتم با آرمان حرف میزدم ..داشت درباره
منشی اش صحبت میکرد که چه کار خنده داری رو انجا داده جلوی مهمان های شرکتش ..به
حرفی که زد خندیدم ..وای ..وای خدا ...دستم کشید عقب وروبه آرمان گفت :بهتره با همسرتون ..
وای خدا ..نفس کم اورده بودم ..پوزخند ارمان جلو چشمم بود که گفت :طاها داشتیم حرف میزدیم
..رز کارم نداشت نترس من" ..وای خدا ..انقدر لبم رو گزیدم که طعم شورش رو حس کردم ..به
در ماشین تکیه دادم ودستام رو گذاشتم روی صورتم ..این بود قول دادنش ..بوی سیگار لعنتیش
رو حس کردم ...چشم باز کردم ..جلوم ایستاده بود سفیدی چشماش شده بود کاسه خون ..متوجه
دستش که میلرزید شدم ..پوزخندی تو دلم زدم ..ازکی عصبی بود؟ ..سیگار تو دستش اخرش بود
که دستش رو سوزوند وبالفاصلحه یکی دیگه آتش زد ...دستی تو موهاش کشید وگفت :متاسفم
..من لعنتی نتونستم سرحرفم بمونم ..سپیده دارم تالش میکنم کمکم کن لعنتی ..
با هق هق گفتم :معلوم هست چی میگی ؟؟..زندگی که رو به پایان هست رو چیکار کنم فرصت چی
بدم ...که دوبار جلوی فامیلم بی آبرو شم ..که آرمان پوزخند بزنه ..ابجی خودت بخنده بهم ..چرا
جواب اونا رو ندادی ..ببین خودتم خسته شدی؟! ..نمی دونی چی میخوای چی درسته!؟ ...کی گفت
تولد واسم بگیری ..که امشب رو برام خراب کنی ..بهترین روز زندگیم رو که بعدش که رفتی هر
سال با این اتفاق لعنتی زجر بکشم ..زدی گند زدی به بهترین روزم ...
سرخوردم رو آسفالت دوزانو نشستم ..با حرص موهاش رو داد عقب کام محکمی از سیگارش
گرفت وروبه آسمون قرمز شده فوتش کرد ...بازوم رو گرفت بلندم کرد وگفت :داری اشتباه میکنی
من همچین کاری نمی خواستم بکنم فقط خواستم شاد ببینمت ..سپیده اون یک سوءتفاهم بود ...
موهای بیرون آمده از شالم رو با حرص دادم زیر شال ازاد شده روی سرم ورفتم سمت فضای
بازی که بود همون نزدیکی ...از بوی سیگارش گلوم خارش گرفته بود وسرفه میکردم عمیق
وطوالنی ...روی یک صندلی آهنی نشسته بود پاش رو روی پای دیگه اش انداخته بود .همین طور
که عمیق از سیگارش کام میگرفت پاش رو تکون میداد ..حرکت هیستریک عصبی اش رو
میدونستم ...
۵۵
پروانه های وصال
تو فضای ساکت سالن ..سارا با مامان رفته بود ..خودم بلند شدم ورفتم سمت در که بازوم رو گرفت وگفت :چت ش
زیر درخت کاجی روچمن ها نشستم ...صدای بوق زدن های ماشین های که داشتن ماشین عروس
رو همراهی میکردن گریه ام رو صد برابر کرد ...سربلند کردم وبه ماشین های که راه روبسته بودن
تا جلوی ماشین عروس وداماد برقصن نگاه کردم ..به عروسه نگاه کردم که با سرخوشی میخندید
ودستش رو دوربازوی داماده حلقه کرده بود ...چقدر به عروسه خندیدم که کنار گوش داماده حرف
میزد اما مطمئنم حواس داماده نبود خیره شده بود به دخترای که جلوش میرقصیدن ..یعنی زندگی
اونم دوماه نشده خرابه؟؟ ...سرم رو تکیه دادم به تنه درخت کاج که کنارم نشست ...زیر چشمی
نگاهش کردم خیره بود به عروس داماده ...لبخندی رو لبش بود ..اما چشماش مشخص بود که
زهر داره نگاهش ...انگار اون یک بسته سیگاری که پشت سرهم دود کرده بود آرومش نکرده بود
...لرزش دست مردونه اش رو دیدم ...کالفه همه اش دست میکشید بین موهاش ...یک پسرک
شیش ساله آمد جلو وگفت :اقا آدامس میخوای ؟..
یک بسته سیگار ازش خرید ...به دور شدن پسرک نگاه کردم که دودش رو فوت کرد بیرون ..با
حرص وعصبانیت ..سیگار رو کشیدم بیرون وگفتم :بسه ...بسه ..برو ..
با عصبانیت گفت :سپیده داری داغونم میکنی ..لعنتی کمکم کن ...
با حرص گفتم :تو چی کمکت کنم ..هان ؟؟.. این که تو هر مجلسی گند بزنی به آبروی من ومنم
حرفی نزنم ..دم نزنم که چیکار کردی؟ ...زدی زندگیم رو نابود کردی ارسن ..تو که میدونستی این
ازدواج ازریشه اش اشتباه چرا آمدی جلو ..فرصت خوشبختی رو که داشتم رو گرفتی ..دارم کم کم
میشناسمت ..که شوهرم یک مسیحی ..بخاطر مشکلی که نمی دونم چیه شک داره به من ...زدی
زندگی رو زهر مارم کردی زندگی رو که فکر میکردم کنار توی نامرد خوشبختم ...دارم کم کممیفهمم که چقدر چشم بسته انتخابت کردم ...سهم من بدبختم ازاین دوماه بی ابروی جلوی
فامیلم بود...ازدست دادن دنیای دخترانه ام ..هرچی خوشی هم مال توی نامرد بود ..این که ...
نفسی با ولع کشیدم ...روی پیشونیش رد چروک اخم افتاده بود ..خم شد سیگار روشنش رو
برداشت بلند شد رفت ....بلند گریه میکردم به حال زندگی خودم ...رفت اون طرف تر رو چمن
های سبز دراز کشید طاق باز وبا حرص بیشتر کام گرفت از سیگارش جوری که با سه کام
تمومش میکرد وبا همون قبلی جدیده رو روشن میکرد ...یک دستشم تو موهاش بود چنگ میزد به
موهاش خیره بود به آسمونی که مثل خون شده بود ..ازسردی هوا لرز افتاد به جونم ...تو خودم
مچاله شدم ...دیگه برام مهم نبود اگر بلند گریه میکردم ....دیگه انگار کیسه اشکم خشک شده
بود ...هوای سرد رو تو ریه هام فرو کردم دوباره لرز افتاد به جونم ...دهنم مزه آهن میداد
...بلندشدم ورفتم سمت آبخوری ها .خیلی دورتر وقسمت تاریک بود ..بسم اهلل گفتم ورفتم
...بیشتر ترسیدم از ارازلی که تو اون تاریکی بودن وصدای قهقه شون بیشتر از سردی هوا لرز
انداخت به جونم ...خم شدم سمت شیر آب وصورتم رو گرفتم زیر شیر اب ...خنکیش ارومم کرد
ولی بدتر سردم کرد ...صدای یکیشون امد که گفت :ای جون سردشده میلرزی ..میتونم گرمت کنم
ها ...
ترسیدم وقدم تند کردم سمت ارسن ...دنبالم افتاده بود ..خدا... چرا نباید آزادی داشت؟ ...چرا اگر
نصفه شب بیرون میومدی آزاد نبودی که قدم بزنی ..یک نر همیشه باید همراهت میبود که به
همجنسایی خودش بفهمونه جرئت داری دنبالش باش ...خندم گرفته بود مثل شیر ها که تعین
قلمرو میکنند اینام میان میگن صاحب داره برو رد کارت ...لبخندمو که دید گفت :جونم چه بامزه
شدی ...
تو دلم گفتم هرزه اشغال ...تا ارسن رو دیدم که به جایی خالی من نگاه میکرد وآشفته همه جا رو
نگاه میکرد وشماره منو میگرفت ..لبخندی زدم تو دلم" خدا کنه گورش رو گم کنه واگرنه آرسن
هرچی دق دلی داره سرش این خالی میکنه ...دیدم این مرتیکه دنبالمه ..بااین که خوشم نمی امد
اسمش رو صدا بزنم بلند گفتم :آرسن ...
نگاهش کشیده شد به سمت عقب که من بودم ...متوجه شدم که دیگه نیومد دنبالم ..از کنارش رد
شدم که گفت :چی شده ؟؟...
کیف کوچولوم رو برداشتم وگفتم :هیچی ..خاموش کن اون لعنتی رو نفسمو میگیره ...
برم گردونند وگفت :حرف آخرت چیه ؟؟
با جدیت گفتم :قبال هم گفتم طالق ..."اه این مزه دهنم حالمو بد میکرد ...
نگاهم کرد وگفت :میدونی بری زندگیم سخت میگذره ..
مثل خودش گفتم :میدونی نباشی زندگیم سخت نمی گذره ...
چشماش رو محکم بست با همون دستی که سیگار بین دوانگشتش بود ..دستی البه الی موه
هاش برد ...سیگار رو ازدستش کشیدم بیرون وگذاشتم رو لبم ویک کام گرفتم تا مزه دهنم بپره
..که هلم داد وگفت :چه غلطی میکنی ؟؟...
۵۶
مداحی_آنلاین_از_هر_چه_هجوم_خطر_بد_صلوات_محمدرضا_بذری.mp3
5.04M
🌸 #عید_مبعث
💐از هر چه هجوم خطر بد صلوات
💐نزدیکترین راه به مقصد صلوات
🎙 #محمدرضا_بذری
👏 #مدیحه_سرایی
👌بسیار دلنشین
🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🌹 عید است و هوا شمیم جنت دارد
نام خوش مصطفی حلاوت دارد
🌹 با عطر گل محمدی و صلوات
این محفل ما عجب طراوت دارد
🌹 #عید_سعید مبعث مبارکــــــــَ باد 🎉 🎊 🎉
.🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐از حرا آیات رحمن و رحیم آمد پدید
🎊با نخستین حرف،قرآن کریم آمد پدید
💐صوت”اقرا ء باسم ربک”
🎉می رسد بر گوش جان
💐یا که از غار “حرا”خلق عظیم آمد پدید
🎉عید مبعث بر شما مبارک🎊💐🎉
.🌸🍃
🌷 #جانم_یارسول_الله
امشب حبیبم را
حبیب الله كردند
قلب مرا اینگونه
خاطر خواه كردند
شکرانه ی این عیدعظمی
صلوا علی محمدوآل محمد
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و
🌷آلِ مُحَمَّدوَعَجِّل فرَجَهُم
#عید_مبعث.
🌷🍃
✨🌘🌒✨
#نمازشب
🌺آيت الله #مجتهدى تهرانى می فرمود :
استاد ما حضرت حاج شیخ علی اکبر برهان (ره) مےفرمودند: آن قدر درقبر بخوابیم که استخوان هایمان بپوسد، یك شب هم بلند شو ببین چه خبر است‼️
❤️پیامبر اکرم صلےالله علیہ وآله وسلم می فرمایند:
وقتی بنده ای از خواب شیرینش و از رختخوابش برخیزد در حالیكه خواب آلود است، برای این كه به سبب نماز شبش می خواهد كه خداوند را راضی كند.
خداوند متعال به سبب آن بنده، بر ملائكه مباهات می کند و می گوید :
این بنده ام را می بینید كه بلند شده و خواب شیرینش را ترك كرده تا كاری را انجام دهد كه بر او واجب نكرده ام؟
شاهد باشید كه من او را آمرزیدم
❄️🌨☃🌨❄️
💟 جانانم در میان این همه آشنا و دوست تنها تویی که درسخت ترین لحظات و در تمام ساعات درکنارمی و مرا به خاطرکاستی ها... خطاها لغزشهایم سرزنش نمی کنی
💟 و همیشه یاریم میکنی تا بهتر شوم، برای ابراز عشقم به تو هیچ چیز را قابل نیافتم
💟 ولی ساده می گویم که دوسِت دارم، چون این تمام دارایی زندگی من است.. عاشقانه می پرستمت معبودم
💟 خداجونم ازت ممنونم که هستی ،،مهربانم هزاران بار شکرت مراقب دوستانم و همه دنیا هستی
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 سلام
🌸🍃 صبحتان بخیـر
🌸🍃 عطـرگلهای محمدی
🌸🍃 آواز نسیم
🌸🍃 رقص شاپرک ها
🌸🍃 صدای پرندگان خوش آواز
🌸🍃 در این صبح زیبـا
🌸🍃 تقدیم دل پاک شما
🌸🍃 امروز و هر روزتان بکام
💐💐 عیـدتون مبـارک💐💐
🌸🍃
سلام بر مبعث🎊
بهاری ترین فصل گیتي🌼
سلام بر مبعث🎊
فصل شکفتن🌼
گل سرسبد بوستان رسالت🎊
سلام بر مبعث🎊
روزی که گلهای ایمان🌼
در گلستان جان انسان🎊
شکوفا شد🌼
بعثت پیامبر💚
رحمت مبارڪ باد🌼🎊🌼
#عید_مبعث
🌸🍃
شاخه گلی از عشق🌹
نثار پیامبر بزرگ اسلام،
و تمام مقربان درگاه الهی،
که انوار آسمانی شان،
زمینیان را ادراک و
افلاکیان را عروج می بخشند ...
❣ #عید_مبعث مبارک باد❣
🌸🍃
🌸🌺🌸
#عید_مبعث
آغاز نبوت و رسالتِ
#خاتم_الانبیاء صلیاللهعلیهوآله
به ساحت مقدس
#خاتم_الاوصیاء عجلاللهتعالیفرجه
وهمه شیعیانشان
تبریکعرضمینماییم
🌸🍃